دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

در مرثیت ابوالحسن مرادی (۲)


تا کی گویی که: اهل گیتی    درهستی و نیستی لیمند؟
چون تو طمع از جهان بریدی    دانی که: همه جهان کریمند
اگر چه عذر بسی بود روزگار نبود    چنان که بود به ناچار خویشتن بخشود
خدای را بستودم، که کردگار منست    زبانم از غزل و مدح بندگانش نسود
همه به تنبل و بندست بازگشتن او    شرنگ نوش آمیغست و روی زراندود
بنفش‌های طری خیل خیل بر سرکوه    چو آتشی که به گوگرد بردوید کبود
بیاروهان بده آن آفتاب کش بخوری    ز لب فروشود و از رخان برآید زود
مرابسود و فرو ریخت هرچه دندان بود    نبود دندان، لابل، چراغ تابان بود
سپید سیم رده بود، در و مرجان بود    ستاره‌ی سحری بود و قطره باران بود
یکی نماند کنون زان همه، بسود و بریخت    چه نحس بود، همانا که نحس کیوان بود
نه نحس کیوان بود و نه روزگار داز    چو بود؟ منت بگویم: قضای یزدان بود
جهان همیشه چو چشمیست گرد و گردانست    همیشه تا بود آیین گرد، گردان بود
همان که درمان باشد، به جای درد شو    و باز درد، همان کز نخست درمان بود
کهن کند به زمانی همان کجا نو بود    و نو کند به زمانی همان که خلقان بود
بسا شکسته بیابان، که باغ خرم بود    و باغ خرم گشت آن کجا بیابان بود
همی چه دانی؟ ای ماهروی مشکین موی    که حال بنده ازین پیش برچه سامان بود؟
به زلف چوگان نازش همی کنی تو بدو    ندیدی آن گه او را که زلف چوگان بود
شد آن زمانه که رویش بسان دیبا بود    شد آن زمانه که مویش بسان قطران بود
چنان که خوبی مهمان و دوست بود عزیز    بشد که بازنیامد، عزیز مهمان بود
بسا نگار، که حیران بدی بدو در، چشم    به روی او در، چشمم همیشه حیران بود
شد آن زمانه، که او شاد بود و خرم بود    نشاط او به فزون بود و بیم نقصان بود
همی خرید و همی سخت، بیشمار درم    به شهر هر که یکی ترک نار پستان بود
بسا کنیزک نیکو، که میل داشت بدو    به شب ز یاری او نزد جمله پنهان بود
به روز چون که نیارست شد به دیدن او    نهیب خواجه‌ی او بود و بیم زندان بود
نبیذ روشن و دیدار خوب و روی لطیف    اگر گران بد، زی من همیشه ارزان بود
دلم خزانه‌ی پرگنج بود و گنج سخن    نشان نامه‌ی ما مهر و شعر عنوان بود
همیشه شاد و ندانستمی که، غم چه بود؟    دلم نشاط وطرب را فراخ میدان بود
بسا دلا، که بسان حریرکرده به شعر    از آن پس که: به کردار سنگ‌و سندان بود
همیشه چشم زی زلفکان چابک بود    همیشه گوش زی مردم سخندان بود
عیال نه، زن و فرزند نه، معونت نه    ازین همه تنم آسوده بود و آسان بود
تو رودکی را، ای ماهرو، همی بینی    بدان زمانه ندیدی که این چنینان بود
بدان زمانه ندیدی که در جهان رفتی    سرود گویان، گویی هزاردستان بود
شد آن زمان که به او انس رادمردان بود    شد آن زمانه که او پیشکار میران بود
همیشه شعر ورا زی ملوک دیوانست    همیشه شعر ورا زی ملوک دیوان بود
شد آن زمانه که شعرش همه جهان بنوشت    شد آن زمانه که او شاعر خراسان بود
کجا به گیتی بودست نامور دهقان    مرا به خانه‌ی او سیم بود و حملان بود
کرا بزرگی و نعمت زاین و آن بودی    ورا بزرگی و نعمت ز آل سامان بود
بداد میر خراسانش چل هزار درم    درو فزونی یک پنج میر ماکان بود
ز اولیاش پراگنده نیز هشت هزار    به من رسید، بدان وقت، حال خوب آن بود
چو میر دید سخن، داد داد مردی خویش    ز اولیاش چنان کز امیر فرمان بود
کنون زمانه دگر گشت و من دگر گشتم    عصا بیار، که وقت عصا و انبان بود
می آرد شرف مردی پدید    آزاده نژاد از درم خرید
می آزاده پدید آرد از بداصل    فراوان هنرست اندرین نبید
هرآن گه که خوری می خوش آن گهست    خاصه چو گل و یاسمن دمید
بسا حصن بلندا، که می گشاد    بسا کره‌ی نوزین، که بشکنید
بسا دون بخیلا، که می بخورد    کریمی به جهان در پراگنید
کار همه راست، آن چنان که بباید    حال شادیست، شاد باشی، شاید
انده و اندیشه را دراز چه داری؟    دولت خود همان کند که بباید
رای وزیران ترا به کار نیابد    هر چه صوابست بخت خود فرماید
چرخ نیارد بدیل تو ز خلایق    و آن که ترا زاد نیز چون تو نزاید
ایزد هرگز دری نبندد بر تو    تا صد دگر به بهتری نگشاید
دریا دو چشم و آتش بر دل همی فزاید    مردم میان دریا و آتش چگونه پاید؟
نیش نهنگ دارد، دل را همی خساید    ندهم، که ناگوارد، کایدون نه خردخاید
اندی که امیر ما باز آید پیروز    مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید
پنداشت همی حاسد: کو باز نیاید    باز آمد، تا هر شفکی ژاژ نخاید
هر باد، که از سوی بخارا به من آید    با بوی گل و مشک و نسیم سمن آید
بر هر زن و هر مرد، کجا بروزد آن باد    گویی: مگر آن باد همی از ختن آید
نی نی، ز ختن باد چنو خوش نوزد هیچ    کان باد همی از بد معشوق من آید
هر شب نگرانم به یمن تا: تو برآیی    زیرا که سهیلی و سهیل از یمن آید
کوشم که: بپوشم، صنما، نام تو از خلق    تا نام تو کم در دهن انجمن آید
با هر که سخن گویم، اگر خواهم وگر نی    اول سخنم نام تو اندر دهن آید
دریغ! مدحت چون درو آبدار غزل    که چابکیش نیاید همی به لفظ پدید
اساس طبع ثنایست، بل قوی‌تر ازان    ز آلت سخن آمد همی همه مانیذ
کسی را که باشد بدل مهر حیدر    شود سرخ رو در دو گیتی به آور
ایا سر و بن، در تک و پوی آنم    که: فرغند آسا بپیچم به توبر


همچنین مشاهده کنید