پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

سه زن مکار(۲)


' آن وقت گذاشت و رفت. درويش‌ها يکى يکى به بوق‌عليشاه گفتند: 'گل مولا خوابت تعبير شد. انشاالله هر شب از انى خواب‌ها ببيني.' پادشاه افسون شدهٔ بوى غذاهاى خودش به دماغش خورد قدرى جان گرفت. درويش‌ها شروع کردند به خوردن ولى باز هم بوق‌عليشاه از گلوش پائين نمى‌رفت. درويشى که از ماجرا باخبر است و محافظ اوست گفت: 'درويش، چرا درست غذا نمى‌خوري؟ اين غذا از برکت قدم تست وگرنه ما چنين روزى به خود نديده بوديم انشاالله که هميشه از اين خواب‌ها ببينى ما را هم شاد کني.' خلاصه خواهى نخواهى غذا خوردند و خوابيدند. باز درويش‌ها يکى يکى رفتند پى کار خودشان و بوق‌عليشاه تنها ماند.
شب شد درويش‌ها آمدند چاى درست کردند و مشغول چاى خوردن شدند باز آن يساول وارد شد يک مجمعهٔ پر از غذا آورد و ظرف قبلى را برد. درويش‌ها يک شکمى از عزا درآوردند و باز به بوق‌عليشاه دعا کردند. و مبارکباد گفتند. چند روزى به اين منوال گذشت. کم‌کم غذاى دربار يک‌روز در ميان دو روز در ميان شد تا به کلى قطع شد. حالا ديگر بوق‌عليشاه بايد غذاى درويشى بخورد. چيزى هم بلد نيست و کارى هم نمى‌داند. عاقبت به همان درويش رفيقش گفت يک مدحى يادش بدهد که او هم بتواند امرار معاش کند. درويش هم يک مدحى براش نوشت. پادشاه از بر کرد و خوب بلد شد. کشکول را انداخت به بازو و يک شاخهٔ گل به‌دست گرفت و وارد بازار شد و شروع کرد به خواندن. آواز خوبى هم داشت. هرکس رسيد صنار، ده‌شاهى يک قران انداخت توى کشکولش.
ظهر که آمد مسجد شمرد ده تومان شده بود درويش‌ها آفرين گفتند که بابا ايوالله تو که از همهٔ ما زرنگ‌ترى ديگر لازم نيست خواب ببيني. تا ظهر ده تومان تا شب هم ده تومان ديگه مرگ مى‌خواهى برو جوباره. خلاصه درويش تازه هواهاى دورهٔ قدرت از سرش پريد و شروع کرد به دنيا گردي. حالا اين هم اينجا داشته باش. چند کلمه از زن سومى بشنو. او هم زن زرنگى بود. وقتى وارد خانه‌اش شد. مقدارى از گياهان باددار به غذاى شوهرش زد و به خورد او داد. بعد از چند ساعت شوهر ديد سنگين شده وقتى از خواب بيدار شد ديد شکمش کمى نفخ کرده به زنش گفت: 'نمى‌دانم چرا شکمم نفخ کرده؟' زن گفت: 'طورى نيست پاشو برو بيرون برگرد تا خوب بشي.' شوهره رفت و باز زن از همان گياه‌ها در غذا ريخت. شوهره خورد صبح که از خواب بلند شد باد شکمش بيشتر شده بود اوقاتش تلخ شد و گفت: 'آخه من نمى‌دانم چه مرگم هست؟' زنک امروز هم سرش را گرم کرد خلاصه يک معجونى درست کرد که بادى توى دل شوهره مى‌پيچيد.
شوهر بدبخت نصب شب بلند شد، گفت: 'اهوى اهوي؟! بلند شو دارم مى‌ميرم باد دلم زياد شده، يه چيزى تو دلم مثل مار اين طرف و آن طرف ميره.' زن مکار دست برد اطراف شکم مرد يک دفعه گفت: 'واي! ... پناه بر خدا! ... انگار حامله شده‌اي' مرد خلقش تنگ شد و گفت: 'آخه احمق! مگر مرد هم حامله مى‌شه؟' زن گفت: 'از کاز خدا بعيد نيست يک‌وقت ديدى شدى حالا مى‌بايد چکار کرد. بخواب تا من دوادرمونت کنم که بادبر باشد، باده خوب ميشه ولى اگر خواى نخواسته حامله شده باشى درد شدت مى‌کنه. مرد ديد چاره‌اى نيست آرام شد و زنش هم بلند شد و يک دوائى که پيش پيش آماده کرده بود و - هم بادآورد بود، هم دل درد خفيفى مى‌داد - آورد و جوشاند و به خورد مرد بيچاره داد. هى دل مردک باد کرد و درد گرفت.
مرد بيچاره مثل مار حلقه مى‌زند و به خودش مى‌پيچد آخر شب هم معجونى به او داد که سست و بى‌حالش کرد و سرش روى دوش زنش افتاد و از حال رفت. زنک او را خواباند و قدرى پهلوهايش را چرب کرد تا صبح مرد از خواب بيدار شد حالا ديگر شکم حسابى و درست آمده بود بالا. مردک گفت: 'اى زن! پاشو مرا ببر حکيم ببينيم چه دردى دارم' زن گفت: آخه مرد! اسباب بى‌آبروئى مى‌شه و حکيم مى‌فهمه تو حامله‌اى ديگه آبرومون مى‌ريزه.' خلاصه زنک مار با هر کلکى بود شوهره را نگذاشت از خانه بيرون برود و ضمناً با زن همسايه هم که فقير بود و نزديک زائيدنش بود قرار گذاشت شبى که او وضع حمل مى‌کند، بچه‌اش را به او بدهد تا او بچه را جا بزند البته به زن فقير وعده کرد که در عوض اين کار انعام خوبى به او مى‌دهد. اين ماجرا ماند و ماند تا شبى که نوبت وضع حمل زن همسايه بود. زن مکار يک داروئى به‌کار برد که مرد دوباره دلش درد گرفت و از شدت درد بيهوش شد و افتاد توى بغل زنش.
زن هم مى‌گفت: 'الساعه بچه مياد راحت ميشي. راستى مرد! برم ماما بيارم؟' مرد گفت: 'تو را خدا ديگه بيش از اين آبروم را نبر.' خلاصه نزديک صبح يک اسکان چاى شيرين به او داد قدرى ساحت شد و سست شد و افتاد گردن زن که حالم داره بهتر ميشه. زن گفت: 'الان ديگه راحت مى‌شى مثل اينکه سر بچه داره پيدا ميشه صلوات بفرست، نترس حالا خلاص ميشي.' در اين ضمن بچهٔ همسايه هم به دنيا آمده بود. زنک داروئى به دماغ شوهرش زد. مردک بيهوش شد. زنک بچه را آورد گذاشت زير پاى مرد و يک قطره سرکه بصورت و دماغ مرد چکاند. مردک تا چشمش را باز کرد صداى گريهٔ بچه بلند شد زن گفت: 'واى مرد حالا چيکار کنيم پستان‌هايت هم که شير نداره.' مرد بدبخت حاضر شد تمام اموال و دارائى خودش را به زن مصالحه کند به شرط اينکه رازش فاش نشود.
زنک هم با زرنگى هرچه تمام‌تر بچه را برد داد به زن همسايه و پول فراوانى به آنها داد ولى نه آنها فهميدند اين چه موضوعى بود که اين بچه را گرفت و پس داد، نه مرد فهميد که بچه‌اى که زائيده چطور شد. حالش هم خوب شد و اول صبح رفت سر کارش و انگار نه انگار که دردى داشته. خيال کرد زائيده و تمام شده است. خوب حالا برگرديم به داستان پادشاه و پرسه زدن و درويشى کردن. پس از يکسال که خوب به گدائى آموخته شد مطابق قرارى که داشتند درويش آوردش در همان مسجد و شبانه، از منزل پادشاهى شامى تهيه کردند و آوردند براى درويش‌ها اما غذاى پادشاه در ظرف جداگانه‌اى بود و داروى بيهوشى به آن زده بودند که خورد و بيهوش شد. فورى چند تا يساول او را به دوش کشيدند و بردند به قصر، توى اتاق خودش و رخت و لباس درويشى را از تنش درآوردند و لباس يکسال پيش را به او پوشاندند و ريشش را خصاب کردند و او را خواباندند.
اذان صبح زن پادشاه شيشهٔ سرکه را برد بالاى سر شوهرش و يک قطره سرکه در دماغش چکانيد. شاه از خواب بيدار شد ديد ريش و سيبلش خضاب کرده‌اند. پاشد نشست و با خودش گفت: 'يعنى چه؟' آن وقت صدا زد: 'اين چه وضعيه؟ چرا سر به سرم گذاشته‌ايد کى به ريش من خصاب ماليده؟' زن پادشاه پريد توى اتاق و گفت: 'تصدقت گردم چيه؟ آب ميارم حنا را مى‌شويم انگارى خوب رنگ گرفته!' پادشاه نگاهى به اطراف کرد که اينجا کجاست؟ رفيق درويشش کو؟ مرشدشان کجاست؟ زن پادشاه زد زير خنده و صدا زد: 'بلقيس جان بيا! بيا قبلهٔ عالم خواب ديده‌اند. بيا ببريمشان حمام.' کنيزکان ريختند دور پادشاه و او را بغل کردند و بردند حمام و حسابى سر و تنش را شستند. پادشاه ماتش برده بود که يعنى چه؟ راستى خواب مى‌بينم يا جن‌زده شده‌ام؟ از حمام بيرون آمد.
شربت: شيريني، گز، باقلوا، نان خشک و چاى آوردند. با خودش گفت: 'عجب! اين چه حاليه؟' رو کرد به زنش و گفت: 'آهاي! من يک‌سال کشکول به‌دست پرسه مى‌زنم مرا کجا برديد کجا آورديد؟ شهرهائى را که نديده بودم پرسه زدم شب و نصب شب در بيابان‌ها خوابيدم.' که يک وقت زنش از خنده غش کرد و گفت: 'انشاءالله خواب خير است. چون پادشاه خوش‌قلب و رعيت‌دوستى هستي، خواب هم که مى‌بينى خواب مشغول‌کننده است. خواب وحشت‌آور نيست.' پادشاه خواهى نخواهى قبول کرد که همهٔ اينها را در خواب ديده است. وقتى سر يک‌سال شد سه نفر زن زيرک و دانا در حمام شدند و هر کدام شاهکار خود را گفتند. معلوم شد زيرکى زن پادشاه بالاتر از همه است و رودست ندارد. قصهٔ ما به سر رسيد. رفتيم بالا ماست بود پائين آمديم دوغ بود، قصهٔ ما دروغ بود.
- سه زن مکار
- قصه‌هاى ايرانى - جلد دوم - ص ۱۳۳
- گردآورنده: سيد ابوالقاسم انجوى شيرازى
- انتشارات اميرکبير - ۱۳۵۳
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد هفتم، على‌اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰


همچنین مشاهده کنید