دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

در مرثیت شهید بلخی (۳)


زه! دانا را گویند، که داند گفت    هیچ نادان را داننده نگوید: زه
سخن شیرین از زفت نیارد بر    بز ببج بج بر، هرگز نشود فربه
سماع و باده‌ی گلگون و لعبتان چوماه    اگر فرشته ببیند دراوفتد در چاه
نظر چگونه بدوزم؟ که بهر دیدن دوست    ز خاک من همه نرگس دمد به جای گیاه
کسی که آگهی از ذوق عشق جانان یافت    ز خویش حیف بود، گر دمی بود آگاه
به چشمت اندر بالار ننگری تو به روز    به شب به چشم کسان اندرون ببینی کاه
من موی خویش را نه ازان می کنم سیاه    تا باز نو جوان شوم و نو کنم گیاه
چون جام ها به وقت مصیبت سیه کنند    من موی از مصیبت پیری کنم سیاه
پشت کوژ و سر تویل و روی بر کردار نیل    ساق چون سوهان و دندان بر مثال استره
بر کنار جوی بینم رسته‌ی بادام و سرو    راست پندارم قطار اشتران آبره
رفیقا، چند گویی: کو نشاطت؟    بنگریزد کس از گرم آفروشه
مرا امروز توبه سود دارد    چنان چون دردمندان را شنوشه
زمانی برق پر خنده، زمانی رعد پر ناله    چنان چون مادر از سوک عروس سیزده ساله
و گشته زین پرند سبز شاخ بید بنساله    چنان چون اشک مهجوران نشسته ژاله بر لاله
مشوشست دلم از کرشمه‌ی سلمی    چنان که خاطر مجنون ز طره‌ی لیلی
چو گل شکر دهیم در دل شود تسکین    چو ترش روی شوی وارهانی از صفری
به غنچه‌ی تو شکر خنده نشانه‌ی باده    به سنبل تو در گوش مهره‌ی افعی
ببرده نرگس تو آب جادوی بابل    گشاده غنچه‌ی تو باب معجز موسی
سپید برف برآمد به کوهسار سیاه    و چون درون شد آن سرو بوستان آرای
و آن کجا بگوارید ناگوار شدست    وان کجا نگزایست گشت زود گزای
آن چیست بر آن طبق همی تابد؟    چون ملحم زیر شعر عنابی
ساقش به مثل چو ساعد حورا    پایش به مثل چو پای مرغابی
ای دل، سزایش بری    باز بر چنگل عقابی
بی تو مرا زنده نبیند    من ذره ام، تو آفتابی
بیار آن می که پنداری روان یاقوت نابستی    و یا چون برکشیده تیغ پیش آفتابستی
بیا کی گویی: اندر جام مانند گلابستی    به خوشی گویی: اندر دیده‌ی بی‌خواب خوابستی
سحابستی قدح گویی و می قطره‌ی سحابستی    طرب، گویی، که اندر دل دعای مستجابستی
اگر می نیستی، یکسر همه دل ها خرابستی    اگر در کالبد جان را ندیدستی، شرابستی
اگر این می به ابر اندر، به چنگال عقابستی    ازان تا ناکسان هرگز نخوردندی صوابستی
جعد همچون نورد آب بباد    گوییا آن چنان شکستستی
میانکش نازکک چو شانه‌ی مو    گویی از یک دگر گسستستی
این جهان را نگر به چشم خرد    ... این مصرع ساقط شده ...
همچو دریاست وز نکوکاری    کشتیی ساز، تا بدان گذری
مار را، هر چند بهتر پروری    چون یکی خشم آورد کیفر بری
سفله طبع مار دارد، بی خلاف    جهد کن تا روی سفله ننگری
ای آن که غمگنی و سزاواری    وندر نهان سرشک همی باری
از بهر آن کجا ببرم نامش    ترسم ز سخت انده و دشواری
رفت آن که رفت و آمد آنک آمد    بود آن که بود، خیره چه غمداری؟
هموار کرد خواهی گیتی را؟    گیتیست، کی پذیرد همواری
مستی مکن، که ننگرد او مستی    زاری مکن، که نشنود او زاری
شو، تا قیامت آید، زاری کن    کی رفته را به زاری بازآری؟
آزار بیش زین گردون بینی    گر تو بهر بهانه بیازاری
گویی: گماشتست بلایی او    بر هر که تو دل برو بگماری
ابری پدید نی و کسوفی نی    بگرفت ماه و گشت جهان تاری
فرمان کنی و یا نکنی، ترسم    بر خویشتن ظفر ندهی، باری
تا بشکنی سپاه غمان بر دل    آن به که می بیاری و بگساری
اندر بلای سخت پدید آرند    فضل و بزرگ مردی و سالاری
گل بهاری، بت تتاری    نبیذ داری، چرا نیاری؟
نبیذ روشن، چو ابر بهمن    به نزد گلشن چرا نباری؟
ای ویذ غافل از شمار، چه پنداری؟    کت خالق آفرید به هر کاری
عمری که مر تراست سرمایه    ویذست و کارهات به دین داری
تا خوی ابر گل رخ تو کرده شبنمی    شبنم شدست سوخته چون اشک ماتمی
... این مصرع ساقط شده ...    کندر جهان به کس مگرو جز به فاطمی
کی مار ترسگین شود و گربه مهربان؟    گر موش ماژ و موژ کند گاه در همی
صدر جهان، جهان همه تاریک شب شدست    از بهر ما سپیده‌ی صادق همی دمی
بوی جوی مولیان آید همی    یاد یار مهربان آید همی
ریگ آمو و درشتی راه او    زیر پایم پرنیان آید همی
آب جیحون از نشاط روی دوست    خنگ ما را تا میان آید همی
ای بخارا، شاد باش و دیر زی    میر زی تو شادمان آید همی
میر ما هست و بخارا آسمان    ماه سوی آسمان آید همی
میر سروست و بخارا بوستان    سرو سوی بوستان آید همی
آفرین و مدح سود آید همی    گر به گنج اندر زیان آید همی
مرا ز منصب تحقیق انبیاست نصیب    چه آب جویم از جوی خشک یونانی؟
برای پرورش جسم جان چه رنجه کنم؟    که: حیف باشد روح القدس به سگبانی
به حسن صوت چو بلبل مقید نظمم    به جرم حسن چو یوسف اسیر زندانی
بسی نشستم من با اکابر و اعیان    بیزمودمشان آشکار و پنهانی
نخواستم ز تمنی مگر که دستوری    نیافتم ز عطاها مگر پشیمانی
کسی را چو من دوستگان می چه باید؟    که دل شاد دارد بهر دوستگانی
نه جز عیب چیزیست کان تو نداری    نه جز غیب چیزیست کان تو ندانی
آن که نماند به هیچ خلق خدایست    تو نه خدایی، به هیچ خلق نمانی
روز شدن را نشان دهنده به خورشید    باز مرو را به تو دهند نشانی
هر چه بر الفاظ خلق مدحت رفتست    یا برود، تا به روز حشر تو آنی
آی دریغا! که خردمند را    باشد فرزند و خردمندنی
ورچه ادب دارد و دانش پدر    حاصل میراث به فرزندنی
بی قیمتست شکر از آن دو لبان اوی    کاسد شد از دو زلفش بازار شاهبوی
این ایغده سری به چه کار آید ای فتی    در باب دانش این سخن بیهده مگوی
تا صبر را نباشد شیرینی شکر    تا بید را نباشد بویی چو دار بوی
ای بر همه میران جهان یافته شاهی    می خور، که بد اندیش چنان شد که تو خواهی
می خواه، که بدخواه به کام دل تو گشت    وز بخت بد اندیش تو آورد تباهی
شد روزه و تسبیح و تراویح به یک جای    عید آمد و آمد می و معشوق و ملاهی
چون ماه همی جست شب عید همه خلق    من روی تو جستم، که مرا شاهی و ماهی
مه گاه بر افزون بود و گاه به کاهش    دایم تو برافزون بوی و هیچ نکاهی
میری به تو محکم شد و شاهی به تو خرم    بر خیره ندادند ترا میری و شاهی
خورشید روان باشی، چون از بر رخشی    دریای روان باشی، چون از بر گاهی
آن ها که همه میل سوی ملک تو کردند    اینک بنهادند سر از تافته راهی
دام طمع از ماهی در آب فگندند    نه مرد به جای آمد و نه دام و نه ماهی
مهتر نشود، گر چه قوی گردد کهتر    گاهی نشود، گر چه هنر دارد، چاهی
دل تنگ مدار، ای ملک، از کار خدایی    آرام و طرب رامده از طبع جدایی
صد بار فتادست چنین هر ملکی را    آخر برسیدند به هر کام روایی
آن کس که ترا دید و ترا بیند در جنگ    داند که: تو با شیر به شمشیر درآیی
این کار سمایی بد، نه قوت انسان    کس را نبود قوت به کار سمایی
آنان که گرفتار شدند از سپه تو    از بند به شمشیر تو یابند رهایی
چمن عقل را خزانی اگر    گلشن عشق را بهار تویی
عشق را گر پیمبری، لیکن    حسن را آفریدگار تویی


همچنین مشاهده کنید