دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا
سفر
روزى روباهى از راهى مىگذشت. بين راه عبائى ديد، عبا را برداشت و به دوش انداخت. سپس به خر کوتاه قدى رسيد. خر، روباه را که ديد سلام کرد. روباه گفت: 'سلام عليکم ... آى خر زحمتکش و نجيب، اينجا چهکار مىکني؟!' خر گفت: 'صاحبم چون خيلى فقير بود، مرا در اين بيابون خدا ول کرد.' روباه گفت: 'من سفر حج در پيش دارم، اگر خواستى مىتوانى با من بيائي.' خر از اينکه رفيقى پيدا کرده، خوشحال شد. روباه سوار خر شد و راهى را پيش گرفتند. همينطور که مىرفتند به لکلکى برخورد کردند. لکلک گفت: 'آقا روباه سفربخير ... کجا مىروي؟' روباه دستى تکان داد و فرياد زد: 'مىروم حج.' لکلک گفت: 'من را هم با خودت ببر.' کمى که رفتند به کلاغى برخورد کردند. کلاغ پرسيد: 'آقا روباه سفر بخير، کجا مىروي؟' روباه سرى تکان داد و گفت: 'مىروم حج، مىبينى که لکلک هم آمده!' کلاغ پريد و سوار خر شد. |
رفتند و رفتند تا رسيدند به خروسي. خروس هم سوار خر شد. نزديک غروب به آسياب کهنهاى رسيدند که خراب شده بود. توى خرابه برهئى را ديدند که گوشهاى کز کرده بود و بعبع مىکرد. بره را سر بريدند و گوشتش را تکهتکه توى قابلمه گذاشتند. روباه گفت: 'هر وقت گرسنهمان شد از گوشتهاى اين بره مىخوريم.' سپس باهم رفتند توى يکى ديگر از اتاقهاى آسياب. روباه سخت گرسنهاش شده بود و حيفش مىآمد که همراهانش از گوشت بره سهمى ببرند. فکرى به خاطرش رسيد. با صداى بلند گفت: 'بله ... بله ... چه مىخواهي؟ ... صبر کن ... يعنى اَلان مىآيم!' سپس بلند شد و به اتاق ديگر رفت و از گوشتهاى بره تا زير دستههاى قابلمه خورد و برگشت. همراهانش پرسيدند: 'کى بود؟ چه مىخواست؟' گفت: 'يکى از اهالى زنش زائيده. مرا صدا کردند بروم نامى براى پسرشان بگذارم.' خروس پرسيد: 'اسم پسر را چه گذاشتي؟' روباه گفت: 'تا زير دستههايش!' |
ساعتى ديگر باز روباه فرياد زد: 'بله بله ... آمدم ...' سپس بلند شد و رفت گوشتهاى قابلمه را تا وسطش خورد و برگشت: 'اى بابا ... زنى از آبادى بالا زائيده بود. مرا دعوت کردند که براى بچهشان اسمى بگذارم.' لکلک پرسيد: 'خوب! اسمش را چه گذاشتي؟' روباه گفت: 'تا وسطش!!' |
فردا صبح زود، خروس و کلاغ از خواب برخاستند. رفتند که از گوشت داخل قابلمه بخورند. ديدند که اى داد و بيداد، تا وسط قابلمه را خوردهاند! فهميدند که کار آقا روباه بوده. گوشتهاى باقىمانده را تا آخر خوردند و بعد برگشتند و روباه و لکلک و خر را از خواب بيدار کردند. روباه به اتاق ديگر رفت و توى قابلمه را نگاه کرد و ديد که يک ذره گوشت نمانده. دماغ سوخته و دلتنگ برگشت. گرسنهاش شده بود. کمى فکر کرد و عبايش را که به دوش انداخته بود جابهجا کرد و به لکلک گفت: 'آى لکلک!' حالا که خوب فکر مىکنم مىبينم حج تو قبول نيست. در شبهاى تاريک آدم گرسنه و بدبختى براى اينکه شکم زن و بچههايش را سير بکند مىرود دزدي. اما تو، ناجنس، با منقارت به شاخهٔ درخت مىکوبى و تقتق مىکنى و صاحبخانه را بيدار مىکني. بايد تو را بخورم.' لکلک را خفه کرد و او را خورد. |
نزديک ظهر که روباه گرسنهاش شده بود به خروس گفت: 'متأسفانه هرچه فکر مىکنم مىبينم که حج تو هم قبول نيست. روزهاى گرم تابستان، دروگرها خسته و کوفته از سر مزرعه برمىگردند، شب مىخواهند استراحت کنند، اما تو وقت و بىوقت، با آن صداى نکرهات فرياد مىزني: قوقولى قوقو ... و آنها را از خواب بيدار مىکني.' خروس را هم گرفت و خورد. |
کلاغ که مرگ خروس را جلوى چشمهايش ديد دانست که به اين زودىها بهانهاى هم براى او پيدا مىکند و او را مىخورد. به روباه گفت: 'خيال مىکنى طول اين اتاق چند متر است؟' روباه گفت: 'نمىدانم، شايد پانزده مترى بشود.' کلاغ گفت: 'مردم مىگويند دم من متر است، من مترش مىکنم.' سپس بالاى اتاق رفت. جست مىزد و مىگفت: 'يک متر ... دو متر ... سه متر ...' تا به کنار در رسيد. به روباه گفت: 'ببخشيد آقا ... از جلو در کنار برو ببينم ده متر مىشود؟' به محض اينکه روباه از کنار در آن طرفتر رفت کلاغ بيرون پريد و پرواز کرد. روباه خيلى ناراحت شد و با خود گفت: 'با اين همه زيرکى فريب خوردم.' با خر خداحافظى کرد و گفت: 'کلاغ از رفتن به حج پشيمان شد من هم پير شدهام. حالا تو برو، بعداً همديگر را مىبينيم.' روباه خودش را به بيشهاى رساند و در آنجا خودش را به موشمردگى زد. اتفاقاً کلاغ چشمش به روباه خورد. با خود گفت: 'اين حرامزاده يا واقعاً مرده و يا خودش را به مردن زده. بهتر است با منقار گرداگرد او خطى بکشم، اگر نمرده بود و بلند شد که برود گشتى بزند، خط بههم مىخورد.' |
کلاغ دور روباه خطى کشيد و پرواز کرد. بعد از مدتى برگشت و ديد که روباه از سرجايش تکان نخورده. رفت و روى شکم روباه نشست. روباه او را گرفت و گفت: 'پدرسوخته ... از چنگ من فرار مىکني؟' بعد کلاغ را به دهان گرفت. کلاغ گفت: 'اى روباه ... حالا که مرا مىخورى خواهشى از تو دارم، مبادا بگوئى 'باقليقره' براى اينکه تمام دوستان و خويشان من اينجا مىآيند و پرهايشان مىريزد و مىميرند و تو آنها را مىخوري.' روباه با خودش گفت: 'چرا نگويم باقليقره. گوشت زيادى در اينجا جمع مىشود ...' سپس همين که دهانش را باز کرد که فرياد بزند: باقلى ... قره ... کلاغ زيرک و باهوش بيرون پريد و پرواز کرد.' |
- سفر |
- افسانههائى از دهنشينان کرد - ص ۹ |
- گردآورنده: منصور ياقوتى |
- انتشارات شباهنگ - چاپ چهاردهم ۱۳۵۸ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد هفتم، علىاشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰ |
همچنین مشاهده کنید
- کَل رمضان همدانی
- آستر، رویه را نگاه میدارد؛ نه رویه آستر را
- شنگول و منگول
- شیرویه
- داد و بیداد
- لاکپشت و دوستانش
- شاهزادهٔ فارس و دختر سلطانِ یمن (۳)
- عقاب غولپیکر
- شاهرخ و نارپری
- متل روباه (۲)
- سه خواهری
- کلهکدو
- هفت برادران
- کُر کچل
- دختر تاجر و پسر پادشاه
- شغال و روباه
- تسبیح گرانبها(۲)
- قصهٔ رستم پهلوان (۲)
- غوزه
- گوشوارهٔ زیبا
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
خلیج فارس ایران مجلس شورای اسلامی آمریکا مجلس دولت شورای نگهبان حجاب بودجه دولت سیزدهم جمهوری اسلامی ایران مجلس یازدهم
شهرداری تهران هواشناسی تهران فضای مجازی قتل شهرداری شورای شهر پلیس شورای شهر تهران سیل وزارت بهداشت سازمان هواشناسی
ایران خودرو قیمت دلار خودرو قیمت خودرو دلار بازار خودرو مالیات بانک مرکزی قیمت طلا سایپا مسکن تورم
تلویزیون سریال رسانه تئاتر سینمای ایران موسیقی فیلم بازیگر رسانه ملی سینما کتاب قرآن کریم
دانشگاه تهران شورای عالی انقلاب فرهنگی سازمان سنجش انتخاب رشته باتری
رژیم صهیونیستی اسرائیل غزه فلسطین جنگ غزه حماس روسیه اوکراین نوار غزه ترکیه عراق طوفان الاقصی
استقلال فوتبال پرسپولیس سپاهان تیم ملی فوتسال ایران فوتسال بازی تراکتور لیگ برتر جام حذفی آلومینیوم اراک باشگاه پرسپولیس
اپل همراه اول امارات ایلان ماسک گوگل تبلیغات ایرانسل آیفون فناوری سامسونگ ناسا
مواد غذایی سازمان غذا و دارو خواب دیابت سلامت روان بارداری مالاریا دندانپزشکی