شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا
مرغ سعادت (۲)
آنها هم سرشان را انداختند پائين و از ترس چيزى نگفتند. زن سه چهار تا سُقُلمه زد به آنها و برگشت پيش شمعون. گفت: 'کار همين وروجکهاى خيرنديده است. حالا اصلِ کاريش که دستنخورده سر جاش هست؛ از سينه و رانش ميل بفرما' . |
شمعون گفت: 'تو خبر نداري. تمام خاصيت اين مرغ تو سر و دل و جگرش است. تند برو بچهها را بيار شکمشان را سفره کنيم و آنها را دربياريم' . |
زن گفت: 'بهتر! اينطورى من هم از شرّ دو تا بچهٔ دَلهدزد راحت مىشوم' . |
و از همان جا که نشسته بود بچهها را صدا زد. وقتى جوابى نشنيد، پا شد رفت تو حياط، اينور و آنور سرک کشيد و ديد خبرى از آنها نيست. آخر سر رفت تو دالان و تا ديد درِ خانه چارطاق باز است، برگشت پيش شمعون و گفت: 'هر دوتاشان در رفتهاند' . |
شمعون هم بُغ کرد. لب به مرغ نزد و پا شد برود. |
زن دست شمعون را گرفت و گفت: 'مرغ به جهنم. من که هستم' . |
شمعون گفت: 'عجب زن نفهمى هستي! من به هواى سر و دل و جگر مرغ آمده بودم اينجا، آن وقت اين را به حساب خودت مىگذاري' . |
زن گفت: 'اى روباه حقهباز!' |
و بنا کرد به داد و فرياد. |
شمعون هم زد شکم زن را پاره کرد و خواست فرار کند که همسايهها سر رسيدند و حقّش را گذاشتند کف دستش. |
حالا بشنويد از سعد و سعيد! |
وقتى شمعون و زن خارکن قرار گذاشتند بچهها را بکشند و سر و دل و جگر مرغ را از شکم آنها در بياورند، سعد و سعيد حرفهاشان را شنيدند و از ترس جانشان از خانه زدند بيرون و راه بيابان را در پيش گرفتند. يک بند رفتند و رفتند تا کلهٔ سحر رسيدند به چشمهاى که چند تا درخت کنارش بود. |
سعد و سعيد که ديگر از خستگى نمىتوانستند قدم از قدم بردارند، همان جا گرفتند خوابيدند. |
تازه آفتاب درآمده بود که ميان خواب و بيدارى شنيدند دو تا کفتر بالاى درخت دارند با هم حرف مىزنند. يکى از کفترها گفت: 'خواهر جان!' |
آن يکى جواب داد: 'جان خواهر جان!' |
'اين دو برادر که زير اين درخت خوابيدهاند، سر و دل و جگر مرغ سعادت را خوردهاند. آنکه سر مرغ را خورده به پادشاهى مىرسيد و آنکه دل و جگرش را خورده هر شب صد اشرفى مىآيد زير سرش' . |
وقتى سعد و سعيد از خواب بيدار شدند، سعيد ديد يک کيسه اشرفى زير سرش است. خوشحال شد و گفت: 'اى برادر! معلوم مىشود حرف کفترها راست است و تو هم به پادشاهى مىرسي' . |
بعد پا شدند دست و روشان را شستند و باز افتادند به راه. رفتند و رفتند تا رسيدند به سر دوراهي. خوب به دور و برشان که نگاه کردند ديدند رو تختهسنگى نوشته شده اى دو نفرى که بدين جا مىرسيد، بدانيد و آگاه باشيد که اگر هر دو به يک راه قدم بگذاريد کشته خواهيد شد و اگر راهتان را از هم جدا کنيد به مقصود خواهيد رسيد. |
سعد و سعيد وقتى نوشته را خواندند غصهدار شدند. دست انداختند گردن هم، سر و روى همديگر را بوسيدند و هر کدام به راهى رفتند. |
سعد، بعد از چند شبانهروز رسيد به نزديک شهرى و ديد غلغلهٔ غريبى است. مردم همه سياه پوشيدهاند و جمع شدهاند بيرون شهر. از مردى پرسيد: 'برادر! چرا همهٔ اين شهر سياه پوشيدهاند و آمدهاند بيرون؟' |
مرد نگاهى کرد به سعد و گفت: 'مگر تو اهل اين ولايت نيستي؟' |
سعد جواب داد: 'غربيم و تازه از راه رسيدهام' . |
مرد گفت: 'بدان که چهار روز است پادشاه اين شهر مرده و چون تاج و تختش بدون وارث مانده، همه جمع شدهاند اينجا که باز بپرانند هوا و ببينند رو سر چه کسى مىنشيند تا او را پادشاه کنند. بعد، لباس عزا را از تنشان درآوردند و هفت شب و هفت روز جشن بگيرند' . |
در اين موقع، باز را پراندند به هوا و منتظر ماندند ببينند چه پيش مىآيد. باز چند مرتبه بالاى جمعيت چرخ زد و يکراست آمد پائين نشست رو سرِ سعد. مردم بنا کردند به پا کوبيدن و دست زدن و سعد را رو دست بلند کردند و با عزّت و احترام بردند به قصر؛ تاج پادشاهى را گذاشتند به سرش و همه فرمانبردارش شدند. |
اين را تا اينجا داشته باشيد و بشنويد از سرگذشت سعيد! |
سعيد هم رفت و رفت تا رسيد به شهرى که قصر زيبائى در وسط آن بود و يک دسته جوان رشيد و خوش سيما دور و بَرِ قصر نشسته بودند تو خاکستر. رفت جلو از يکى پرسيد: 'اى جوان! اين قصر کيست و شماها چرا به اين حال و روز افتادهايد؟' |
جوان گفت: 'اين قصر، قصر دلارام دختر پادشاه اين ديار است که در هفت اقليم همتا ندارد و هر که بخواهد روى او را ببيند بايد شبى صد اشرفى بدهد. همهٔ ما براى ديدن او دار و ندارمان را دادهايم و چون ديگر اعتنائى به ما نمىکند، ما هم از غم عشق او خاکستر نشين شدهايم' . |
سعيد در دلش گفت: 'من که هر شب صد اشرفى مىآيد زير سرم و ترسى ندارم که مثل اينها خاکستر نشين شوم، خوب است بروم اين دختر را ببينم و اقلاً يک هفته پيش او باشم' . |
و پيغام داد دلارام را مىخواهد ببيند. غلامها پيغام را رساندند و برگشتند سعيد را بردند توى قصر و در اتاقى جاى دادند که سقف و ديوارهاش همه از آينه بود و از زيبائى هوش از سرِ آدم مىبرد. |
طولى نکشيد که دلارام آمد پيش سعيد. به او خوشآمد گفت و با هم گرم صحبت شدند تا وقت شام رسيد. کنيزها سفره انداختند و شام و شراب و شيرينىهاى جور واجور آوردند. |
بعد از شام، مطربها مشغول شدند به ساز و رقص و آواز تا وقت خواب رسيد و دلارام به بهانهاى رفت از اتاق بيرون. |
دلارام چهل کنيز داشت که همه با او مثل سيبى بودند که از وسط نصف کرده باشي. از آن شب به بعد، موقع خواب به بهانهاى مىرفت بيرون و يکى از آنها را جاى خودش مىفرستاد پيش سعيد و صبحها قبل از اينکه سعيد از خواب بيدار شود، کنيز مىآمد بيرون و دلارام مىرفت جاى او مىخوابيد. |
سعيد چهل شب در خانهٔ دلارام بود و از ديدن او سير نمىشد و هر روز طورى که هيچکس نفهمد صد اشرفى از زير سرش برمىداشت و مىداد به دلارام. |
دلارام شک بَرَش داشت که سعيد اين همه اشرفى را از کجا مىآورد و آخر سر بو برد که اين جوان دل و جگر مرغ سعادت را خورده. اين بود که شب چهلويکم شرابهاى کهنه را رو کرد و تا آنجا که مىتوانست به سعيد شراب داد و او را سياه مست کرد؛ طورىکه حال سعيد به هم خورد و دل و جگر مرغ سعادت را آورد بالا. |
دلارام فورى دل و جگر مرغ را شست و خورد همان جا گرفت خوابيد. |
فردا صبح، سعيد بيدار شد و دست برد زير سرش که اشرفىها را بردارد، اما ديد از اشرفى هيچ خبرى نيست و فهميد چه بلائى آمده به سرش و بىسر و صدا از جا بلند شد و طورىکه هيچکس ملتفت نشود از قصر دلارام زد بيرون و سر گذاشت به بيابان. رفت و رفت تا رسيد به نزديک شهرى و ديد سه تا جوان با هم دعوا دارند و داد و قال راه انداختهاند. جلو رفت و پرسيد: 'چه خبر است داد و بىداد مىکنيد؟' |
جواب دادند: 'سرِ تقسيم ارث پدر دعوامان شده' . |
گفت: 'شما کى هستيد؟' |
گفتند: 'پسران شمعون' . |
گفت: 'از پدرتان چه خبر؟' |
گفتند: 'خدا روز بد ندهد! پدرمان به هواى مرغ سعادت رفت خانهٔ خارکن؛ ولى سر و دل و جگر مرغ را پسرهاى خارکن خوردند و فرار کردند. پدر ما هم اوقاتش تلخ شد و زد شکم زن خارکن را پاره کرد و همسايهها ريختند او را کشتند' . |
گفت: 'خدا رحمتش کند؛ حيف شد! حالا سر چى دعواتان شده؟' |
گفتند: 'سرِ قاليچه و اَنبان و سرمهدانِ حضرت سليمان' . |
گفت: 'اينها چندان قابل نيستند که سرشان اين همه جار و جنجال و بگو مگو راه انداختهايد' . |
گفتند: 'پس خبر نداري! اين چيزها به دنيائى مىارزند' . |
گفت: 'چطور؟' |
گفتند: 'اگر رو قاليچهٔ حضرت سليمان بنشينى و بگوئى يا حضرت سليمان؛ من را به فلان جا برسان، قاليچه بلند مىشود هوا و تو را صاف مىبرد بهجائى که گفتهاي. اين انبان هم به اسم حضرت سليمان هر جور خوراکى که از او بخواهى در يک چشم به هم زدن حاضر مىکنند. اين سرمه هم خاصيّتى دارد که وقتى آن را به چشم بکشى هيچکس تو را نمىبيند' . |
سعيد گفت: 'اگر اينطور است همهٔ اينها بايد مال کسى باشد که از همه زرنگتر است؛ چون چنين چيزهاى باارزشى حيف است پيش اين و آن پَر و پَخش بشود' . |
همچنین مشاهده کنید
- جیران
- پیدا کردن بخت
- شاه عباس و سه شرط اژدها
- پیر آغاجی
- پوست خربزه
- قصهٔ رستم پهلوان
- حاتم طائی
- ملکجمشید و چهلگیسو بانو یا قصهٔ چین و ماچین (۲)
- گلخنی
- مردی که از جمع الواطها بیرون آمد
- متل روباه (۳)
- خدارحم و بیرحم
- شیشهٔ عمر
- قرقره، دوک و سوزن
- شاه اسماعیل و عرب زنگی
- خواهر ندار و خواهر دارا
- بز ریش سفید
- شاهزادهٔ مشرقزمین و دختر پادشاه مغربزمین
- عباس دُوس
- دو خواهر
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
امیرعبداللهیان دولت چین سیستان و بلوچستان حسین امیرعبداللهیان جنگ انتخابات مجلس شورای اسلامی عراق دولت سیزدهم رسانه حجاب
سیل تهران هواشناسی شهرداری تهران بارندگی باران سازمان هواشناسی فضای مجازی آتش سوزی یسنا هلال احمر آموزش و پرورش
ایران بانک مرکزی دلار قیمت خودرو قیمت دلار مسکن قیمت طلا تورم ارز بازار خودرو حقوق بازنشستگان ایران خودرو
صدا و سیما مسعود اسکویی تلویزیون دفاع مقدس بی بی سی موسیقی مهران غفوریان صداوسیما ساواک سریال سینمای ایران تبلیغات
رژیم صهیونیستی فلسطین جنگ غزه اسرائیل حماس روسیه آمریکا ترکیه انگلیس اوکراین نوار غزه ایالات متحده آمریکا
فوتبال پرسپولیس استقلال سپاهان لیگ برتر رئال مادرید باشگاه استقلال جواد نکونام بازی علی خطیر باشگاه پرسپولیس بایرن مونیخ
هوش مصنوعی اینستاگرام خواب آیفون دیابت اپل ناسا عکاسی موبایل گوگل تلفن همراه
سلامت طب سنتی کبد چرب فشار خون گرما