دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

وله (۲)


بی‌مکان در زمین نگنجد گل    بی‌نشان هم نشین نگردد یار
آن تو، کین وصل در تواند یافت    تویی و من، بدانم این مقدار
تو الهی حقیقتی داری    کز اله تو او کند اخبار
در وصولی، که عارفان گویند    همگنان را به دوست استظهار
هست فرقی میان دیدن و وصل    نیست زرقی مرا درین گفتار
وصل و دیدار اگر یکی بودی    دیده خونین شدی به دیدن خار
هر تجلی وصال چون باشد؟    زانکه او مختلف شود بسیار
به درازی کشید قصه‌ی عشق    آخر، ای دل، مرا دمی بگذار
ساغری دادمت، مریز و بنوش    دگری می‌دهم، بگیر و مدار
غارت عشق بین و غیرت یار    غیر ازو کس مهل درین بن‌غار
عشق او خنجریست مردی کش    شوق او آتشیست مردم خوار
گربدانی که: در که داری روی؟    سر خود را ندانی از دستار
بی‌حضوری و گرنه کی نگری    در چنین حضرت، از یمین و یسار؟
تو امیری، کجا شوی عاشق؟    تو نمیری، کجا شوی بیدار؟
شیر زیلو چگونه گیرد صید؟    باز ایوان کجا شود طیار؟
روزنی نیست، چون بتابد نور؟    روغنی نیست، چون درافتد نار؟
لوح دل را ز نقش و حرف بشوی    تا شوی فارغ از مشیر و مشار
حاصل خاک را به خاک فرست    بهره‌ی روح را به روح سپار
دین درختیست، در دلش بنشان    شرع تخمیست، در دماغش کار
تو از آنجا مجرد آمده‌ای    با تو نابوده این شعور و شعار
هم ازین خاک توده پیوستند    با تو این همرهان ناهموار
چون ببینی رفیق اعلی را    برهی زین مهاجر و انصار
دین و دنیا مگو که: زشت بود    نیفه در حیض و نافه در شلوار
دل ز دنیا ببر، که دور بهست    سنگ گازر ز تخته‌ی عصار
گر بدانی ترا رسد تفسیر    ور ندانی رواست استغفار
سر اینها ز مایه‌داری پرس    ور نه بنشین و خایه می‌افشار
آب داند شکایت ناجنس    مشک داند حکایت عطار
عاملت یوز پای در دامست    واعظت مرغ دانه در منقار
این یکی چون کند تمام سخن؟    وان دگر کی کند به کام شکار؟
کاسه بندی چه جویی از مجنون؟    کیسه دوزی چه خواهی از طرار؟
پیر ده را مگوی، اگر مردی    حال گندم به موش و حیله مدار
دهن تو ز ذکر ظاهر راست    چه کنی با درون کج چون منار؟
بی ریاضت نرفت راهی پیش    ور کسی گفت، نشنوی، زنهار!
چون بدن پر شود نباید داد    روزها راز نامه‌ی شب تار
جام را روشنی دهد باده    جامه را نازکی دهد آهار
آتش و بوته‌ای همی باید    تا پدید آورد زر تو عیار
خود نشد پخته جز بحر حری    میوه‌ی سر احمد مختار
تا نیایی برون چو مار ز پوست    نتوانی ربود گنج ز مار
چون سمندر شوی در آتش تیز    گر شوی بر سمند عشق سوار
تا ترا سایه‌ایست او نشوی    نور با سایه چون کند رفتار؟
سایه برگیر، تا فرو تابد    از در و بام گونه گون انوار
اگر این راه می‌نهی در پیش    و گر این جامه می‌کشی دربار
توبه‌ای کن ز روی استهدا    غوطه‌ای خور به آب استغفار
چون کنی توبه لازمت باشد    در خلا و ملا و سر و جهار
به مقامات انبیا ایمان    به کرامات اولیا اقرار
شود ایمان به پنج رکن درست    لیکن آن پنج را چنین بگزار
اول این جا شهادتی باید    که نماند ز کفر و دین آثار
پس نمازی، که استقامت او    ببرد شاخ غفلت از بن وبار
زین دو چون بگذری ز کوتی هست    که دل و جان درو کنند ایثار
زان سپس روزه‌ایست هستی سوز    که درو نفس کشته گردد زار
بعد از آن در صفای جان حجیست    که از آن جا رسی به صفه‌ی بار
ما به عمری ادا کنیم این پنج    عارفانش به ساعتی صد بار
همه اثبات نفی و اثباتست    این که گوینده می‌کند تکرار
در دو حرف این میسرت گردد    اگر از حرف خود شوی بیزار
تو شهادت نگفته‌ای، ورنه    در شهادت مرتبند آن چار
«لا» و «هو» چیست چیست، میدانی؟    در شهادت که می‌کنی تکرار
«هو» پلنگیست کبریا نخجیر    «لا» نهنگیست کاینات او بار
«لا» دهن باز کرده دریاوش    «هو» دم اندر کشیده عنقاوار
باش تا «لا» بروبد این میدان    «هو» در آید به قلب این مضمار
«لا» و «هو» چون یکی شوند، ببین    «هو» کمر باز کرده، «لا» زنار
«لا» سر از خط «هو» نپیچاند    زانکه «هو» دایره است و «لا» پرگار
شهر «هو» از پس کریوه‌ی «لا»ست    تو نه مرد کریوه، این دشوار
رقم «هو»ست حلقه‌ای، که درو    نقد عزت کشند و جنس وقار
هرچه جز «هو»ست در وجود نهند    تا بر آرد نهنگ «لا»ش دمار
تو صفت دیده‌ای گزیری هست    از معز و مذل و نافع و ضار
گر صفت نیز را بجویی نیک    این تفاوت نماند و تیمار
چون بدین‌جا رسند اهل سلوک    شتران را فرو نهند مهار
در جهان خدا همه نیک‌اند    زشت ناخوب و لنگ نارهوار
حاصل قصه آن که: نیست جزو    با تو گفتم هزاربار، هزار
رفته شد باغ و فتنه شد خفته    سفته شد در و گفته شد اسرار
اوحدی، گر چنانکه سهوی کرد    تو ببخش، ای مهیمن غفار


همچنین مشاهده کنید