یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

باباطاهر همدانی


هر جا سخن از ترانه‌هاى ملى در ميان است، باباطاهر همدانى حضورى برجسته دارد. حقيقت اين است که آبشخور سوز و سازها و رمز و رازهاى ترانه‌هاى ملّى ما، بعد از اسلام، از دوبيتى‌هاى هميشه جاودان منسوب به باباطاهر است. (ترانه‌هاى ملى ايران)
از ميان ترانه‌هاى منسوب به باباطاهر، م. اورنگ در اثر خويش با مطالعه مقايسهٔ صدها نسخه‌ حاوى دوبيتى‌ها، سرانجام ۱۲۸ ترانه را به نام او برگزيده است. دوبيتى‌هاى باباطاهر از ميان اين ۱۲۸ ترانه انتخاب شده است.
  برگزيدهٔ دوبيتى‌هاى باباطاهر
يا کم دُردى هنى در يه بنديار يا کم خورديد کهان پيدا بنديار
من اژ آن رو به دامان ته زد دست د، گر دونت پر و پائى بنديار
(آنجا که من گوهر ديدم هنوز دريا نبود اى يار، آنجا که من آفتاب خداوندى را ديدم هنوز جهان پيدا نبود اى يار، از آن روزى که به دامان تو دست زدم، در گردونت، پر و پائى و نشانى نبود، اى يار.)
پنج روزى هنى خرّم کهان بى زمين خندانِ بَرمان آسمان بى
پنج روئى هنى‌ها زيد و سامان نه چينان نام و نه ژ آنان نشان بى
(پنج روزى اکنون جهان خرم است، زمين به آسمان بالاى سرمان خندان است، پنج روز ديگر در اين نشستنگاه و سامان، نه از اينان نام و نه از آنان نشان است.)
من از سوته‌دلانم، چون ننالم من از بى‌حاصلانم، چون ننالم
به گل بلبل نشسته زار ناله مو که دور از وُلانم چون ننالم
غمم غم بى و غمخوار دلم غم غمم هم مونس و هم يار و همدم
غمم نهله که مو تنها نشينم مريزا، بارک‌الله، مرحبا غم
به عالم همچو من ديوانه‌اى نه ز خويش و آشنا بيگانه‌اى نه
همه ماران و موران لانه دارند من ديوانه را ويرانه‌اى نه
دو زلفونت کنم تار ربابم چه مى‌خواهى ازين حال خرابم
تو که با ما سر يارى ندارى چرا هر نيمه ‌شو آئى به خوابم
دو چشمانت پياله پر ز مى بى دو ابرويت خراج ملک رى‌ بى
همى وعده کز امروز و فردا نمى‌دانم که فرداى تو کى بى
به صحرا بنگرم، صحرا ته وينم به دريا بنگرم، دريا ته وينم
به هر جا بنگرم، کوه و در و دشت نشانى از تو رعنا ته وينم
خوش آن ساعت که رخسار ته وينم کمند بهترين سار ته وينم
نوينه خرمى هرگز دل من مگر آن دم که ديدار ته وينم
فلک در قصه آزارم چرائى گلم گر نيستى خارم چرائى
ته که بارى ز دوشم بر ندارى به روى بار، سربارم چرائى
دلى دارم که بهبودش نمى‌ بو نصيحت مى‌کرم، سودش نمى بو
به بادش مى‌دهم، تش ميبرد باد به آتش مى‌نهم، دودش نمى بو
هر آن باغى کز نخلش سر به در بى مدامش باغبان خونين جگر بى
بيايد کندنش از بيخ و از بن اگر بارش همه، لعل و گهر بى
به گلشن بى تو گل، هرگز مرو يار و گر رو ياکسش هرگز مبو ياد
به شادى بى تو هر کس لوگشايه پوش از خون دل هرگز مشو ياد
فلک زار و نزارم کردى آخر جدا از گلغذارم کردى آخر
ميان تختهٔ نردم نشاندى شش و پنجى به‌کارم کردى آخر
دلم ديوانه و ديوانهٔ دنگ زَ دَستم شيشهٔ ناموس بر سنگ
به مو و اجن چرا بى‌نام و ننگى دل ديوانه را چش نام و چش ننگ
نواى ناله، غم اندر ته زونو عيار زرّ خالص، بوته زونو
بيا پروانه تا با هم بسوزيم که قدر سوته‌دل، دل‌سوته زرنو
مرا در سر نه سودائى، نه سودى نه در دل فکر بهبودى، نه بودى
نخواهم زنده‌رود و باغِ کاران که هر چشمم هزاران، زنده‌رودى
چو آن نخلم که بارش خورده باشند چون آن ويران که گنجش وُرده باشند
به آن پير کهن مانم در اين دير که رودان عزيزش، مرده باشند
او که بى‌خان و بى‌ مانم، منم من او که برگشته سامانم، منم من
او که شامان به انده مى‌کره روج او که روجان، چو شامانم، منم من
خدايا، داد از اين دل، داد ازين دل نگرديديم، يکدم، شاد ازين دل
چو فردا، دادخواهان داد خواهند برآرم مو دو صد فرياد ازين دل
غبارى از سر کوى تو خواهم به مهر و مه که مو، روى تو خواهم
اگر باغم برى برچيدن گل گلى همرنگ و هم‌بوى تو خواهم
دل نازک بسان شيشه‌ام بى اگر آهى کشم، انديشه‌ام بى
سرشکم گر بود خونين، عجيب نى مو آن دارم که در خون ريشه‌ام بى
من آن آوارهٔ بى‌خان و مانم من آن محنت نصيب سخت‌جانم
من آن سرگشته خارم در بيابان که هر بادى ورد پيشش دوانم
اگر دستم رسد بر چرخ گردون بدو واجم که اين چونست و آن چون
يکى را مى‌دهى، صدگونه نعمت يکى را قرص جو، آلوده بر خون
کشم آهى که گردون باخبر شى دل ديوانه‌ام، ديوانه ترشى
ترس از تيرآه سوته‌ديلان که آه سوته‌ديلان، کار گرشى
(م. اورنگ، سروده‌هاى باباطاهر همدانى)


همچنین مشاهده کنید