جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا
شاه و وزیر
روزى بود، روزگارى بود، شهرى بود، شهريارى بود، زنى داشت که در خوشگلى لنگه نداشت. |
هم پادشاه او را دوست داشت و هم او براى شاه دلش غش و ضعف مىرفت. پادشاه هم وزيرى داشت خيلى بد چشم و بدجنس، که گلويش پيش زن پادشاه گير کرده بود. امّا جرأت اينکه اين راز را به کسى بروز بدهد نداشت. براى اينکه مىدانست اگر به گوش شاه برسد شقهاش مىکند و تيکهٔ بزرگش گوشش است. اما شب و روز تو اين فکر بود که هر طورى شده پادشاه را پس بزند و خودش جاى او بنشيند و مراد دلى از وصال آن زن بگيرد. |
مدتى گذشت تا يک روز درويش دنياديدهاى که خيلى چيزها بلد بود وارد شهر شد. درويش هر روز وسط ميدان شهر معرکه مىگرفت و مردم را دور خودش جمع مىکرد و کارهائى مىکرد که مردم انگشت به دندان و حيران مىماندند. خبر به پادشاه بردند که بله يک درويش آمده و کارهاى عجيب و غريبى مىکند. |
پادشاه وزير را خواست و گفت: وزير برو ببين اين درويش کيست و چه کارهائى مىکند و براى چه اينجا آمده؟ |
وزير رفت و درويش را ديد و آمد پهلوى پادشاه گفت: درويش حقهبازى است. چند چشمه کار بلد است که ناندانىاش است و از اين راه زندگى مىکند. پادشاه گفت: برو به اينجا بياورش تا متهم کارهايش را تماشا کنم. |
وزير رفت پيش درويش و آوردش پيش پادشاه. پادشاه کارهاى درويش را ديد، تعجب کرد اما خودش را شکست و به درويش گفت: اينها که چيزى نبود. من از اين بهترهايش را هم ديدهام. |
درويش به رگ غيرتش برخورد و گفت: حالا که اينطور است بگو اتاق را خلوت کنند تا کارهائى بکنم که تا روز قيامت انگشت به دهن بماني. |
پادشاه و درويش تنها ماندند. |
درويش گفت: اى پادشاه کار من اين است که از جلد و پوست خودم بيرون مىآيم و مىروم تو پوست ديگران. حال بگو يک مرغ بياورند. |
پادشاه گفت؛ مرغ آوردند. درويش مرغ را خفه کرد بعد از جلد خودش درآمد. و رفت توى تن مرغ. پادشاه تعجب کرد و مرغ که مرده بود زنده شد و بناى قدقد را گذاشت و درويش هم مثل مرده بدنش سرد شده و کنار اتاق افتاد و چند دقيقه گذشت تا دوباره درويش از جلد مرغ درآمد و رفت تو جلد خودش باز مرغ مرده افتاد زمين و درويش زنده شد. |
پادشاه از کار درويش ماتش برد و گفت: ايواله. و بنا کرد به درويش اصرار کردن که هر چه بخواهى به تو مىدهم فن و راز اينکار را به من ياد بده. |
درويش گفت: يک خُم خسروى طلا مىخواهم. |
پادشاه هم يک خُم خسروى طلا به درويش داد. درويش گفت: يک شرط هم دارد که اين مطلب را نبايد به کسى بگوئى و بدون اجازهٔ من هم نبايد اين فن را به ديگران ياد بدهي. |
پادشاه گفت: خيلى خوب. |
درويش هم فن اينکار را به پادشاه ياد داد و گفت وقتى هوا خوب تاريک شد، طورىکه وزير نفهمد، خُم خسروى را برايم بفرست. |
پادشاه ديگر کارش را گذاشته بود زمين و هى مىرفت تو جلد اين و آن. بعد از مدتى وزير باخبر شد و فهميد که اين را درويش يادش داده. يک شب پنهانى به دنبال درويش فرستاد و گفت: هر چه بخواهى بهت مىدهم کارى را که به پادشاه ياد دادى به من هم ياد بده. |
درويش که عاشق دلخستهٔ دختر وزير بود و با اين شکل و شمايل آمده بود که دختر را به چنگ بياورد، گفت به يک شرط يادت مىدهم که دخترت را به من بدهي. |
وزير اول جا خورد و بعد گفت: خيلى خوب. |
رفت پيش دخترش و جريان را به او گفت. دختر گفت: پدر جان من هرگز چنين کارى نمىکنم و زن درويش نمىشوم براى اينکه ميان سر و همسر نمىتوانم سرم را بلند کنم. تو به درويش بگو اگر دخترم را مىخواهى همانطورى که رسم شهر ماست بايد يک خُم خسروى طلا بياورى و دختر را ببري. |
وزير درويش را صدا زد و گفت: حاضرم دخترم را به تو بدهم، ولى دخترم راضى نمىشود و مىگويد بايد يک خُم خسروى طلا بياوري. |
درويش گفت: قبول دارم. |
از آن طرف وزير پيش دخترش رفت و گفت: تو خودت را راضى نشان بده وقتىکه خُم خسروى را آورد و فن را به من ياد داد کلاهى سرش مىگذاريم. |
درويش تمام کارهائى را که وزير گفته بود انجام داد. اما همينکه خواست دختر را بگيرد و ببرد وزير گفت: 'اينطور که نمىشود من وزير پادشاهم و در بين مردم انگشتنما هستم بايد تهيه ببينم و اهل ولايت را خبر کنم و بايد يک چله صبر کنى تا بساط عروسى را راه بيندازم. |
وزير هى بهانه گرفت تا بالاخره درويش را از خانه بيرون کرد. درويش از غصهٔ دختر سر به بيابان گذاشت و رفت. وزير بدجنس که درويش بىنوا را گول زده بود و فن را ياد گرفته بود رفت پيش پادشاه و گفت: اى پادشاه کارى را که تو بلدى من هم بلدم. اما خوب نيست که تو هميشه اينکار را مىکنى پادشاه سبک مىشود اما براى اينکه يادت نرود هر وقت که تنها هستى اينکار را مىکنيم. |
پادشاه گفت: راست مىگوئي. |
چند روز از اين صحبت گذشته بود که وزير به پادشاه گفت: برويم شکار اما کسى را همراه نبريم. اگر خواستيم تو جلد حيوان يا مرغى برويم کسى نبيند. |
همچنین مشاهده کنید
- حکایت انشاءاله گفتن
- محمد چوپان (نخییرچی محمد)
- شاهزاده ابراهیم و فتنهٔ خونریز (۲)
- سیب جادو
- میمون باهوش
- خوابهای عجیب پادشاه
- گچی کپو! کفبی، کمبی
- خرما از کرگی دم نداشت
- خروس گردو دزد
- قصهٔ طوطی
- مرغ تخمطلائی
- کچل دهاتی که به مقام داماد شاه رسید (۳)
- قنبر خوششانس
- گوالی
- پادشاه و سه دخترش
- کدخدای خوش حساب
- دختر درزی (خیاط) و شاهزاده
- کالا قوزی
- شغالِ بیدُم (۲)
- کندهشکن و پلنگ
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران اسرائیل غزه روسیه مجلس شورای اسلامی نیکا شاکرمی روز معلم معلمان رهبر انقلاب مجلس بابک زنجانی دولت
هلال احمر بارش باران یسنا آتش سوزی پلیس قوه قضاییه تهران سیل شهرداری تهران آموزش و پرورش سازمان هواشناسی دستگیری
حقوق بازنشستگان قیمت خودرو بازار خودرو قیمت طلا قیمت دلار قیمت سکه خودرو دلار سایپا بانک مرکزی ایران خودرو کارگران
فضای مجازی سریال نمایشگاه کتاب تلویزیون مسعود اسکویی عفاف و حجاب سینما سینمای ایران دفاع مقدس موسیقی
رژیم صهیونیستی آمریکا جنگ غزه فلسطین حماس اوکراین چین نوار غزه ترکیه انگلیس یمن ایالات متحده آمریکا
استقلال فوتبال پرسپولیس علی خطیر سپاهان باشگاه استقلال لیگ برتر ایران تراکتور لیگ برتر رئال مادرید لیگ قهرمانان اروپا بایرن مونیخ
هوش مصنوعی تلفن همراه گوگل اپل آیفون همراه اول تبلیغات اینستاگرام ناسا
فشار خون کبد چرب بیمه بیماری قلبی دیابت کاهش وزن داروخانه رابطه جنسی