چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

تجدید مطلع (۲)


چنان قروق شکن او شوی که پای نهد    به سبزه پدر خویش طفل ناپروا
چنین شعاری و اسلام شرم دار ای نفس    اگر رسی به جزا وای بر تو روز جزا
دگر به بزم شه اندر سلوک خویش نگر    ببین که طاعت او می‌کنی چگونه ادا
که موی بر بدنت از ادب نمی‌جنبد    مگر بر رعشه ز خوف وی وز فرط حیا
به صد هزار تعشق به جای می‌آری    هزار حکم اگر بر تو می‌کند اجرا
چو برگ بید زبانت ز بیم می‌لرزد    به عرض حاجتی از خود چو میشوی گویا
به آن شهی که شهان آفریدگان ویند    چو در نماز سخن می‌کنی صباح و مسا
ببین که صد یک آن بیم هست در دل تو    به آن ادب نفسی می‌شوی نفس پیما
به خویش هست گمانت که هرگز آن خدمت    ملول ناشده آورده‌ای تمام به جا
اگر بساط ریائی نبوده گسترده    ز سرعتت متمیز شدست دست از پا
از بن شعار تو صد ره صنم پرستی به    که با ملک به خلوصی و با خدا به ریا
روایت است که عبدالله مبارک داشت    هوای سرو قدی از بتان مه سیما
شبی که بود چنان برف از آسمان باران    که بر عباد پس از توبه‌ی رحمت مولا
شبی که استره آبدار سرما بود    به دست باد ز رخسار مرد موی ربا
به پای منظر وی آنقدر به پای استاد    که شد بلند ز هر سو ندای حی علی
گمان به بانگ عشا برده بود تا در دید    رسانده بود به عیوق شاه صبح لوا
ز جان غریو برآورد و بانگ زد بر نفس    که ای ز بوالهوسی ننگ کافر و ترسا
گر از شبی دو نفس می‌کنی به طاعت صرف    نمی‌شوی نفس نفس را سکون فرما
هلاک سوره کوچکتری که زود ترک    ز امر حق بگریزی چو مجرم از ایذا
ور آیدت به زبان سوره قریب به طول    به آن رسد که کنی از ملال جبه قبا
ز شام تا سحر امشب برای بی‌خبری    ستاده‌ای نه ز سر باخبر نه از سرما
عجب‌تر آن که شبی رفته و تو یک ساعت    خیال کرده‌ای از شغل عشق وسوسه‌زا
به گفت این وره قبله‌ی حقیقی جست    نشان حسن ازل را به چشم سر جویا
بسی نرفت که دیدند خفته در چمنش    مگس نموده بر او از جوانب استیلا
گرفته ماری از اخلاص نرگسی به دهن    ز بس ملاحظه او را مگس پران ز قفا
تو هم اگر به خود افتی ز کوی بوالهوسی    شوی رهی و کنی دامن مجاز رها
تو هم به شهد حقیقت اگر لب آلائی    کند هوای مگس رانی تو بال هما
در آخر سخن ای نطق بهره‌ای برسان    به آن بهار هوس زان نصیحت عظما
الا یگانه جگرگوشه کز تو دارد و بس    فروغ نسل محقر چراغ دوده‌ی ما
ایا نتیجه‌ی آمال کز برادر من    تو مانده‌ای به من اندر امل سرای بقا
به نفس اگرچه خطائی که در نصایح تند    ز روی قصد تو بودی مخاطبش همه جا
بیا که ختم نصیحت کنم به حرف دگر    به شرط آن که به سمع رضا کنی اصغا
قدم نهاده‌ای اندر رهی که وادی امن    دروست منحصر اندر منازل اولا
به قطع پانزدهم منزلی در آن وادی    که بر تو نیست گرفتی ز کج روی قطعا
ز چار منزل دیگر چو بگذری و کنی    به باج خانه‌ی تکلیف خیمه‌ها برپا
وزان تجارت کم مدت سبک مایه    اثر ز سود و زیان عمل شود پیدا
پی حساب تو خواهند طرح کرد به حکم    محرران فصول عمل مفصل‌ها
که گر خوری لب نانی بر آن شود مرقوم    و گر کشی دم آبی در آن بود مجرا
غرض همین که چو فارغ شوی ز شغل و عمل    تو را به فاضل و باقی دهند اجر و جزا
پس از تو گر عملی سر زند که به نشود    به فاضلت قلم کاتبان لسان فرسا
نه به بود که ز باقی به قیدهای الیم    تن الم زده فرسایدت هلال آسا
جزای بد عملی نیست تازیانه و چوب    که سوز آن بود امروز به شود فردا
جزای بد عملی تابه ایست تابیده    تن تو ماهی آن تابه خالدا ابدا
نه آنقدر ز مکافات می‌دهم بیمت    که بندی از رخ رحمت به یاس چشم رجا
نه آنقدر دلت از عفو می‌کنم ایمن    که کم زند در طوف دل تو خوف خدا
به صد ثواب ازو گر چه ایمنی غلط است    به صد هزار خطا ناامیدیست خطا
کسی که سجده‌ی او نارواست در کیشش    هزار باره ازو حاجتش شده است روا
تو کز سعادت اسلام بهره‌ای داری    عجب که تشنه روی از کنار بحر عطا
گناه بنده‌ی نادم ز فعل نامرضی    اگر بزرگ‌تر از عالم است و مافیها
فتد به معرض عفو غفور چون شوید    به آب توجه رخ معصیت کمای رضا
ولی بدان که گناه و خطای توبه پذیر    ز غیر حق خدا خارج است و مستثنا
چو یافت موعظه اتمام سعی کن که تمام    بیاد داری و آری تمام عمر به جا
کشی هزار زیان گر یکی ازین سخنان    رود زیاد تو تا وقت رفتن از دنیا
به قصد تزکیه نفست از نصیحت و پند    چو گشت خاتمه یاب این قصیده‌ی عزا
به عهد کردم از آن ذکر دایمش تاریخ    که دایم این بودت ذکر در خلا و ملا
دگر تو دانی و رایت که رایت فکرت    بلند شد به مناجات حی بی‌همتا
بزرگوار خدایا که ذات بی‌چونت    که بسته عالمیان را زبان ز چون و چرا
به کنز مخفیت آن شاهد نهفته جمال    که تا ابد نکند جلوه بر دل عرفا
به اسم اعظمت آن گنج بی‌نشان که اگر    فتد به دست نهد غیر پا بکوی فنا
به آن گروه که از انقیاد فرمانت    به جنس خاک نکردند از سجود ابا
به انبیای اولوالعزم خاصه پاد شهی    که راند رخش عزیمت بر اوج او ادنا
به اولیای ذوالحزم خاصه کراری    که بر تو نقد بقا می‌فشاند روز دغا
بلابه لب لبیک گوی کعبه روان    به کعبه و عرفات و به مشعر و به منا
به مجرمان پشیمان که از حیا سوزند    اگر کنند سر از بهر معذرت بالا
به تائبان موفق که در رسند به عفو    ز گفت شان چو ظلمنا رسد به انفسنا
به بیگناهی زندانیان شحنه‌ی عشق    به بی‌نشانی سرگشتگان دشت بلا
به پاکدامنی عاشقان عصمت دوست    که جیب خاطرشان کم کشیده دست هوا
به گریه‌های زمان غریو خیز وداع    که سنگ را اثر آن درآورد به بکا
به آب چشم یتیمان چهره گرد آلود    که تاب دیدنشان ناورد دل خارا
به بی‌زبانی طفلان مضطرب در مهد    که دردشان نپذیرد ز نطق بسته دوا
به مادران جگرگوشه در نظر مرده    که از فلک گذرانند بانگ واولدا
به آن کثیر عیالان بینوا که مدام    خیال بیع مصلی کنند و رهن ردا
بسوز قافله مبتلا به غارت جان    که آهشان نگذارد گیاه در صحرا
به درد پرد گیانی که دست حادثه‌شان    کشد ز هودج عصمت برون به ظلم و جفا
به طول طاعت ترسندگان ز صبح نشور    که روی خواب نبینند در شب یلدا
به غازیان مجاهد که در تکاور شوق    کنند جان خود از بهر نصرت تو فدا
بهر چه نزد تو دارد نشان خیر و بهی    بهر که پیش تو از اهل عزتست و بها
که چون لوای شفاعت نهی به دوش نبی    دوانی اهل گنه را به ظل آل عبا
چنان کنی که شود محتشم طفیل همه    یکی ز سایه نشینان آن خجسته لوا
که جرم کافر صد ساله می‌توان بخشید    به یک شفاعت او یا رسول اشفعنا


همچنین مشاهده کنید