جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

فخرالدین گرگانی (۲)


ويس و رامين از باب آنکه بازماندهٔ يک داستان کهن ايرانى است، و از آن روى که ناظم آن به بهترين نحو از عهدهٔ نظم آن برآمده و اثر زيباى خود را با رعايت جانب سادگى به زير فصاحت و بلاغت آراسته است، به‌زودى مشهور و مورد قبول واقع شد ليکن چون در بسيارى از موارد دور از موازين اخلاقى و اجتماعى محيط اسلامى ايران است، از دورهٔ غلبهٔ عواطف دينى در ايران، و هم‌چنين بعد از سروده‌شدن داستان‌هاى منظوم نظامى و مقلدان وي، از شهرت و رواج آن کاسته و نسخ آن کمياب شد. با اين حال تا اوايل قرن هفتم، چنانکه از سخن عوفى برمى‌آيد، داستانى مشهور و مورد علاقه بود و سرمشق شاعرانى که دست به سرودن داستان‌هاى عاشقانه مى‌زده‌اند قرار مى‌گرفت، على‌الخصوص نظامى که هنگام سرودن خسروشيرين به برخى از موارد اين کتاب نظر داشته مانند مجاوبهٔ ويس و رامين که عيناً در شيرين و خسرو و بعد از آن در سامنامهٔ خواجو تقليد شده است. مسلماً فخرالدين اسعد را غير از ويس و رامين اشعار ديگرى نيز بود که شهرت بسيار نداشت و عوفى هم جز يک قطعه که در بدگوئى از ثقةالملک است، چيزى از آنها را نيافته بود. از ويس و رامين او است:
شبى تاريک و آلوده بقطران سياه و سهمگين چون روز هجران
بروى چرخ بر چون تودهٔ نيل بروى خاک بر چون رأى بر پيل
سيه چون انده و تازان چو اوميد فرو هشته چو پرده پيش خورشيد
تو گفتى شب بمغرب کنده بد چاه بچاه افتاده مهر از چرخ ناگاه
هوا بر سوگ او جامه سيه کرده سپهر از هر سوئى جمع سپه کرد
سپه را سوى مغرب برد هموار که آنجا بود در چه مانده سالار
سپاه آسمان اندر رَوارَو شب آسوده بسان کام خسرو
بسان چرخ ازرق چترش از بر نگاريده همه چترش بگوهر
درنگى گشته و ايمن نشسته طناب خيمه را بر کوه بسته
مه و خورشيد هر دو رخ نهفته بسان عاشق و معشوق خفته
ستاره هر يکى بر جاى مانده چو مرواريد در مينا نشانده
فلک چون آهنين ديوار گشته ستاره از روش بيزار گشته
حمل با ثور کرده روى در روى ز شير آسمانى يافته بوى
ز بيم شير مانده هر دو بر جاى برفته روشنان از دست و از پاى
دو پيکر باز چون دو يار در خواب بيکديگر بپيچيده چو دولاب
بپاى هر دو اندر خفته خرچنگ تو گفتى بى‌روان گشتست و بى‌چنگ
اسد در پيش خرچنگ ايستاده کمان کردار دم بر سر نهاده
چو عاشق کرده خونين هر دو ديده زفر (۱) بگشاده چون نار کفيده
زنى دوشيزه را دو خوشه در دست زسستى مانده بر يک جاى چون مست
ترازو را همه رشته گسسته دو پله مانده و شاهين شکسته
در آورده بهم کژدم سر و دم ز سستى همچو سرماخورده مردم
کمان‌ور را کمان در چنگ مانده دو پاى آزرده دست از جنگ مانده
بَرَه از تير او ايمن بخفته ميان سبزه و لاله نهفته
ز ناگه بر بره تيرى گشاده بره خسته ز تيرش اوفتاده
فتاده آب‌کش را دلو در چاه بمانده آبکش خيره چو گمراه
بمانده ماهى از رفتن بناکام تو گفتى ماهيست افتاده در دام
فلک هر ساعتى سازى گرفتى برآوردى دگر گونه شگفتى
بمهره باختن چرخ سيه‌کار تو گفتى حقه‌بازى بود پربار
مشعبدوار چابک‌دست بودى عجايب‌هاى گوناگون نمودى
ز بس صورت که پيدا کرد و بنمود تو گفتى چرخ آن شب بُلعجب بود...
(۱) . بفتح او و دوم دهان
جهان بر ما کمين دارد شب و روز تو پندارى که ما آهو و او يوز
همى گرديم تازان در چراگاه ز حال آنکه از ما شد نه آگاه
همى‌ گوئيم دانائيم و گربز بود دانا چنين حيران و عاجز
ندانيم از کجا بود آمدنمان و يا زيدر کجا باشد شدنمان
دو آرامست ما را دوجهانى يکى فانى و ديگر جاودانى
بدين آرام فانى بسته اوميد نينديشيم از آن آرام جاويد
همى بينيم کايدر برگذاريم وليکن ديده را باور نداريم
چه نادانيم و چه آشفته رائيم که از فانى بباقى نه گرائيم
سرائى را که در وى يک زمانيم درو جوياى ساز جاودانيم
چرا خوانيم گيتى را نمونه چو ما داريم طبع واشگونه
جهان بندست و ما در بند خرسند نجوئيم آشنائى با خداوند
خداوندى که ما را دو جهان داد يکى فانى و ديگر جاودان داد
خنک آن کس که او را يار گيرد ز فرمان بردنش مقدار گيرد
خنک آن کش بود فرجام نيکو خنک آن کش بود هم نام نيکو
چو ما از رفتگان گيريم اخبار ز ما فردا خبر گيرند ناچار
خبر گرديم و ما بوده خبرجوى سمر گرديم و خود بوده سمر گوى


همچنین مشاهده کنید