دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

برهم‌کنشی به منزله تفسیر و تعبیر


پارادايم‌هاى تفسيرى (interpretative Paradigma) به‌طورى که مشهود است فرض را بر اين قرار مى‌دهند که عمل اجتماعى را به‌منزله 'عمل ساخته و پرداخته شده فردي' در نظر مى‌گيرند. از اينجا عمل کردن در فرآيند تفسيرشدنى مداوم انجام مى‌شود، يعنى کنشگر پيوسته در داخل و در درون چارچوب مشخص موضوعات محيط خود را مورد عمل قرار مى‌دهد؛ بدين صورت که رفتار همنوعان او و عمل او در ارتباط با خودش چگونه شکل مى‌گيرد. به اين ترتيب وضعيت‌ها و عمل‌ها به‌طور واضح از طريق ذخيره‌هاى قبلى ساختارى و کارکردي، ثابت و مستقر نمى‌شوند؛ بلکه بيشتر بدان جهت تعيين کننده‌ هستند که بفهميم عمل‌کننده براى فعاليت و مقاصد خود چه چيز را مهم مى‌يابد و چگونه رابط برهم‌کنشى را در جزئيات براى خود تفسير و تفهيم مى‌کند. لذا آنچه در برهم‌کنشى به‌همراه فعاليت‌هاى ايجاد شده ديگر قرار دارد، هميشه فقط جنبه موقتى دارد و پيوسته از طريق تفاوت‌هائى که در حال تغيير و تحول هستند مورد تفسير و تعبير قرار مى‌گيرد. در اين ديدگاه فرآيندهاى تعاملى بايد به‌منزله 'جريانات تعادلي' برداشت‌ها و تعبيرهاى معينى را قابل فهم سازند.
ويلسون و سيمرمان در سال ۱۹۸۰ و ۱۹۸۲ بر خصلت دوگانگى و مضاعف بودن عينيّت ساختار اجتماعى تأکيد دارند. بدين‌صورت که يک بار، رسوم، هنجارها و ضوابط و نقش‌ها و غيره در جهان خارج از فرد خودمحور (Ego)، و در واقعيت مستقل از عمل يک فرد به‌منزله 'شبه عينيّت' (Quasi-Objektivität) وجود دارد؛ بار ديگر من خودمحور و سن و سال (يا سن و سال‌هاى مختلف) در ساختن و پرداختن ساختار اجتماعى از طريق ساخت متقابل شبکه برهم‌کنشى و نتايج برهم‌کنشي، شرکت دارند. از اينجا است که ذهنيت تفسير از سوى ساختار اجتماعى مورد تأکيد قرار مى‌گيرد. برحسب تعريف (يعنى عمل معرف و شناخت) هر وضع عمل يا رفتار يا به‌عبارت ديگر برحسب هر ساختار واقعه‌اي، اشکال تفسيرى متفاوتى ممکن است بروز کند. با اين کار در عمل کردن دو مفهوم 'تجزيه شده' قابل تشخيص هستند. معمولاً يک فرد اجتماعى شده، يعنى فردى که به‌وسيله فرآيند خاص فرهنگى اجتماعى شدن، اجتماعى شده است اين تجزيه و تفکيک را درک مى‌کند. مفهوم يادشده در عين حال وابسته به متن و محتوا است (Kontextabhängig). از لحاظ فيزيکى چهره‌هاى متفاوت يا تفاوت برانگيز که در شرايط عادى متفاوت و مختلف هستند، با وجود اين مفهوم واحد و يکسان دارند.
نتيجه برهم‌کنشى اجتماعى به‌منزله توسعه 'خود' است. 'من' در جريان تعامل‌ها، تصاوير ذهنى زيادى از پارامترهاى برهم‌کنشى 'شخص خود' ارائه مى‌دهد و در نطفه اوليه خود 'هويت ساختاري' خود را مى‌سازد که به آن 'Me' مى‌گويند. برحسب عقيده و نظريه ميد اصطلاح Me نماينده و بيانگر جامعه در فرد است در حالى‌که 'I' به‌منزله لايه ديگرى از هويت و به‌منزله يک بازتاب خودجوش ممکن يا يک جريان فعاليت مداوم عمل‌هاى هدفمند در ارتباط با رفتار ديگران است (رجوع کنيد به: مبحث نظريه‌هاى جامعه‌شناسي).
بدون اينکه به اين الگو بيشتر پرداخته و پيگيرى شود، مى‌توان احتمالاً بدون زحمت نشان داد که جان کلام و لب مکتب 'تعامل‌گرائى نمادي' - يعنى ذهنيت تفسير ساختار اجتماعى - با ساخت کمتر اساطيرى يا پديدارشناسى - قابل درک و کشف باشد. فى‌المثل ليندنر (Lindner) در سال ۱۹۸۱ نشان داد که موقعيت برهم‌کنشى نمادى - آنچنان که از طرف هربرت بلومر مورد تأکيد قرار گرفته - در پس امکانات روانشناسى شاختى قرار دارد. به‌همين سبب ما بر اين عقيده‌ايم که استدلال نظريه آموزشى در مورد رفتار بنيادى اجتماعي، در برابر ديدگاه‌هاى برهم‌کنشى نمادي، مزاياى بيشترى را وعده مى‌دهد و اينکه طرح تفسيرى (Deutungsschemata) و 'قواعد تفسيري' بازيگران برهم‌کنشي، مى‌بايد دقيقاً تخصصى شود. اين کار مى‌تواند يک نظريه آموزشى 'اجتماعى - شناختي' (sozial-kognitive Lerntherie) را انجام دهد.
در اين رابطه مکتب برهم‌کنشى نمادى مى‌تواند به تحقيقاتى استناد کند که در محافل وابسته به مکتب تحليلى وضعيات يا وضعيت‌گرائى (Situationismus) (توسط ميشل، باروس (Bowers) و ديگران) به‌وجود آمده است. در اين مکتب تفسير پديده‌اى الگوهاى متفاوت وضعيتى (مثلاً وضعيات ضعيف يا قوي، وضعيات تجربه شده مثبت يا منفي، مناسبات وضعيتى مختلف و غيره) را به‌طور منظم مورد بررسى قرار مى‌دهد. اين نوع تحقيق به آن تحقيقاتى پيوند مى‌خورد که در نظريه آموزش با مفهوم 'انگيزه تبعيض‌برانگيز يا تبعيض‌ساز' (diskriminative Stimuli) مورد بحث قرار گرفته شده بود و خلاصه آن اين است که گرايش‌هاى انسانى در قشربندى‌هاى متفاوت وضعيتى يا در تفسيرات خاص از وضعيات، به‌طور متفاوت از خود عکس‌العمل نشان مى‌دهند.
اين مبناى وضعيتى اخيراً به‌وسيله مطالعات در مورد 'حوادث فرعى و معترضه اجتماعي' (Episode) که فورگاس در سال ۱۹۸۰ مطرح کرد، گسترش يافته است. فورگاس مبداء کار خود را به‌منزله پل‌هائى مى‌فهمد که در ميان 'برهم‌کنش‌گرائى نمادي' و مکتب 'وضعيت‌گرائي' نظريه‌هاى جديد آموزشى قرار دارد. موضوع آن عبارت است از شيوه يافتن الگوهاى آرمانى 'حوادث فرعي' (يعنى تسلسل طولانى رفتار يا برهم‌کنشي) (Iängere Verhaltens-oder Interaktionssequenzen) از راه مطالعه که گوياى مضمون و محتواى ارزيابى هر شيوه عمل است. به اين وسيله، عمل‌ها فقط برحسب وضعيت آنها تفسير نمى‌شوند بلکه در چارچوب ارتباط کلى و عمومى با حادثه فرعى ارزش وضعيتى خاصى را به‌دست مى‌آورند.


همچنین مشاهده کنید