باز شد چشم جهان ای بخت خواب آلودهان |
|
صبح دولت میدمد برخیز زین خواب گران |
بالش زیر سرت کان مانده از اصحاب کهف |
|
مالشی ده چشم غفلت را و سر بردار از آن |
اسب چوبین پای امیدت که نقش عرصه بود |
|
تمشیت فرمای دهر از تقویت کردش روان |
بهر دفع ظلمت ادبار از ضعف امید |
|
ماه میجستی ز اقبال آفتابی شد عیان |
از گشاد بیمحل تیر تو در صید مراد |
|
کشتی خوف و خطر گهواره امن و امان |
بهر آرام تو گشت از جنبش باد مراد |
|
از کمان بد جست اما نیک آمد بر نشان |
هم طرب شد کوه لنگر هم تعب شد تیز پر |
|
هم فلک شد دادگستر هم قدر شد مهربان |
بزم عشرت گرم گردید از شراب بیخمار |
|
باغ دولت سبز گردید از بهار بیخزان |
چرخ کجرو از جفا برگشت و زیر گشتنش |
|
شد برون تاب غریب از رشتهی باریک جان |
از زبان هاتفی دوشم به گوش دل رسید |
|
کی ز بار غصه کم جنبش تر از کوه گران |
خیز و عازم شو در استقبال اقبال ابد |
|
خیز و جازم شو در استیفای حظ جاودان |
کاین زمان رو در تو دارد دولت روی زمین |
|
اولین دولت نوید خلعت خان زمان |
خلعتی ناصره زر وز برای امتیاز |
|
با زر و خلعت مسرح استر آتش عنان |
از کدامین خان همایون اختر خورشیدفر |
|
آفتاب آسمان سلطنت جمشیدخان |
شهریار بختیار ذوالعیار جم وقار |
|
شهسوار نامدار کامکار کامران |
عالم افروزنده خورشیدی که در مسکاب بطن |
|
هر جنین از داغ مهرش بر جبین دارد نشان |
گردن افرازنده جمشیدی که منت میکشد |
|
از کمند انقیادش گردن گردنکشان |
گر شود تیغ آزما در حد ترکستان زمین |
|
بر درد جیب زمین تا دامن هندوستان |
کرده پشت از برق تیغش بر جهان شیر عرین |
|
سوده ناف از باده گرزش بر زمین پیل دمان |
گردن شیر فلک را بسته از خم کمند |
|
کوهه گاو زمین را خسته از نوک سنان |
آورند از یک گریبان سر برون بدر و هلال |
|
روز میدان چون نهد بر دوش زرین صولجان |
پایهای از قدر او اورنگ و استقلال و عظم |
|
آیهای در شان او فرهنگ و استیلا و شان |
از گشاد شست پر زور قدر تیر قضا |
|
بینفاذ امر او بیرون نیاید از کمان |
برخلاف خلق فردا بر زمین خواهند داشت |
|
چشم از شرم دو شغلش حاتم و نوشیروان |
دیده از آلای او بر سدهی والای خود |
|
خرگه عالی ستونش روی صد گیتی ستان |
نیست گوئی عظم او محتاج حیز ورنه چون |
|
ظرف او گیلان تواند بود یا مازندران |
هست در آب و گلشن این نشه کز شوکت شود |
|
ملک و دین را پادشاه و ماء و طین را مهربان |
بس که جودش میدهد خاک ذخایر را به باد |
|
خاک بر سر میکند از دست او دریا و کان |
گوشمال از توشمالش خورده خوانسالار چرخ |
|
هر که اندر جنب خوان نعمتش گسترده خوان |
در میان داوران شد واجب الطلوع آن قدر |
|
کز سجودش جبهه فرسا گشت خور در خاوران |
مهر میبوسد به رسم بندگانش آستین |
|
چرخ میروبد به طرف آستینش آستان |
رعشه بر هشتم فلک در هفت اعضا واقع است |
|
نسر طایر را ز سهم تیر آن زرین کمان |
با وجود رشگ هم چشمی که عین دشمنی است |
|
نامش از انصاف دارد بر زبان صد مرزبان |
هر دعا و هر ثنا کز خلق هفت اقلیم کرد |
|
پای عزم اندر رکاب اول به گیلان شد روان |
زور بازوی تصرف بین که دارد در کمند |
|
گردن خلق جهانی یک جهان اندر میان |
شربت تیغش ز بس کافتاده شیرین میبرند |
|
دوستان جان فدائی صد حسد بر دشمنان |
جان فدای دست و تیغ او که هرگه شد علم |
|
خورد تن وین جرعه آن می ز استقبال جان |
دی ز شوکت بر در ایوان کیوان ارتفاع |
|
آفتابت پرده دارو آسمانت پاسبان |
وی به استدعای فتحت در زوایای زمین |
|
سورهی انا فتحنا بر زبان آسمان |
فتح و نصرت بندگان شخص فرمان تواند |
|
کار میفرما به این فرمانبران تا میتوان |
بس که نهر خون روان کرد از تن ارباب کین |
|
ضربتت چون ضربهای حیدری در نهروان |
بس عجب نبود گر از اشجار گیلان آورند |
|
برگها امسال سر بیرون به رنگ ارغوان |
روی دشمن کز میپندار اول سرخ بود |
|
خندهآور گشته است اکنون به رنگ زعفران |
دشمنت داد جلادت داد اما در گریز |
|
گر به این جلدی بماند میشود گیتیستان |
پیش دستی کرد در کشتی و غالب نیز گشت |
|
لیک مثل دستیار اولین بر پهلوان |
در فنون حرب چون از آگهان کار بود |
|
بر سرش چیزی نیامد جز بلای ناگهان |
غالبا خصمت ندارد یاد غیر از چار حرف |
|
کش میسر نیست انشائی به غیر از الامان |
در حشر گاهی که چون صور قیامت میدرید |
|
بانک رعد آشوب کوست پرده گوش کران |
طالب ملک تو را صد ره به آواز بلند |
|
زد قضا بر گوش کای جذر اصم را توامان |
جغد اگر بال و پر سیمرغ بندد بر جناح |
|
کی تواند ساخت در ماوای سیمرغ آشیان |
سر ز خاک حشر برنارد ز شرم رزم خویش |
|
گر بگوش رستم دستان رسد این داستان |
ای در اقلیم فصاحت گشته از بدو ازل |
|
پادشاه نکته پردازان به طبع نکتهدان |
گرچه بیمهری و مهر خلق عالم با ملوک |
|
فرع بیلطفی و لطف است آشکارا و نهان |
من نه آنم کاندر اخلاص تو دیگر گون کنم |
|
دل به ناکامی و کام ای کامکار کامران |
آن که بود و هست و خواهد بود تا صبح ابد |
|
با تو پیمان دل و ربط تن و پیوند جان |
نیست ممکن آمدن از عهدهی مدحت برون |
|
جز به عمر نوح و طبع خسرو و طی لسان |
من که جزو خلقتم گردیده طبع خسروی |
|
آن دو حالت نیز میخواهم ز خلاق جهان |
تا به آئین که آرم جملهی شاهان را به رشک |
|
قد مدحت را بیارایم به تشریف بیان |
محتشم پایان ندارد مدحت آن شهسوار |
|
باز کش بهر دعا رخش فصاحت را عنان |
تا شود دوران ز اقوای قوای نامیه |
|
بر مراد دوستان مجلس فروز بوستان |
تا زر بیسکه خورشید عالم تاب را |
|
حکم مطلق از زمین و آسمان دارد روان |
باد نقد بیغش کامل عیار خسروی |
|
سکهدار از نام جمشید زمان جمشیدخان |
|