پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

بدان نامور گفت پاسخ شنو (۳)


که هرحقه‌یی را چو پنجه هزار    به دادی درم مرد گوهر شمار
صد اسپ گرانمایه پنجه به زین    همه کرده از آخر ما گزین
دگر ویژه با جل دیبه بدند    که در دشت با باد همره بدند
به نزدیک قیصر فرستادم این    پس از خواسته خواندمش آفرین
ز دار مسیحا که گفتی سخن    به گنج اندر افگنده چوبی کهن
نبد زان مرا هیچ سود و زیان    ز ترسا شنیدی تو آواز آن
شگفت آمدم زانک چون قیصری    سر افراز مردی و نام آوری
همه گرد بر گرد او بخردان    همش فیلسوفان و هم موبدان
که یزدان چرا خواند آن کشته را    گرین خشک چوب وتبه گشته را
گر آن دار بیکار یزدان بدی    سرمایه‌ی اور مزد آن بدی
برفتی خود از گنج ما ناگهان    مسیحا شد او نیستی در جهان
دگر آنک گفتی که پوزش بگوی    کنون توبه کن راه یزدان بجوی
ورا پاسخ آن بد که ریزنده باد    زبان و دل و دست و پای قباد
مرا تاج یزدان به سر برنهاد    پذیرفتم و بودم از تاج شاد
بپردان سپردیم چون بازخواست    ندانم زبان در دهانت چراست
به یزدان بگویم نه با کودکی    که نشناسد او بد ز نیک اندکی
همه کار یزدان پسندیده‌ام    همان شور و تلخی بسی دیده‌ام
مرا بود شاهی سی و هشت سال    کس از شهر یاران نبودم همال
کسی کاین جهان داد دیگر دهد    نه بر من سپاسی همی‌برنهد
برین پادشاهی کنم آفرین    که آباد بادا به دانا زمین
چو یزدان بود یار و فریادرس    نیازد به نفرین ما هیچ‌کس
بدان کودک زشت و نادان بگوی    که ما را کنون تیره گشت آب روی
که پدرود بادی تو تا جاودان    سر و کار ما باد با به خردان
شما ای گرامی فرستادگان    سخن گوی و پر مایه آزادگان
ز من هر دو پدرود باشید نیز    سخن جز شنیده مگویید چیز
کنم آفرین بر جهان سر به سر    که او را ندیدم مگر برگذر
بمیرد کسی کو ز مادر بزاد    ز کیخسرو آغاز تا کی قباد
چو هوشنگ و طهمورث و جمشید    کزیشان بدی جای بیم وامید
که دیو و دد و دام فرمانش برد    چو روشن سرآمد برفت و بمرد
فریدون فرخ که او از جهان    بدی دور کرد آشکار و نهان
ز بد دست ضحاک تازی ببست    به مردی زچنگ زمانه نجست
چو آرش که بردی به فرسنگ تیر    چو پیروزگر قارن شیرگیر
قباد آنک آمد ز البرز کوه    به مردی جهاندار شد با گروه
که از آبگینه همی خانه کرد    وزان خانه گیتی پر افسانه کرد
همه در خوشاب بد پیکرش    ز یاقوت رخشنده بودی درش
سیاوش همان نامدار هژیر    که کشتش به روز جوانی دبیر
کجا گنگ دژ کرد جایی به رنج    وزان رنج برده ندید ایچ گنج
کجا رستم زال و اسفندیار    کزیشان سخن ماندمان یادگار
چو گودرز و هفتاد پور گزین    سواران میدان و شیران کین
چو گشتاسپ شاهی که دین بهی    پذیرفت و زو تازه شد فرهی
چو جا ماسپ کاندر شمار سپهر    فروزنده‌تر بد ز گردنده مهر
شدند آن بزرگان و دانندگان    سواران جنگی و مردانگان
که اندر هنر این ازان به بدی    به سال آن یکی از دگر مه بدی
به پرداختند این جهان فراخ    بماندند میدان و ایوان و کاخ
ز شاهان مرا نیز همتانبود    اگر سال را چند بالا نبود
جهان را سپردم به نیک و به بد    نه آن را که روزی به من بد رسد
بسی راه دشوار بگذاشتیم    بسی دشمن از پیش برداشتیم
همه بومها پر ز گنج منست    کجا آب و خاکست رنج منست
چو زین گونه بر من سرآید جهان    همی تیره گردد امید مهان
نماند به فرزند من نیز تخت    بگردد ز تخت و سرآیدش بخت
فرشته بیاید یکی جان ستان    بگویم بدو جانم آسان ستان
گذشتن چو بر چینود پل بود    به زیر پی اندر همه گل بود
به توبه دل راست روشن کنیم    بی‌آزاری خویش جوشن کنیم
درستست گفتار فرزانگان    جهاندیده و پاک دانندگان
که چون بخت بیدار گیرد نشیب    ز هر گونه‌یی دید باید نهیب
چو روز بهی بر کسی بگذرد    اگر باز خواند ندارد خرد
پیام من اینست سوی جهان    به نزد کهان و به نزد مهان
شما نیز پدرود باشید و شاد    ز من نیز بر بد مگیرید یاد
چو اشتاد و خراد به رزین گو    شنیدند پیغام آن پیش رو
به پیکان دل هر دو دانا بخست    به سر بر زدند آن زمان هر دو دست
ز گفتار هر دو پشیمان شدند    به رخسارگان بر تپنچه زدند
ببر بر همه جامشان چاک بود    سر هر دو دانا پر از خاک بود
برفتند گریان ز پیشش به در    پر از درد جان و پراندوه سر
به نزدیک شیرویه رفت این دو مرد    پر آژنگ رخسار و دل پر ز درد
یکایک بدادند پیغام شاه    به شیروی بی‌مغز و بی‌دستگاه


همچنین مشاهده کنید