سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

سخن می گفتم از لبهایش در کام زبان گم شد


سخن می گفتم از لبهایش در کام زبان گم شد    گرفتم ناگهان نامش حدیثم در دهان گم شد
دل گم گشته را درهر خم زلفش همی جستم    که ناگه چشم بد خویش سوی جان رفت و جان گم شد
در مقصود برعشاق مسکین بازکی گردد ؟    چو در خاک در خوبان کلید بختشان گم شد
بلایی گشت حسنت بر زمین و هم‌چو تو ماهی    اگر برآسمان باشد بلای آسمان باشد
ببوسی می‌فروشم جان به شرط آنکه اندر وی    اگر جز مهر خود بینی مراجان رایگان باشد
دل خود را به زلف چون خودی بربند تادانی    که جان چون منی اندر دل شب بر چسان باشد


همچنین مشاهده کنید