دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا
قصه
گنجشکى توى جنگل دونه مىچيد، يه شاخه چوب خشک ديد. اونو به منقار گرفت و رفت و رفت تا رسيد يه جا ديد پيرزنى نشسته داره گريه مىکنه. |
گفت: 'پيرزن چته؟' |
گفت: 'مىخوام نون بپزم هيزم ندارم.' |
گنجيشکه گفت: 'من بهت هيزم ميدم، عوضش تو واسه من يک توتک بپز.' |
پيرزنه قبول کرد. گنجيشکه هيزمو داد بهش و گفت: |
'توتک منو به کسى نده تا برگردم.' |
پيرزن توتک گنجيشکه رو پخت. اما همون وقت يه گدائى اومد. پيرزن هرچى بهش داد قبول نکرد و گفت: 'فقط توتک گنجيشکو مىخوام!' |
پيرزن مجبور شد توتک گنجيشکو داد به گدا و تو دلش گفت: 'عيب نداره، عوضش به گنچيشکه يه دونه نون مىدم.' |
گنجيشکه برگشت و گفت: 'پيرزن توتک منو پختي؟' |
پيرزن گفت: 'توتکتو دادم به گدا. حالا هر کدام از اين نونارو مىخواى وردار برو.' |
گنجيشکه گفت: 'نه، من فقط توتک خودمو مىخوام.' |
هر چى پيرزن التماس کرد به خرج گنجيشکه نرفت که نرفت. |
گنجيشکه گفت: |
'اين سرکمه |
اون سرکمه |
شمه لاک نونه در کمه' |
پيرزن گفت: 'با اين سيخ داغ کبابت مىکنم.' |
اما گنجيشکه همين که سر پيرزن را گرم ديد، لاک پر از نونو ورداشت و رفت ... |
رفت و رفت تا رسيد به چند نفر چوپون، ديد شيرو تو ظرف ريختن و چون نون ندارن، مىخوان پشکل گوسفند توش بريزن. |
داد زد: 'دس نيگر دارين، من نون دارم.' و رفت پيش چوپونا. |
چوپونا (نان را) که ديدن، خوشحال شدن و نونارو خورد کردن تو شير. وقتى حاضر شد گنجيشکه گفت. |
'صبر کنيد من برم کوه شاش کنم، دريا طهارت بگيرم و برگردم.' |
چوپونا قبول کردن. گنجيشک رفت. يه مدت گذشت و برنگشت. گفتن: |
'ما مىخوريم واسه گنجشک مىذاريم.' |
همين کارم کردن، گنجيشکه اومد و گفت: 'من نمىخوام ... حالا که شما منتظر برگشتن من نموندين: |
'اين سرکمه |
اون سرکمه |
شمه ورکاره در کمه' |
چوپانا بهاش خنديدن و گفتن: 'به، بايه ساچمه دخلتو مىآريم.' |
نون و شير و خوردن و خوابيدن.' گنجيشکه يواشکى اومد و يه برهٔ درشت پروارو ورداشت و رفت ... |
رفت و رفت تا رسيد يه جائي، ديد دارن عروسى مىکنند و چون گوسفن ندارن، ميخوان سگو بکشن داد زد: 'سگو نکشين، من گوسفن دارم.' و رفت پيش اونا. همه خوشحال شدن برهرو کشتن و وقتى غذا آماده شد، گنجيشکه گفت: |
'صبر کنين من برم کوه شاش کنم، دريا طهارت بگيرم و برگردم.' |
اونا گفتن خوب، گنجيشکه رفت. از قضا بچه يکى از مهمونا گشنهاش شد و دس گذاشت به گريه که: 'من پلو مىخوام!' هر چى گفتن مال گنجيشکهس، حرف سرش نشد. بالاخره تو جوم کوچکي، کمى پلو خورش برابچه ريختن. |
گنجيشکه از راه رسيد و گفت: 'شما خوردين. من نمىخوام!' |
هر چى گفتن: 'بابا يه خورده برا بچه ريختيم' قبول نکرد و گفت: |
'اين سرکمه |
اون سرکمه |
شمه داريه ره در کمه' |
همه مشغول شام خوردن بودن که گنجيشکه داريه رو ورداشت و رفت. سر درختى نشست و شروع کرد به خوندن و داريه زدن: |
'هيزم دادم،نون گرفتم |
نون دادم، بره گرفتم |
بره دادم، داريه گرفتم |
جيرو ورير کلادمير |
من دس زمه تو وابمير' |
حاکم شهر صداى گنجيشکه را شنفت، خيلى خوشش اومد. دستور داد گرفتنش کردنش تو قفس تا براش بخونه و داريه بزنه. |
- قصه |
- قصههاى عاميانه ـ ص ۴۳ |
- گردآورنده: مرسده، زير نظر نويسندگان انتشارات پديده |
- انتشارات پديده، چاپ اوّل ۱۳۴۷ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد دهم، علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱ |
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
دولت مجلس شورای اسلامی علی شمخانی مجلس شورای نگهبان حجاب دولت سیزدهم جمهوری اسلامی ایران انتخابات افغانستان گشت ارشاد رئیس جمهور
تهران شورای شهر هواشناسی شورای شهر تهران شهرداری تهران پلیس قتل فضای مجازی سیل کنکور وزارت بهداشت سازمان هواشناسی
دلار خودرو تورم قیمت دلار مالیات قیمت خودرو بازار خودرو بانک مرکزی قیمت طلا مسکن ایران خودرو سایپا
تلویزیون سریال نون خ زنان فیلم ازدواج سینمای ایران سینما بازیگر موسیقی سریال پایتخت قرآن کریم
خورشید
رژیم صهیونیستی غزه اسرائیل فلسطین آمریکا جنگ غزه روسیه اوکراین حماس ترکیه نوار غزه عراق
فوتبال تیم ملی فوتسال ایران پرسپولیس ایران استقلال فوتسال بازی باشگاه پرسپولیس سپاهان جام حذفی آلومینیوم اراک تراکتور
هوش مصنوعی اپل آیفون ماه تبلیغات فناوری ناسا گوگل نخبگان مریخ
روانشناسی خواب موز کاهش وزن بارداری دندانپزشکی آلزایمر روغن حیوانی