بیمکان در زمین نگنجد گل |
|
بینشان هم نشین نگردد یار |
آن تو، کین وصل در تواند یافت |
|
تویی و من، بدانم این مقدار |
تو الهی حقیقتی داری |
|
کز اله تو او کند اخبار |
در وصولی، که عارفان گویند |
|
همگنان را به دوست استظهار |
هست فرقی میان دیدن و وصل |
|
نیست زرقی مرا درین گفتار |
وصل و دیدار اگر یکی بودی |
|
دیده خونین شدی به دیدن خار |
هر تجلی وصال چون باشد؟ |
|
زانکه او مختلف شود بسیار |
به درازی کشید قصهی عشق |
|
آخر، ای دل، مرا دمی بگذار |
ساغری دادمت، مریز و بنوش |
|
دگری میدهم، بگیر و مدار |
غارت عشق بین و غیرت یار |
|
غیر ازو کس مهل درین بنغار |
عشق او خنجریست مردی کش |
|
شوق او آتشیست مردم خوار |
گربدانی که: در که داری روی؟ |
|
سر خود را ندانی از دستار |
بیحضوری و گرنه کی نگری |
|
در چنین حضرت، از یمین و یسار؟ |
تو امیری، کجا شوی عاشق؟ |
|
تو نمیری، کجا شوی بیدار؟ |
شیر زیلو چگونه گیرد صید؟ |
|
باز ایوان کجا شود طیار؟ |
روزنی نیست، چون بتابد نور؟ |
|
روغنی نیست، چون درافتد نار؟ |
لوح دل را ز نقش و حرف بشوی |
|
تا شوی فارغ از مشیر و مشار |
حاصل خاک را به خاک فرست |
|
بهرهی روح را به روح سپار |
دین درختیست، در دلش بنشان |
|
شرع تخمیست، در دماغش کار |
تو از آنجا مجرد آمدهای |
|
با تو نابوده این شعور و شعار |
هم ازین خاک توده پیوستند |
|
با تو این همرهان ناهموار |
چون ببینی رفیق اعلی را |
|
برهی زین مهاجر و انصار |
دین و دنیا مگو که: زشت بود |
|
نیفه در حیض و نافه در شلوار |
دل ز دنیا ببر، که دور بهست |
|
سنگ گازر ز تختهی عصار |
گر بدانی ترا رسد تفسیر |
|
ور ندانی رواست استغفار |
سر اینها ز مایهداری پرس |
|
ور نه بنشین و خایه میافشار |
آب داند شکایت ناجنس |
|
مشک داند حکایت عطار |
عاملت یوز پای در دامست |
|
واعظت مرغ دانه در منقار |
این یکی چون کند تمام سخن؟ |
|
وان دگر کی کند به کام شکار؟ |
کاسه بندی چه جویی از مجنون؟ |
|
کیسه دوزی چه خواهی از طرار؟ |
پیر ده را مگوی، اگر مردی |
|
حال گندم به موش و حیله مدار |
دهن تو ز ذکر ظاهر راست |
|
چه کنی با درون کج چون منار؟ |
بی ریاضت نرفت راهی پیش |
|
ور کسی گفت، نشنوی، زنهار! |
چون بدن پر شود نباید داد |
|
روزها راز نامهی شب تار |
جام را روشنی دهد باده |
|
جامه را نازکی دهد آهار |
آتش و بوتهای همی باید |
|
تا پدید آورد زر تو عیار |
خود نشد پخته جز بحر حری |
|
میوهی سر احمد مختار |
تا نیایی برون چو مار ز پوست |
|
نتوانی ربود گنج ز مار |
چون سمندر شوی در آتش تیز |
|
گر شوی بر سمند عشق سوار |
تا ترا سایهایست او نشوی |
|
نور با سایه چون کند رفتار؟ |
سایه برگیر، تا فرو تابد |
|
از در و بام گونه گون انوار |
اگر این راه مینهی در پیش |
|
و گر این جامه میکشی دربار |
توبهای کن ز روی استهدا |
|
غوطهای خور به آب استغفار |
چون کنی توبه لازمت باشد |
|
در خلا و ملا و سر و جهار |
به مقامات انبیا ایمان |
|
به کرامات اولیا اقرار |
شود ایمان به پنج رکن درست |
|
لیکن آن پنج را چنین بگزار |
اول این جا شهادتی باید |
|
که نماند ز کفر و دین آثار |
پس نمازی، که استقامت او |
|
ببرد شاخ غفلت از بن وبار |
زین دو چون بگذری ز کوتی هست |
|
که دل و جان درو کنند ایثار |
زان سپس روزهایست هستی سوز |
|
که درو نفس کشته گردد زار |
بعد از آن در صفای جان حجیست |
|
که از آن جا رسی به صفهی بار |
ما به عمری ادا کنیم این پنج |
|
عارفانش به ساعتی صد بار |
همه اثبات نفی و اثباتست |
|
این که گوینده میکند تکرار |
در دو حرف این میسرت گردد |
|
اگر از حرف خود شوی بیزار |
تو شهادت نگفتهای، ورنه |
|
در شهادت مرتبند آن چار |
«لا» و «هو» چیست چیست، میدانی؟ |
|
در شهادت که میکنی تکرار |
«هو» پلنگیست کبریا نخجیر |
|
«لا» نهنگیست کاینات او بار |
«لا» دهن باز کرده دریاوش |
|
«هو» دم اندر کشیده عنقاوار |
باش تا «لا» بروبد این میدان |
|
«هو» در آید به قلب این مضمار |
«لا» و «هو» چون یکی شوند، ببین |
|
«هو» کمر باز کرده، «لا» زنار |
«لا» سر از خط «هو» نپیچاند |
|
زانکه «هو» دایره است و «لا» پرگار |
شهر «هو» از پس کریوهی «لا»ست |
|
تو نه مرد کریوه، این دشوار |
رقم «هو»ست حلقهای، که درو |
|
نقد عزت کشند و جنس وقار |
هرچه جز «هو»ست در وجود نهند |
|
تا بر آرد نهنگ «لا»ش دمار |
تو صفت دیدهای گزیری هست |
|
از معز و مذل و نافع و ضار |
گر صفت نیز را بجویی نیک |
|
این تفاوت نماند و تیمار |
چون بدینجا رسند اهل سلوک |
|
شتران را فرو نهند مهار |
در جهان خدا همه نیکاند |
|
زشت ناخوب و لنگ نارهوار |
حاصل قصه آن که: نیست جزو |
|
با تو گفتم هزاربار، هزار |
رفته شد باغ و فتنه شد خفته |
|
سفته شد در و گفته شد اسرار |
اوحدی، گر چنانکه سهوی کرد |
|
تو ببخش، ای مهیمن غفار |
|