پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

واژهٔ فرهنگ در زبان و ادب فارسی


در ادبيات فارسي، اصطلاح فرهنگ برحسب زمان و مورد (قبل و بعد از اسلام) با مفاهيم مختلف به‌کار رفته است. اين واژه از ديرباز در واژه‌نامه‌ها، متن‌هاى پهلوى و نثرها و نظم‌هاى فارسى مى‌توان جستجو کرد.
  ريشهٔ واژهٔ فرهنگ
صورت باستانى فرهنگ در متن باز مانده از اوستا و نوشته‌هاى فارسى باستان يافت نشده است. صورت پهلوى آن فرهنگ است. پيشوند فر به معناى پيش و ريشهٔ باستانيِ شنگ به‌معناى کشيدن است. از اين ريشه، واژه‌هاى 'هَنگ' به‌معناى قصد و آهنگ، 'هنجيدن' و هيختن' به‌‌معناى بيرون کشيدن و برآوردن، 'آهنگ' به‌معناى قصد و اراده و نيز موزونى ساز و آواز، 'آهنجيدن' به‌معناى نوشيدن و کشيدن، 'آهنگيدن' ، 'آهيختن' به‌معناى کشيدن و برآوردن و نمونه‌هاى ديگرى وجود دارد. از همين ريشه فرهيختن را داريم به‌معنى تربيت کردن، ادب آموختن، تأديب کردن و فرهخته و فرهنجيده را به‌معناى ادب آموخته و فرهنگ و فرهنج را. در واژه‌نامه‌ها فراهختن و فراهيختن به‌ معناى ادب کردن آمده است.
- فرهنگ در متن‌هاى پهلوى:
و چون به دادِ (سنٌ) هنگامِ فرهنگ رسيد به دبيرى و سوارى و ديگر فرهنگ ايدون فرهت که اندر پارس نامى بود.
(کارنامهٔ اردشير بابکان)
اين نيز ايدون که از فرهنگ‌ِ نيکِ خِرَد نيک بود و از خردِ نيکِ خويِ نيک بود [...] و اين نيز ايدون که از فرهنگِ بد خردِ بد و از خردِ بدخويِ بد.
(دنيکود)
به‌هنگام به فرهنگستان دادندام و به فرهنگ کردن‌ام سخت شتافتند.
(خسرو و قبادان وريدک)
- فرهنگ در واژه‌نامه‌ها:
فرهنگ، ادب باشد.
(صحاح الفرس)
فرهنج، عقل و ادب باشد.
(معيار جمالى)
فرهنج و فرهنگ، ادب و اندازه، و حدٌ هر چيزى و ادب کننده را مر به ادب کردن، بر اين قياس، فرهنجيدن و فرهنجيده و فرهنجيد و فرهنجد.
(فرهنگ رشيدى)
فرهنگ، ادب و دانش و بزرگي.
(شرفنامهٔ منيرى)
فرهنگ ... ادب و دانش و بزرگى و نيز نام کتابى در علم لغت .
(کشف‌اللغات)
بر وزن و معنى فرهنج است که : علم و دانش و عقل، ادب و بزرگى و سنجيدگي، کتاب لغت فارسي، نام مادر کيکاووس، شاخ درختى که در زمين خوابانيده و از جاى ديگر سر برآورند و کاريز آب را نيز گفته‌اند چه دهن فرهنگ جائى را مى‌گويند از کاريز که آب بر روى زمين آيد.
(برهان قاطع)
- فرهنگ در نثر و شعر کهن فارسى:
اى آن که سياوخش را توکشتى [...] و از مردى و قوٌتِ و فرهنگِ او نترسيدى و از مهر و وفا و جوانمردى او ياد نکردي.
(تاريخ بلعمى)
... و تن خويش را بعث کن به فرهنگ و هنر آموختن، چيزى که ندانى بياموزى و اين تو را به دو چيز حاصل شود: يا به‌کار بستن آن چيز که دانى يا به آموختن آن چيز که نداني.
(قابوسنامه)
گفتم اين جهان به چه در توان يافت؟ گفت به فرهنگ و سپاس‌داري.
(ظفرنامه منسوب به ابوعلى‌سينا)
هر ولايتى را علمى خاص است. روميان را علم طبٌ است [...] و هنر را تنجيم و حساب، و پارسيان را علومِ آدابِ نفس و فرهنگ؛ و اين علم اخلاق است.
(تاريخ بيهقى)
حکماى پارس گفته‌اند که خرد رهنمونى بزرگ و پشتى قوى ا‌ست و کليد دانش‌ها -است؛ و دانش و فرهنگ انبازانِ خرد هستند.
(تحفةالملوک)
جهان پر بود از سباع و حوش و شياطين آدمى - صورتِ بى‌دين و ادب و فرهنگ و عقل و شرم.
(تاريخ طبرستان)
واجب است بر عاقل که اخلاق خويشتن فرهنگ کند و از شهوت و غضب بپرهيزد.
(رسائل اخوان الصٌفا)
بياموخت فرهنگ و شد برمَنِش برآمد زبيغاره و سرزنش
(فردوسى)
هيچ‌کس را به بخت فخرى نيست زان که او جفت نيست با فرهنگ
به يک اندازه‌اند بر درِ بخت مردِ فرهنگ با مُقامِرِ شَنگ
(ناصر خسرو)
هرچه خواهى کن که ما را با تو روى جنگ نيست
پنجه - با - زورآوران - انداختن فرهنگ نيست
(سعدى)
بار ديگر برون کن از حجاب از براىِ عاشقانِ دَنگ را
تا که عاشق گم کند مر راه را تا که عاقل بشکند فرهنگ را
(مولوى)


همچنین مشاهده کنید