سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

رباعیات- قسمت دوم (۲)


در زیر دو ابروی کژت پیوسته    با چشم تو آن سه خال در یک رسته
آن خال که بر گوشه‌ی چشمست ترا    نقش سه بنفشه و دو نرگس بسته
٭٭٭
ای راه خلل ز چار قسمت بسته    داننده ز روح نقش جسمت بسته
صندوق طلسم را همی مانی تو    صد گنج گشاده در طلسمت بسته
٭٭٭
ای چرخ ز مهر زیر میغت برده    گیتی به ستم اجل، به تیغت برده
پرورده به صد ناز جهانت اول    و آخر ز جهان به صد دریغت برده
٭٭٭
ای خط تو گرد لاله وشم آورده    سیب زنخت آب ز یشم آورده
لعل تو ز من خون جگر کرده طلب    دل رفته روان بر سر و چشم آورده
٭٭٭
ای تن، دل خود به روی چون ماهش ده    جانی داری، به لعل دلخواهش ده
خون جگرم برون شود، می‌خواهی    ای دیده، تو مردمی کن و راهش ده
٭٭٭
داریم ز قدت گلها راست همه    دل ماندگیی چند که برجاست همه
آن نیز که امروز ز ما کردی یاد    تاثیر دعای سحر ماست همه
٭٭٭
یک شهر بجست و جوی آن دوست همه    بگذشته ز مغز و در پی پوست همه
گر زانکه طریق طلبش دانستی    از خود طلبش داری و خود اوست همه
٭٭٭
چون دوست نماند دل و جانیم همه    چون تن برود روح و روانیم همه
گر هیچ ندانیم برآییم به هیچ    عین همه‌ایم، اگر بداینم همه
٭٭٭
ای لاف زنان را همه بویی ز تو نه    حاصل بجز از گفتی و گویی ز تو نه
در هر مویی نشانه‌ای هست از تو    آنگاه نشان به هیچ رویی ز تو نه
٭٭٭
بر برگ گل آن سه خال کانداخته‌ای    هندو بچگانند و تو نشناخته‌ای
دیدی که به بوی مردمی آمده‌اند    بر گوشه‌ی چشم جایشان ساخته‌ای
٭٭٭
آب ار چه به هر گوشه کند جنبش و رای    بر صحن سرایت به سر آمد، نه به پای
چندان که به گرد خویش بر میگردد    از بزم تو خوب تر نمی‌بیند جای
٭٭٭
آن درد، که با پای تو کرد آن چستی    در کشتن خصمت ننماید سستی
با پای تو این جا سر و پایی گردید    تا با سر دشمن تو گیرد کستی
٭٭٭
در عشق تو از سر بنهادم هستی    زین پس من و شوریدگی و سرمستی
با روی تو حالی و حدیثی که مراست    در نامه نبشتم که زبانم بستی
٭٭٭
تا با خودی، ای خواجه، خدا چون گردی؟    بیگانه سرشتی آشنا چون گردی؟
جز سایه‌ی خویشتن نمی‌بینی تو    ای سایه، ز خورشید جدا چون گردی؟
٭٭٭
اقبال سعادت به ازینت بودی    گر لذت علم و درد دینت بودی
گردون بستی به گوش داریت کمر    گر گوش به هر گوشه نشینت بودی
٭٭٭
آن زلف،که دارد از تو برخورداری    ماننده‌ی میغست که بر خورداری
کی برخورم از قامت چون سرو تو من    کز هر طرفی هزار برخورداری
٭٭٭
یارا، گر از آن شربت شافی داری    یاری دو سه هوشمند کافی داری
مادر قرقیم بر لب آب روان    برخیز و بیا گر دل صافی داری
٭٭٭
گه وسمه بر ابروی سیاه اندازی    گه زلف بر آن روی چو ماه اندازی
اینها همه از چه؟ تا به بازی دل من    خوش بر زنخ آوری، به چاه اندازی
٭٭٭
ترسم رسد از من به تو آهی روزی    زیرا که نمیکنی نگاهی روزی
گر می‌ندهی دو بوسه هر روز، ای ماه    آخر کم از آن که هر به ماهی روزی
٭٭٭
تا کی به غم، ای دل، خوی حسرت ریزی؟    زو جان نبری گر ز غمش نگریزی
خصمان تو بی‌مرند،در معرضشان    آخر به مراغه‌ای چه گرد انگیزی؟
٭٭٭
ای خاک تو آب سبزه زار صافی    تابوت تو سرو جویبار صافی
تا عمر مراغه بود هرگز ننشاند    مانند تو سرو در کنار صافی
٭٭٭
بد خلق مباش، کز خوش و امانی    پیکار مکن کار، که بر جا مانی
زنهار! مهل، کز تو بماند دل کس    دلها چو بماند ز تو،تنها مانی
٭٭٭
تا چند گریزم و به نازم خوانی؟    من فاش گریزم و به رازم خوانی
بس دست خجالت چو مگس بر سر خود    خواهم زدن آن روز که بازم خوانی
٭٭٭
صد سال سر خویشتن ار حلق کنی    وندر تن خویش خرقه‌ی دلق کنی
صد بار ز حق دور کنندت به قفا    گر یک سر موی روی در خلق کنی
٭٭٭
گر مرد رهی، تو چند بیراه روی؟    اندر پی این منصب و این جاه روی؟
تا کی ز برای زر و سیم دنیا    بر اسب نشینی، به در شاه روی؟
٭٭٭
روزی به سرای وصل راهم ندهی    یک بوسه از آن روی چو ماهم ندهی
گفتی که: نخواستی ز من هرگز هیچ    گر زانکه منت هیچ بخواهم ندهی
٭٭٭
در صورت آدم ار فرشتست تویی    ور آدمی از روح سرشتست تویی
گر می‌نبشتست درین دور کسی    آن وحی خط و آنکه نبشتست تویی
٭٭٭
دم با تو زنم، که یار دیرینه تویی    کم با تو زنم، که یار دیرینه تویی
در عیش قدیم، ار قدمی خواهم زد    هم با تو زنم، که یار دیرینه تویی
٭٭٭
گفتم که: لبت، گفت: شکر می‌گویی    گفتم که: رخت، گفت: قمر می‌گویی
گفتم که: شنیدم که دهانی داری    گفتا که: ز دیده گو، اگر می‌گویی


همچنین مشاهده کنید