|
عبدالرزاق دنبلى بيک پسر نجفقلىخان از طايفهٔ دنبلى ساکن خوى بود، اين طايفه از طوايف قديم آن سرزميناند و تاريخى دارند که عبدالرزاق مزبور نوشته است (۱) ، عبدالرزاق در سنهٔ ۱۱۷۶ در بلدهٔ خوى متولد شده است. پدرش در خوى و سپس در تبريزى حکومت داشته و باجگزار کريمخان زند بوده است.
|
|
(۱) . اين تاريخ را در نسخهٔ خطى نزد مرحوم محمدهاشم ميرزا افسر ديدم و هم اکنون ظاهراً در نزد وارث آن مرحوم است.
|
|
عبدالرزاق بيک ده ساله شد، برادر بزرگش 'فضلعلى بيک' با برادر ديگر در شيراز بنوا مىبودند و پدر، عبدالرزاق را بنوا فرستاد تا پسر بزرگش نجات يابد و عبدالرزاق در آن سن رهسپار شيراز گرديد و برادران بزگتر به تبريز نزد نجفقلىخان پدرشان بازگشتند.
|
|
اين پسر در آن شهر مديد مدتى ببود، و در محفل اهل فضل خاصه ميرزا محمد نصير طبيب که مردى فاضل و شاعر و اديب و حکيم بود تردد بسيار مىنمود و با ساير فقها و علما و شعراى عصر که همه از اطراف به شيراز گرد آمده بودند همدم و همقدم گرديد ـ و به سبب استعداد فطرى و قريحهٔ روشن و ذوق سرشارى که داشت مردى دانشمند و اديب و خطاط و سخنور از آب بيرون آمد و تا مردن کريمخان زند در شيراز بماند و در فترات پس از مرگ کريمخان برادر بزرگ و پدرش در زلزلهاى از ميان رفتند و بنىاعمامش به رياست رسيدند و او سرگردان به اصفهان آمد تا به خدمت آقا محمد و فتحعلى شاه پيوست و فضل و ادب از وى در اَسْوَء حالات دستگيرى کرد و در سلسلهٔ رجال دربار فتحعلى شاه مردى بهنام شد و تاريخ قاجاريه را که موسوم است به 'مآثر خاقاني' بهعبارت ساده و روان به رشتهٔ تحرير کشيد و در ۱۲۱۵ به سفر عتبات رفته است و در ۱۲۴۳ بنا به قول هدايت وفات يافته است (رجوع شود به: جلد دوم مجمع: مفتون آذربايجانى ص ۴۸۳).
|
|
عبدالرزاق بيک در مدت اقامت شيراز کتابى بهنام 'حدايقالجنان' سرگذشت خود و ترجمهٔ علماء و فضلاى معاصر و داستانهائى از کريمخان و خانوادهٔ او نوشت و بعد همان کتاب را بار ديگر دست کارى کرده نامش را 'تجربةالاحرار و تسليةالابرار' نهاد (۲) اين کتاب يکى از شاهکارهاى قرن دوازدهم هجرى است و به شيوهاى بين شيوهٔ وصاف و گلستان شيخ عليهالرحمه تحرير يافته و تمام مزاياى فنى گذشته را در بردارد و مىتوان آن را از جملهٔ آثارى دانست که مربوط به رستاخيز ادبى و بازگشت به سبک قديم است.
|
|
(۲) . از نسخهٔ اول يک جلد به خط مصنف نزد نگارنده است ـ و از نسخهٔ ثانى يک جلد در کتابخانهٔ مجلس شوراى ملى موجود مىباشد که هنوز داخل فهرست نشده است.
|
|
سبک عبدالرزاق بين شيوهٔ جوينى و وصاف و شيخ عليهمالرحمه است، و در شعر نيز به شيوهٔ متقدمين از شعراى عراقى و سلجوقى متمايل است و در نثر و نظم از بزرگان پارسى زبانش مىتوان شمرد، در شعر مفتون تخلص مىکرد و چنان است که بلبل هزاردستان بوستان ادب گويد:
|
|
ترکان پارسىگو بخشندگان عمرند |
|
ساقى بشارت ده پيران پارسا را |
|
|
و در نثر و نظم تازى نيز دست داشته، در تصانيف کتاب مذکور عبارات و ابياتى از بروزات طبع خود مىآورد که بر فضل او دليلى روشن و بر احاطهٔ او به ادبيات عجم و عرب برهانى متقن تواند بود. اينک چند نمونه از رسالهٔ 'حدايقالجنان' ايراد کرده مىشود.
|
|
- حکايت:
|
حکايت کرد که با جمعى از اهل وجد، از راه نجد عازم بيتالله شديم، از شوق وصال کعبهٔ مشتاقان خاز مغيلان بر قدم گل و سمن بود، و لالهٔ تمنا (۳) در رياض خاطرها مىدميد و خار وادى بطحا دامن دل مىکشيد.
|
|
(۳) . اين مرد فاضل به خط خود همه جا تمنا و تسلا و مانند اين کلمه را که در تازى بياء مقصوره نويسنده به الف نوشته به متقدمان فاضل ايران که احياناً 'مصطفي' را نيز به الف نوشتندى (!) اقتضا کرده است و عجب است که هنوز بعضى اصرار دارند که تماشا و تقاضا را نيز بايد به ياء نوشت!
|
|
رفقا گفتند که در قبيلهٔ نجد دخترى قبلهٔ اهل وجد آمده، و دلها به نظارهٔ حسن آن دلربا مانند مقناطيس در ميل، و خيام آن زيباخرام از راه منحرف بود، و ميل اعنه و مطايا و جمال رفقا باعث تأخير از جمال کعبهٔ کمال مىشد، و زبان رهروان خجستهٔ خصال گويا به اين مقال:
|
|
ساربانا نشان کعبه کجاست |
|
که بمرديم در بيابانش |
|
|
پاى راه پيمايان در هواى آن ماه سيما در گل، و من از جدائى ياران پريشان دل.
|
|
جان گشايد سوى بالا بالها |
|
در زده تن در زمين چنگالها |
|
|
ياران از راه، ميل به مقام آن دلارام کردند، چون ذوالرّمه به وصال خرقا شوريده و مستهام.
|
|
تمام الحجّ اَن يفق المطايا |
|
على خرقاءِ واضعةِ اللثامٍ |
|
|
مرا نيز جدائى از ياران در صورت تنهائى مشکل مىنمود و اطاعت امر (و لاتلقو بايديکم الى التهلکة) لازم. ناچار با ياران موافقت کردم، و با همدمان روى به راه آوردم، قبل از ورود به مقام معهود، يکى از رفقا را که ميل قبلى به ديدار آن سمنبر از همه بيشتر، بلکه باعث انحراف از طريق همان رفيق صديق بود، چيزى در راه بانگشتش خليد، و از بىتابى فريادش به آسمان رسيد، گفتند مگر خار است و خليدن خار موجب آزار، ياران گفتند با اينکه آن دختر را حسنى تمام است در مداواى اوجاع مؤلمه نيز او را وقوفى مالا کلام است، اگرچه از کاوش مژگانش جراحتها ناسور است اما لعل نوش پرورش نوشدارو و بخش دلهاى رنجور، علاج درد اين مستمند در دست آن سرو بلند است، اگرچه از تطاول غمزه خانه رو بست، اما از بنان مخضوب مرهم نه دلهاى نژند.
|
|
دستى از پرده برون آمد چون عاج سپيد |
|
گفتى از ميغ همى تيغ زند زهره و ماه |
پشت دستى به مثل چون شکم قاقم |
|
چون دم قاقم کرده سر انگشت سياه (۴) |
|
|
(۴) . قطعه از کسائى مروزى است.
|
|
چون به خيام زادهٔ کرام رسيديم، رفقا او را ملاقات کردند و گفتند از آنچه شنيده بوديم افزونتر ديديم، بارى مراسم دلنمودگى و ميزبانى ظاهر نمود، چون انگشت مجروح رفيق را به آن صباحت و بدر ملاحت نمودند، فرياد برآورده گفت اى ياران دندان مار در وى خليده و زهر جانگزارى او به اعضايش رسيده، مرهمش در داروخانهٔ جهان مفقود است و همين لحظه او را وقت سفر از دارالملک وجود به منزل موعود، وى در اين سخن بود که آن حزين جان نازنين بدرود نمود، همانجا با دل خونينش در خاک کرديم و خاکش را به آب ديده نمناک.
|
|
مپرس سر که زسرهاى رهروان حرم |
|
نشانههاست که منزل به منزل افتاده است |
|
|
قبلهٔ عشق يکى است و هر که را در دل شکى است در راه پيروان طريقت کودکى است (اين سه قرينه به شيوهٔ خواجه عبدالله انصارى است).
|
|
جلوهگر داناى پيدا و نهان |
|
چشم بر هر سو چه داراى اى فلان |
ديدهٔ کورا نخواند کور به |
|
سر که بىشورش بود در گور به |
گوشى ار وصفش نخواهد کر خوشست |
|
گر دلى بىاوست در آذر خوشست |
هستى مطلق که هستىها همه |
|
با وجود اوست يکسر واهمه |
دل به چيزى اندرين منزل مبند |
|
جزء خدا بر هيچ چيزى دل مبند (۵) |
|
|
(۵) . نقل از حدايقالجنان ص ۲۹-۳۰.
|