سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

به سلم و به تور آمد این آگهی (۲)


بیاید کنون چون هژبر ژیان    به کین پدر تنگ بسته میان
بیاید کنون چون هژبر ژیان    به کین پدر تنگ بسته میان
فرستاده آن هول گفتار دید    نشست منوچهر سالار دید
بپژمرد و برخاست لرزان ز جای    هم آنگه به زین اندر آورد پای
همه بودنیها به روشن روان    بدید آن گرانمایه مرد جوان
که با سلم و با تور گردان سپهر    نه بس دیر چین اندر آرد بچهر
بیامد به کردار باد دمان    سری پر ز پاسخ دلی پرگمان
ز دیدار چون خاور آمد پدید    به هامون کشیده سراپرده دید
بیامد به درگاه پرده سرای    به پرده درون بود خاور خدای
یکی خیمه‌ی پرنیان ساخته    ستاره زده جای پرداخته
دو شاه دو کشور نشسته به راز    بگفتند کامد فرستاده باز
بیامد هم آنگاه سالار بار    فرستاده را برد زی شهریار
نشستنگهی نو بیاراستند    ز شاه نو آیین خبر خواستند
بجستند هر گونه‌ای آگهی    ز دیهیم و ز تخت شاهنشهی
ز شاه آفریدون و از لشکرش    ز گردان جنگی و از کشورش
و دیگر ز کردار گردان سپهر    که دارد همی بر منوچهر مهر
بزرگان کدامند و دستور کیست    چه مایستشان گنج و گنجور کیست
فرستاده گفت آنکه روشن بهار    بدید و ببیند در شهریار
بهایست خرم در اردیبهشت    همه خاک عنبر همه زر خشت
سپهر برین کاخ و میدان اوست    بهشت برین روی خندان اوست
به بالای ایوان او راغ نیست    به پهنای میدان او باغ نیست
چو رفتم به نزدیک ایوان فراز    سرش با ستاره همی گفت راز
به یک دست پیل و به یک دست شیر    جهان را به تخت اندر آورده زیر
ابر پشت پیلانش بر تخت زر    ز گوهر همه طوق شیران نر
تبیره زنان پیش پیلان به پای    ز هر سو خروشیدن کره نای
تو گفتی که میدان بجوشد همی    زمین به آسمان بر خورشد همی
خرامان شدم پیش آن ارجمند    یکی تخت پیروزه دیدم بلند
نشسته برو شهریاری چو ماه    ز یاقوت رخشان به سر بر کلاه
چو کافور موی و چو گلبرگ روی    دل آزرم جوی و زبان چرب‌گوی
جهان را ازو دل به بیم و امید    تو گفتی مگر زنده شد جمشید
منوچهر چون زاد سرو بلند    به کردار طهمورث دیوبند
نشسته بر شاه بر دست راست    تو گویی زبان و دل پادشاست
به پیش اندرون قارن رزم زن    به دست چپش سرو شاه یمن
چو شاه یمن سرو دستورشان    چو پیروز گرشاسپ گنجورشان
شمار در گنجها ناپدید    کس اندر جهان آن بزرگی ندید
همه گرد ایوان دو رویه سپاه    به زرین عمود و به زرین کلاه
سپهدار چون قارن کاوگان    به پیش سپاه اندرون آوگان
مبارز چو شیروی درنده شیر    چو شاپور یل ژنده پیل دلیر
چنو بست بر کوهه‌ی پیل کوس    هوا گردد از گرد چون آبنوس
گر آیند زی ما به جنگ آن گروه    شود کوه هامون و هامون کوه
همه دل پر از کین و پرچین بروی    به جز جنگشان نیست چیز آرزوی
بریشان همه برشمرد آنچه دید    سخن نیز کز آفریدون شنید
دو مرد جفا پیشه را دل ز درد    بپیچید و شد رویشان لاژورد
نشستند و جستند هرگونه رای    سخن را نه سر بود پیدا نه پای
به سلم بزرگ آنگهی تور گفت    که آرام و شادی بباید نهفت
نباید که آن بچه‌ی نره‌شیر    شود تیزدندان و گردد دلیر
چنان نامور بی‌هنر چون بود    کش آموزگار آفریدون بود
نبیره چو شد رای زن بانیا    ازان جایگه بردمد کیمیا
بباید بسیچید ما را بجنگ    شتاب آوریدن به جای درنگ
ز لشکر سواران برون تاختند    ز چین و ز خاور سپه ساختند
فتاد اندران بوم و بر گفت‌گوی    جهانی بدیشان نهادند روی
سپاهی که آن را کرانه نبود    بدان بد که اختر جوانه نبود
ز خاور دو لشکر به ایران کشید    بخفتان و خود اندرون ناپدید
ابا ژنده پیلان و با خواسته    دو خونی به کینه دل آراسته


همچنین مشاهده کنید