شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024


مجله ویستا

شاه اسماعیل و عرب زنگی (۲)


روز بعد، هنگامى‌که گلعذار با دخترکان در باغ گردش مى‌کرد. شاه اسماعيل او را بر پشت اسب خود نشاند و به تاخت از آنجا دور شد. عرب زنگى در کنار جاده منتظرش بود. شاه اسماعيل گفت: 'بايد اول به‌خاطر گلعذار بجگنم و بعد او را ببرم.' گلعذار را به‌دست پيرزن سپردند و خودشان به جنگ عرب‌ها رفتند و همه را نابود کردند.
رفتند تا رسيدند به قصر گلپري. او را به همراه پنج برادرش برداشتند و به‌سوى سرزمين اصلان پاشا، پدر شاه اسماعيل، حرکت کردند.
روزى شاه اسماعيل اصلان پاشا و وزير او را مهمان کرد. اصلان پاشا گلعذار را ديد و عاشقش شد. طورى‌که از خواب و خوراک افتاد. به زير گفت: 'اگر گلعذار از آن من نشود از غصه مى‌ميرم.' با راهنمائى وزير قرار شد شاه اسماعيل را مهمان کنند و در غذايش زهر بريزند تا بميرد. وقتى شاه اسماعيل مى‌خواست به خانهٔ پدرش برود، گلپرى رمل انداخت و گفت: 'اصلان پاشا مى‌خواهد به تو زهر بخوراند. انگشترى مرا در بشقاب غذايت بگذار، زهر بى‌اثر مى‌شود.'
وقتى اصلان پاشا ديد زهر به شاه اسماعيل اثرى نکرد به وزير گرفت: 'چه کنم؟' قرار شد در آستانهٔ در گودالى حفر کنند تا شاه اسماعيل توى آن بيفتد، بعد به او حمله کنند و بکشندش.
باز هم گلپرى رمل انداخت و حيلهٔ اصلان پاشا را برملا کرد. اين‌بار هم کارى از پيش نرفت. روزى ديگر شاه اسماعيل را به مهمانى خواندند. اصلان پاشا از او پرسيد: 'چگونه مى‌توان نيروى تو را در بند کرد؟' شاه اسماعيل گفت: 'انگشت بزرگ دستم را با زه کمان ببنديد.' چنين کردند. بعد اصلان پاشا دستور داد: 'جلاد، سر شاه اسماعيل را از تن جدا کن.' اتباع اصلان پاشا اعتراض کردند. اصلان پاشا گفت: 'پس چگونه از شر او رها شوم؟' گفتند: 'چشمانش را درآور.' جلاد چشمان شاه اسماعيل را درآورد بعد او را برد و در جنگل رهايش کرد.
پيرمردى با خرش از جنگل مى‌گذشت. شاه اسماعيل از او پرسيد: 'در شهر چه خبر است؟' گفت: 'مى‌گويند اصلان پاشا پسرش را کور و از شهر بيرون کرده است. عرب زنگى با گلعذار ازدواج کرده و لشکريان پادشاه را شکست داده است.'
شاه اسماعيل زير درختى نشست. دو کبوتر روى درخت نشستند. يکى از ديگرى پرسيد: 'خواهر، اين جوان کيست؟' ديگرى جواب داد: 'شاه اسماعيل است که کور شده' گفت: 'وقتى‌که از اينجا پرواز کنيم، يک پر ما به زمين مى‌افتد. شاه اسماعيل بايد آن پر را بردارد، چشم‌هايش توى جيبش است، چشم راست را در حدقهٔ راست و چشم چپ را در حدقهٔ چپ بگذارد. پر را به آب بزند و روى چشم‌هايش بکشد، بينا مى‌شود. کبوترها پريدند و رفتند. شاه اسماعيل کورمال کورمال پر را پيدا کرد. اما چشم‌هايش را جابه‌جا در حدقه گذاشت. وقتى پر را به آب زد و به چشم‌هايش کشيد، بينا شد. اما لوچ شده بود. بعد به شهر رفت و از چوپانى يک شکمبهٔ گوسفند گرفت و به سرش کشيد. شد يک گر لوچ. رفت و شاگرد مرد پيرى شد. روزى پيرمرد غمگين به خانه آمد. شاه اسماعيل از او پرسيد: 'پدر جان، چرا غمگيني؟' پيرمرد گفت: 'اصلان پاشا رعاياى خود را به جنگ عرب زنگى مى‌فرستد. عرب زنگى هم همه را کشته. حالا نوبت پيرمردها رسيد، فردا نوبت من است و بايد بروم با عرب زنگى بجنگم.' شاه اسماعيل گفت: 'غصه نخور، برو پيش اصلان پاشا و بگو که من پسرت هستم و حاضرم به‌جاى تو به جنگ عرب زنگى بروم.'
روز بعد شاه اسماعيل به ميدان نبرد رفت. عرب زنگى او را در آن شکل و شمايل نشاخت. تا غروب زورآزمائى کردند و هيچ‌کدام بر ديگرى پيروز نشد. عرب زنگى به خانه آمد و گفت: 'امروز با پسرک لوچى جنگيدم و نتوانستم از پا درش بياورم.' گلپرى رمل انداخت، بعد قاه قاه خنديد. عرب زنگى عصبانى شد و گفت: 'بايد هم بخندي، تو زن وزير مى‌شوى و گلعذار هم با اصلان پاشا عروسى مى‌کند. براى شما چه اهميتى دارد که من کشته شوم.' گلپرى گفت: اين‌طور نيست. فردا با خيال راحت به ميدان برو.' فردا، عرب زنگى و شاه‌ اسماعيل به کشتى گرفتن پرداختند. شاه اسماعيل در گوش او گفت: 'من شاه اسماعيلم.' اصلان پاشا که ديد عرب زنگى زمين خورده خوشحال شد و گفت: آفرين لوچ اوغلان حالا بکشش!' شاه اسماعيل گفت: 'اين‌کار از من ساخته نيست. خودت بيا.' اصلان پاشا به‌طرف عرب زنگى آمد. وقتى به او نزديک شد. دختر ريشش را گرفت و فرياد زد: 'تف به ريشت که مى‌خواهى زن پسرت را از جنگش دربياوري.' بعد سر او را به زمين کوفت و او را کشت.
شاه اسماعيل به ادارهٔ امور مردم پرداخت و هر چهار نفر با هم خوش و خرم زندگى کردند.
ـ افسانه‌هاى کردى ـ ص ۲۶۴
ـ گردآورنده: م. ب. رودنکو
ـ مترجم: کريم کشاورز
ـ انتشارات آگاه ـ چاپ سوم ۱۳۵۶
ـ به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد هشتم على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰.


همچنین مشاهده کنید