پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

ایکه زلف سیهت برگل روی آشفتست


ایکه زلف سیهت برگل روی آشفتست    زآتش روی تو آب گل سوری رفتست
در دهانت سخنست ار چه بشیرین سخنی    لب شکر شکنت عذر دهانت گفتست
همچو خورشید رخ اندر پس دیوار مپوش    زانکه کس چشمه‌ی خورشید به گل ننهفتست
دل گم گشته که بر خاک درت می‌جستم    گوئیا زلف تو دارد که بسی آشفتست
چون توانم که ز کویت بملامت بروم    کاب چشم آمده و دامن من بگرفتست
از سر زلف درازت نکنم کوته دست    که بهر تار سر زلف تو ماری خفتست
احتیاجت به چمن نیست که بر سرو قدت    گل دمیدست و همه ساله بهار اشکفتست
بسکه خواجو همه شب خاک سر کوی ترا    بدو چشم آب فشاندست و بمژگان رفتست
گر کسی گفت که شعرش گهر ناسفتست    چه زند گوهر ناسفته که گوهر سفتست


همچنین مشاهده کنید