یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

به مهراب و دستان رسید این سخن (۲)


چو دیدم که اندر جهان کس نبود    که با او همی دست یارست سود
به زور جهاندار یزدان پاک    بیفگندم از دل همه ترس و باک
میان را ببستم به نام بلند    نشستم بران پیل پیکر سمند
به زین اندرون گرزه‌ی گاوسر    به بازو کمان و به گردن سپر
برفتم بسان نهنگ دژم    مرا تیز چنگ و ورا تیز دم
مرا کرد پدرود هرکو شنید    که بر اژدها گرز خواهم کشید
ز سر تا به دمش چو کوه بلند    کشان موی سر بر زمین چون کمند
زبانش بسان درختی سیاه    ز فر باز کرده فگنده به راه
چو دو آبگیرش پر از خون دو چشم    مرا دید غرید و آمد به خشم
گمانی چنان بردم ای شهریار    که دارم مگر آتش اندر کنار
جهان پیش چشمم چو دریا نمود    به ابر سیه بر شده تیره دود
ز بانگش بلرزید روی زمین    ز زهرش زمین شد چو دریای چین
برو بر زدم بانگ برسان شیر    چنان چون بود کار مرد دلیر
یکی تیر الماس پیکان خدنگ    به چرخ اندرون راندم بی‌درنگ
چو شد دوخته یک کران از دهانش    بماند از شگفتی به بیرون زبانش
هم اندر زمان دیگری همچنان    زدم بر دهانش بپیچید ازان
سدیگر زدم بر میان زفرش    برآمد همی جوی خون از جگرش
چو تنگ اندر آورد با من زمین    برآهختم این گاوسر گرزکین
به نیروی یزدان گیهان خدای    برانگیختم پیلتن را ز جای
زدم بر سرش گرزه‌ی گاو چهر    برو کوه بارید گفتی سپهر
شکستم سرش چون تن ژنده پیل    فرو ریخت زو زهر چون رود نیل
به زخمی چنان شد که دیگر نخاست    ز مغزش زمین گشت باکوه راست
کشف رود پر خون و زرداب شد    زمین جای آرامش و خواب شد
همه کوهساران پر از مرد و زن    همی آفرین خواندندی بمن
جهانی بران جنگ نظاره بود    که آن اژدها زشت پتیاره بود
مرا سام یک زخم ازان خواندند    جهان زر و گوهر برافشاندند
چو زو بازگشتم تن روشنم    برهنه شد از نامور جوشنم
فرو ریخت از باره بر گستوان    وزین هست هر چند رانم زیان
بران بوم تا سالیان بر نبود    جز از سوخته خار خاور نبود
چنین و جزین هر چه بودیم رای    سران را سرآوردمی زیر پای
کجا من چمانیدمی بادپای    بپرداختی شیر درنده جای
کنون چند سالست تا پشت زین    مرا تختگاه است و اسپم زمین
همه گرگساران و مازنداران    به تو راست کردم به گرز گران
نکردم زمانی برو بوم یاد    ترا خواستم راد و پیروز و شاد
کنون این برافراخته یال من    همان زخم کوبنده کوپال من
بدان هم که بودی نماند همی    بر و گردگاهم خماند همی
کمندی بینداخت از دست شست    زمانه مرا باژگونه ببست
سپردیم نوبت کنون زال را    که شاید کمربند و کوپال را
یکی آرزو دارد اندر نهان    بیاید بخواهد ز شاه جهان
یکی آرزو کان به یزدان نکوست    کجا نیکویی زیر فرمان اوست
نکردیم بی‌رای شاه بزرگ    که بنده نباید که باشد سترگ
همانا که با زال پیمان من    شنیدست شاه جهان‌بان من
که از رای او سر نپیچم به هیچ    درین روزها کرد زی من بسیچ
به پیش من آمد پر از خون رخان    همی چاک چاک آمدش ز استخوان
مرا گفت بردار آمل کنی    سزاتر که آهنگ کابل کنی
چو پرورده‌ی مرغ باشد به کوه    نشانی شده در میان گروه
چنان ماه بیند به کابلستان    چو سرو سهی بر سرش گلستان
چو دیوانه گردد نباشد شگفت    ازو شاه را کین نباید گرفت
کنون رنج مهرش به جایی رسید    که بخشایش آرد هر آن کش بدید
ز بس درد کو دید بر بی‌گناه    چنان رفت پیمان که بشنید شاه
گسی کردمش با دلی مستمند    چو آید به نزدیک تخت بلند
همان کن که با مهتری در خورد    ترا خود نیاموخت باید خرد
چو نامه نوشتند و شد رای راست    ستد زود دستان و بر پای خاست
چو خورشید سر سوی خاور نهاد    نخفت و نیاسود تا بامداد
چو آن جامه‌ها سوده بفگند شب    سپیده بخندید و بگشاد لب
بیامد به زین اندر آورد پای    برآمد خروشیدن کره نای
به سوی شهنشاه بنهاد روی    ابا نامه‌ی سام آزاده خوی


همچنین مشاهده کنید