یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا
خسیس
مردى بود، خيلى خسيس. روزى از روزها خواست مهمانيِ سى نفرى بدهد. سى تا بادنجان خريد و به زن خود داد و گفت: |
ـ سى تا مهمان دارم، اين سى تا بادنجان را بگير و خورش درست کن، اگر يک دانه آنرا خوردي، نخوردي! |
زن گفت: |
ـ باشد، قبول! |
زن بادنجانها را سرخ کرد اما نتوانست جلو هوس خود را بگيرد که يکى را نخورد و بالاخره يکى از بادنجانهاى سرخشده را خورد. |
شوهر او از بيرون آمد و يکراست سراغ بادنجانها رفت، آنها را شمرد و متوجه شد يک بادنجان کم است، با ناراحتى گفت: |
ـ اى زن! يکى از بادنجانها کم است. |
زن جواب داد: |
ـ هوس به جانم افتاد، يکى را خوردم. |
شوهر گفت: |
ـ پس منم مردم! |
با غيظ رفت توى اتاق، افتاد و بلند نشد. |
مهمانها آمدند و گفتند! |
ـ حاجآقا کو؟ |
زن گفت: |
ـ سر او درد مىکند توى آن اتاق افتاده است. |
سپس زن بالاى سر شوهر خود رفت و گفت: |
ـ مرد بلند شو، مهمانها آمدند و سراغت را مىگيرند. |
شوهر گفت: |
ـ آن بادنجان کو؟ |
زن گفت: |
ـ من خوردم! |
مرد گفت: |
ـ پس منم مردم! |
مهمانها به سراغ حاجآقا در اتاق ديگر رفتند و گفتند: |
ـ اى حاجآقا ما مهمان توئيم، از جا بلند شو! |
مَرد جوابى نداد و خودش را به مُردن زد. مهمانها يقين کردند که او مُرده است. سراغ تابوت رفتند. در غياب آنها زن به حاجآقا گفت: |
ـ اى مرد از جايت برخيز! مهمانها رفتند تابوت بياورند! |
گفت: |
ـ بادنجان کو؟ |
زن جواب داد: |
ـ من خوردم! |
مرد گفت: |
ـ پس منم مُردم! |
مهمانها تابوت را توى حياط خانه آوردند که باز زن گفت: |
ـ بلند شو! الان تو را توى تابوت مىگذارند. |
شوهر گفت: |
ـ بادنجان کو؟ |
زن گفت: |
ـ من خوردم |
مرد گفت: |
پس منم مُردم! |
او را در تابوت گذاشتند و به مردهشوىخانه بردند. زن بالاى سر او آمد و گفت: |
ـ اى مرد تو را مىخواهند بشويند! |
گفت: |
ـ آن يک بادنجان کو؟ |
زن جواب داد: |
ـ من خوردم |
مرد گفت: |
ـ پس منم مُردم! |
وقت چال کردن او شد. زن به او گفت: |
ـ اى مرد! مىخواهند چالت کنند! |
گفت: |
ـ آن يک بادنجان کو؟ |
زن او جواب داد: |
ـ من خوردم! |
مرد گفت: |
ـ پس منم مُردم! |
او را توى چالهٔ قبر گذاشتند و سنگ لَحَد روى چالهٔ قبر قرار دادند و خواستند که روى او خاک بريزند که زن گفت: |
ـ اى مرد! اى حاجآقا، براى آخرين بار مىگويم؛ از جا برخيز و از اينکار دست بردار! |
گفت: |
ـ آن بادنجان کو؟ |
گفت: |
ـ من خوردم! |
مرد جواب داد: |
ـ پس منم مردم! |
زن عصبانى شد و گفت: |
ـ معطل نکنيد، روى آن خاک بريزيد! |
ـ خسيس |
ـ افسانههاى شمال ـ ص ۵۷ |
ـ گردآورنده: سيدحسين ميرکاظمى |
انتشارات روزبهان ـ چاپ اول سال ۱۳۷۲ |
(به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد چهارم ـ علىاشرف درويشيان و رضا خندان). |
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
حسین امیرعبداللهیان مصر سازمان همکاری اسلامی دولت امیرعبداللهیان سیستان و بلوچستان انتخابات جنگ مجلس شورای اسلامی دولت سیزدهم حجاب مجلس
تهران سیل شهرداری تهران هواشناسی بارندگی سازمان هواشناسی باران فضای مجازی یسنا آتش سوزی هلال احمر آموزش و پرورش
هوش مصنوعی یارانه تورم خودرو قیمت خودرو قیمت دلار قیمت طلا مسکن دلار بازار خودرو بانک مرکزی حقوق بازنشستگان
تلویزیون صدا و سیما مسعود اسکویی مهران غفوریان موسیقی صداوسیما سریال سینمای ایران سازمان صدا و سیما
غزه رژیم صهیونیستی اسرائیل فلسطین جنگ غزه آمریکا اوکراین انگلیس یمن نوار غزه ایالات متحده آمریکا جنگ اوکراین
فوتبال رئال مادرید پرسپولیس استقلال سپاهان لیگ برتر بازی باشگاه استقلال باشگاه پرسپولیس علی خطیر جواد نکونام بایرن مونیخ
اینستاگرام اپل ناسا عکاسی تبلیغات گوگل کولر
کبد چرب