دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

چو شد روزگار تهمتن به سر


چو شد روزگار تهمتن به سر    به پیش آورم داستانی دگر
چو گشتاسپ را تیره شد روی بخت    بیاورد جاماسپ را پیش تخت
بدو گفت کز کار اسفندیار    چنان داغ دل گشتم و سوکوار
که روزی نبد زندگانیم خوش    دژم بودم از اختر کینه‌کش
پس از من کنون شاه بهمن بود    همان رازدارش پشوتن بود
مپیچید سرها ز فرمان اوی    مگیرید دوری ز پیمان اوی
یکایک بویدش نماینده راه    که اویست زیبای تخت و کلاه
بدو داد پس گنجها را کلید    یکی باد سرد از جگر برکشید
بدو گفت کار من اندر گذشت    هم از تارکم آب برتر گذشت
نشستم به شاهی صد و بیست سال    ندیدم به گیتی کسی را همال
تو اکنون همی کوش و با داد باش    چو داد آوری از غم آزاد باش
خردمند را شاد و نزدیک دار    جهان بر بداندیش تاریک دار
همه راستی کن که از راستی    بپیچد سر از کژی و کاستی
سپردم ترا تخت و دیهیم و گنج    ازان سپ که بردم بسی گرم و رنج
بفگت این و شد روزگارش به سر    زمان گذشته نیامد به بر
یکی دخمه کردندش از شیز و عاج    برآویختند از بر گاه تاج
همین بودش از رنج و ز گنج بهر    بدید از پس نوش و تریاک زهر
اگر بودن اینست شادی چراست    شد از مرگ درویش با شاه راست
بخور هرچ برزی و بد را مکوش    به مرد خردمند بسپار گوش
گذر کرد همراه و ما ماندیم    ز کار گذشته بسی خواندیم
به منزل رسید آنک پوینده بود    رهی یافت آن کس که جوینده بود
نگیرد ترا دست جز نیکوی    گر از پیر دانا سخن بشنوی
کنون رنج در کار بهمن بریم    خرد پیش دانا پشوتن بریم


همچنین مشاهده کنید