سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

مَلی


يکى بود، يکى نبود. پيره‌زنى بود سه تا دختر داشت. اسم بزرگه نمکى و ميانه، ناز و کوچکه مَلى بود. ملى از همهٔ اينها خوشگل‌تر و زرنگ‌تر بود. يک گربهٔ عزيزکرده‌اى هم داشت که شب و روز پهلويش بود و هيچ‌وقت او را از خودش جدا نمى‌کرد و از بس دوستش مى‌داشت اسم خودش را روى گربه گذاشته بود، خودش و همه به گربه مى‌گفتند: 'ملي' .
اين مادر و سه دختر، در يک حياط خرابه‌اى زندگى مى‌کردند که چهل و يک در داشت، و هر شب نوبت يکى از دخترها بود که درها را ببندد. يک شب که نوبت به نمکي، دختر برزگه رسيده بود يادش رفت يکى از درها را ببندد.
نصف شب يک ديو سفيدى وارد خانه شد و صدايش را بلند کرد: 'شب شما، شبدر شما، مهمان بياد خانهٔ شما. جائى نباشد بر شما؟' پيرزنه گفت: 'نمکي، نم نمکي! داغت را بچزم نمکي، يک در را نبستى نمکي! بلند شو جا براى مهمان درست کن' . ديوه دومرتبه گفت: 'شب شما، شبدر شما، مهمان مياد خانهٔ شما، قليان ندارد در شما؟' نمکي، بلند شد و زود براش قليان چاق کرد تا وقت خوابيدن شد و رختخواب ديوه پهن کرد. باز ديوه به صدا درآمد: 'شب شما، شبدر شما، مهمان مياد خونهٔ شما، همخواب نباشد بر شما؟' نمکى پا‌شد و رفت تو رختخواب ديوه خوابيد. نصفه شب که شد ديوه نمکى را تو توبره پشتى انداخت. راه افتاد و رفت تا رسيد به منزلش. به نمکى گفت: 'اينجا خانهٔ من است. تو بايد با من زندگى کنى و هر کارى مى‌گويم بکنى وگرنه چهار ميخت مى‌کنم و بعد از چهل روز مى‌خورمت' . نمکى از ترس گفت: 'خيلى خوب!' ديوه گفت: 'اين شد درست و حسابي. حالا من مى‌روم پرسه‌اى بزنم. اين گوش و دماغ را مى‌گذارم، تو بايد آن را تا من برمى‌گردم بخوري' . نمکى گفت: 'خيلى خوب' . ديوه رفت. اين هم پاشد و گوش و دماغ را توى خاک‌ها لگدمال کرد.
يک ساعت بعد، ديوه برگشت گفت: 'نمکي، خوردى گوش و دماغ را؟' گفت: 'آره' . ديوه صداش را بلند کرد که اى گوش و دماغ کجا هستيد؟ اينها گفتند: 'توى خاک‌ها' . ديوه اوقاتش تلخ شد و گفت: 'به من دروغ مى‌گوئي. الان چهار ميخت مى‌کنم' . و توى يک اتاق چهار ميخش کرد و آمد دومرتبه خانهٔ پيره‌زن، گفت: 'نمکى ناخوش است و پيغام داده که خواهرش بياد پرستارى ازش بکند' . پيرزن دلواپس شد و قربان صدقهٔ ناز، دختر وسطيه رفت که الهى خير از جوانيت ببيني! پاشو برو ببين به سر خواهرت چه آمده! ناز خواهى نخواهى با ديوه راه افتاد. ناز هم به عين مثل نمکي، همان حرف‌ها را از ديو شنيد. آن هم وقتى‌که گوش و دماغ را دادش بخورد، انداخت تو خاکسترها، ديو که آمد و پرسيد: 'خوردي؟' گفت: 'آره' . صدا زد: 'آى گوش و دماغ کجا هستيد؟' گفت: 'تو خاکسترها' .
ديوه پاشد ناز را هم چهار ميخ کرد و آمد به سراغ پيره‌زن که ناز هم ناخوش شده، دختر کوچکه را بفرست ازش پرستارى کند. پيره‌زن گفت: 'نه، ديگر اين عصاى دستم است. اگر بند از بندم سوا کنى اين را ديگر نميدم' . مَلى گفت: 'ننه جون بگذار من بروم، بلکه انشاءالله آن دو تا را خلاصشان کنم' . گفت: 'نه، نمى‌خواهم بروي' . از ننه انکار، از اين اصرار بالأخره راضى شد و ملى با ديوه راه افتاد. همين که آمد بياد، گربه هم معو کرده به دنبال ملى آمد. وقتى رسيد آنجا اثرى از خواهرهاش نيست. هيچ خودش را به آن راه نزد که چه آمده اينجا.
ديوه گفت: 'اى ملي، تو را آوردم اينجا که زن من بشوى و هر چه مى‌گويم گوش کني، اگر نکنى تو را هم مثل دو تا خواهرات چار ميخ مى‌کنم' . ملى گفت: 'البته که گوش مى‌کنم، هميشه به ما گفتند: حرف بزرگ‌تر را بايد گوش کرد' . ديوه گفت: 'حالا که اينطور است اين گوش و دماغ را بگير و بخور تا من پرسه‌اى بزنم و برگردم' . ملى گفت: 'خيلى خوب' . و ديو رفت. وقتى ديوه رفت، ملى گربه‌اش را صدا زد گوش و دماغ را داد گربهه خورد و پهلوى ملى خوابيد، در اين ميان ديوه برگشت از ملى پرسيد: 'خوردي؟' گفت: 'بله، با چه لذتي! ' يک‌دفعه صدايش را بلند کرد: 'آى گوش و دماغ کجا هستيد؟' گفتند: 'تو دل مَلي!'
آخر گفتيم که گربه هم اسمش مَلى بود. ديوه خوشحال شد که ملى حرف‌شنو است. گفت: 'حالا که اينطور است من يک خورده مى‌خواهم سرم را روى زانوى تو بگذارم و بخوابم' . ملى گفت: 'خيلى خوب' . ديوه سرش را گذاشت و خوابيد. وقتى خوابش برد، ملى ديد يک دسته کليد به موهاى سرش بسته، يواشکى دسته کليد را واکرد، سر ديو را گذاشت زمين و رفت به اتاق‌هائى که درش بسته بود. در اتاق اول را واکرد ديد دو تا خواهرهاش چارميخ‌اند. آمد صداش را به شيون بلند کرد، خواهرها گفتند: 'صدات را بلند نکن، ديوه را گول بزن بلکه بفهمى شيشهٔ عمرش کجاست' . ملى گفت: 'خيلى خوب' . آمد اتاق ديگر را وارسى کرد ديد پر است از خمره‌هاى طلا و نقره و جواهر، زود در را بست و آمد پهلوى ديو. اول دسته کليد را به سرش بست و بعد سرش را بلند کرد رو زانوش گذاشت. يک ساعتى گذشت، ديوه بيدار شد گفت: 'ملى جون خسته شدي؟' گفت: 'نه، چرا خسته بشوم. من تو را دوست دارم' . ديوه قند تو دلش آب شد و بنا کرد از اين‌طرف و آن‌طرف صحبت کردن.
در بين صحبت ملى پرسيد که: 'شيشهٔ عمر تو کجاست؟' هنوز اين حرف از دهن ملى درنيامده بود که يک کشيده خواباند بيخ گوش بيچاره ملي! ملى غش کرد. ديوه دستپاچه شد و به هوشش آورد و براى اينکه دلش را به‌دست بياورد گفت: 'شيشه عمر من تو اتاق هفتمى تو صندوق فولاد است' .
فردا ظهر دومرتبه ديوه روى زانوى ملى به خواب رفت. وقتى خواب رفت تو خُر و پُف، دسته کليد را واکرد و سر ديو را گذاشت روى زمين. اين دفعه يک‌سر رفت سراغ اتاق هفتم، در صندوق را واکرد، شيشه را درآورد، آن‌وقت رفت سراغ خواهرها. زنجير از دست و پاشان ورداشت. در اين بين ديوه بيدار شد، ديد ملى نيست. آمد ديد خواهرهاش را آزاد کرده و شيشهٔ عمرش را هم پيدا کرده و دست گرفته، گفت: 'اى آدميزاد آخر کار خودت را کردي؟' بنا کرد به ملى عجز و التماس که به شيشهٔ عمرم صدمه‌اى نزن. هر چه بخواهى مى‌دهمت. گفت: 'حالا که همچين شد، بايد اول اين طلا و جواهر را ببرى خانهٔ ما، بعد هم ما را برساني' . ديوه از ترس جانش قبول کرد. وقتى اينها را رساند خانهٔ ملى گفت: 'برو آن سر حياط شيشهٔ عمرت را بندازم بگيري' . ديوه همين که رفت، ملى شيشه را زد به زمين. ديوه هم دود شد و رفت به هوا. آن‌وقت نشستند به خوشحالى کردن و تفصيل قصه را براى مادرشان گفتن. او هم خوشحال شد و به فکر اين افتاد که با اين پول و جواهر دخترها را به خانهٔ بخت برساند. بالا رفتيم ماست بود قصهٔ ما راست بود، پائين آمديم دوغ بود، قصهٔ ما دروغ بود.
- مَلى
- افسانه‌ها، جلد دوم ـ ص ۱۷
- گردآورنده: فضل‌الله مهتدى (صبحي)
- انتشارات اميرکبير، چاپ مکرر اول ۱۳۷۷
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد چهاردهم، على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ. چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید