یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا
عادت
جوانى ثروتمند بود که نه پدر داشت و نه مادر. خواست دخترى را به همسرى خويش برگزيند که تنها همهٔ کارهاى خانهٔ او را اداره کند. جست و جست و جست، ولى هيچ دخترى به اين کار رضا نداد. اما روزى دختر زيبائى پيدا شد که به او گفت: |
- حاضرم تنها همهٔ کارها را انجام دهم، فقط عادتى دارم: همين که صداى ساز و طنبور عروسى به گوشم رسد، همهٔ کارهايم را ول مىکنم و بهطرف مجلس عروسى مىشتابم، اگر با اين عادت من موافقي، من هم حاضرم زن تو بشوم. |
جوان پاسخ داد: |
- موافقم، فقط من هم عادتى دارم. |
بارى عروسى سر گرفت. جوان زنش را به خانه آورد. و مدتى دراز حال و روزشان خوب بود، زن از عهدهٔ همهٔ کارها برمىآمد و شوهر هم خيلى راضى بود. موسم دروِ علف رسيد، جوان کارگرانى پيدا کرد و با آنها به صحرا رفت. |
وقت ناهار رسيد کسى ناهار برايشان نياورد. جوان بالکل فراموش کرده بود که آن روز در ده عروسى است. و به کارگرانش گفت: من به خانه مىروم و شما يک ساعت ديگر بيائيد. |
سوار اسب شد و راه خانه پيش گرفت. به ده که رسيد صداى ساز و طنبور به گوشش رسيد و فقط پس از شنيدن آن سر و صدا فهميد که زنش شايد به عروسى رفته باشد. به خانه آمد ديد ميشها و برهها همه يکجا گرد آمدهاند، همهچيز برهم خورده، جوانک چند نفر از همسايگان را صدا کرد و آمدند و يکى گوسفندها را به آغل کرد و ديگرى تنور را آتش کرد و سومى خمير گرفت و چهارمى مشغول ناهار درست کردن شد. ساعتى بعد ناهار حاضر شد و کارگران آمدند و غذا خوردند و به خانههاى خود رفتند. |
جوانک بستر خواب را پهن کرد و چماق گندهاى زير توشک قايم کرد و بعد سر و وضع خود را مرتب کرد و به مجلس عروسى رفت. ديد: زنش در رأس رقاصان مشغول رقص است و آنچنان زيبا است که حتى پيرمردان و پيرزنان نيز چشم از او برنمىدارند. |
جوانک نزد ساززنها رفت و پولى را به ايشان داد و دست زنش را گرفت و وارد جرگهٔ رقاصان شد و به رقص پرداخت. |
آنقدر رقصيد که حتى همسرش هم خسته و مانده شد و خواست که به خانه روند. به خانه آمدند و شام خوردند و به بستر رفتند. نيمهشب جوانک از پهلوئى به پهلوى ديگر غلتيد و چماق را از زير تشک برداشت زنش را حالا نزن کى بزن و بعد از آنکه حسابى کتکش زد روى کف اتاق دراز کشيد و به خواب رفت. صبح که برخاست ديد بر اثر چوبها صورت زنش سياه شده، بانگ برآورد: آخ، خدا کورم کند! چه بر سرت آمده؟ چرا اينجورى شدي؟ |
- يقين شب گذشته عادتت گل کرده بود نمىفهميدى چه مىکنى و مرا کتک زدى و اين بلا را به سرم آوردي. جانم، بيا قرار بگذاريم که من ديگر به عروسى نروم و تو هم اين عادتت را ترک کني. |
- عادت |
- افسانههاى کردى - ص ۳۹ |
- گردآورنده: م. ب. رودنکو |
- مترجم: کريم کشاورز |
- انتشارات آگاه، چاپ سوم ۱۳۵۶ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد نهم، علىاشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱ |
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
امیرعبداللهیان حسین امیرعبداللهیان سازمان همکاری اسلامی دولت سیستان و بلوچستان جنگ انتخابات مجلس شورای اسلامی حجاب دولت سیزدهم مجلس حسن روحانی
سیل یسنا تهران هواشناسی شهرداری تهران بارندگی سازمان هواشناسی باران فضای مجازی آتش سوزی هلال احمر آموزش و پرورش
هوش مصنوعی خودرو بانک مرکزی قیمت خودرو قیمت دلار مسکن قیمت طلا تورم دلار بازار خودرو حقوق بازنشستگان ایران خودرو
تلویزیون صدا و سیما جهان مهران غفوریان موسیقی صداوسیما سریال سینمای ایران سازمان صدا و سیما
رژیم صهیونیستی فلسطین اسرائیل جنگ غزه روسیه آمریکا ترکیه انگلیس اوکراین نوار غزه ایالات متحده آمریکا یمن
فوتبال پرسپولیس رئال مادرید استقلال سپاهان لیگ برتر باشگاه استقلال بازی باشگاه پرسپولیس علی خطیر جواد نکونام بایرن مونیخ
آیفون اینستاگرام دیابت اپل ناسا عکاسی تبلیغات موبایل گوگل
کبد چرب فشار خون