چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

دلم از غمش چه گویم که ره نفس ندارد


دلم از غمش چه گویم که ره نفس ندارد    غم او نمی‌گذارد که نفس نگه ندارد
چه ز مزرع امیدم دمد از جفای ترکی    که ز ابر التفاتش همه تیغ و تیر بارد
تن خویش تا سپردم به سگش ز غیرت آن    که خدنگ نیمه‌کش را نفسی نگاه دارد
ز نشستنش به مسجد به ره نیاز زاهد    شده یک جهت نمازی به دو قبل می‌گذارد
تو که داغ تیره روزی نشمرده‌ای چه دانی    شب تار محتشم را که ستاره می‌شمارد


همچنین مشاهده کنید