یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا
ملکمحمد
... اما راويان اخبار و ناقلان آثار و طوطيان شکرشکن شيرين گفتار چون بئله روايت ائيلهييلر، شاهعباس جنت مکان، ترازى يه ووردوتکان، ايکى قوز بيرگردهکان. |
گئتميشد يک باغا، گؤوزوم بير گوله دو شدو، سياه سونبوله دوشدو، دونيا دولاندي، گردش ووردو بيزيمکى ده بئله دو شدو. |
بير نلبکى بير (پر) نابات، يوخون گلير باشين قوى يات، محمد جمالينه بير صلوات. |
گونلرين بير گونونده، شاهعباسين دوربونونده... |
... پادشاهى بود که کبوترى داشت. پادشاه کبوترش را خيلى دوست داشت و براى او قفسى از طلا درست کرده بود. گاهى مىآمد کنار قفس مىنشست و با دست خودش به کبوتر دان مىداد. |
روزى باز کنار قفس نشسته بود که کبوتر ديگرى عين کبوتر خودش آمد و منقارش را گذاشت روى کبوتر اولى و بعد پرواز کرد و رفت. پادشاه از کبوتر پرسيد: 'چى مىگفت؟' |
کبوتر گفت: 'عروسى برادرم است. آمده بود مرا ببرد. اگر اجازه بدهى مىروم و سر سه روز برمىگردم' . |
پادشاه گفت: 'باشد، برو. اما موقع برگشتن سوقاتى مرا فراموش نکني' . |
وزير مىخواست نگذارد که پادشاه کبوتر را آزاد کند اما پاشاه اعتنائى نکرد. کبوتر رفت و پس از سه روز برگشت. در منقارش يک تخم سيب آورده بود. |
پادشاه امر کرد تخم را در باغ کاشتند. چند سالى که گذشت، تخم درخت بزرگى شد و چند تا سيب درشت و طلائى آورد. پادشاه به باغبان گفت که اگر يکى از سيبها گم شود، توى گلويت سرب داغ مىريزم. از اين رو باغبان هميشه سيبها را مىپائيد؛ تا اينکه يک روز که براى سرکشى آمده بود، ديد شب يکى از سيبها را چيدهاند. زودى آمد به پادشاه خبر داد. پادشاه سه پسر داشت پسر بزرگتر را فرستاد که در باغ کشيک بدهد و دزد را پيدا کند. |
پسر بزرگتر تا نصف شب بيدار ماند. خبرى نشد. زير درخت دراز کشيد و خوابش برد صبح شد ديد باز يکى ديگر از سيبها را چيدهاند. |
شب دوم برادر ميانى به باغ آمد. او هم مانند برادرش نصف شب خوابش برد و صبح بلند شد ديد سيب ديگرى کم شده. |
شب سوم پسر کوچکتر که اسمش ملکمحمد بود، پيش پدرش رفت و گفت: 'اجازه بده امشب خودم در باغ کشيک بدهم. حتماً دزد را پيدا مىکنم' . |
پادشاه اجازه داد. ملکمحمد به باغ رفت. نصف شب شد ديد از زور خواب نمىتواند سر پا بند شود. انگشتش را بريد و به جاى بريدگى نمک زد تا خوابش نبرد. مدتى گذشته بود که يکدفعه آسمان لرزيد و صداى وحشتناکى بلند شد و دستى بهطرف درخت سيب دراز که سيبى بچيند. ملکمحمد زود شمشيرش را کشيد و زد دست دزد را بريد و انداخت زمين... آن وقت گرفت خوابيد. صبح پيش پدرش رفت و ماجرا را نقل کرد. |
سه تا برادر رد خونى که از دست بريده به زمين ريخته بود، گرفتند و رفتند تا به سر چاهى رسيدند. طنابى به کمر برادر بزرگتر بستند که به ته چاه برود. وسط راه برادر بزرگتر داد و فرياد راه انداخت که سوختم، سوختم. مرا بالا بکشيد! |
بعد برادر وسط توى چاه رفت و وسط راه داد و فرياد راه انداخت. ملکمحمد گفت: |
- حالا مرا بفرستيد پائين. اما هر چه قدر داد و فرياد کردم، گوش نکنيد. |
ملکمحمد طناب را به کمرش بست و پائين رفت. ته چاه سياه بود. خوب که دور و برش را نگاه کرد، ديد از دور روشنائى مىآيد. رفت بهطرف روشنائى و حياطى ديد دوررادورش اتاق بود. ملکمحمد تو رفت. دختر زيبائى نشسته بود و ديوى سرش را روى زانوى او گذاشته خوابيده بود. دختر تا چشمش به ملکمحمد افتاد گفت: 'ملکمحمد، تو کجا اين کجا؟ پرنده نمىتواند اينجا پر بزند. اينجا خانهٔ ديوهاست. الان اگر ديو بيدار شود تو را يک لقمهٔ چپ مىکند. دست برادرش را هم که زخمى کردهاي، دلش ازت پر خون است. زود از اينجا برو' . |
ملکمحمد گفت: 'تو کاريت نباشد. شيشهٔ عمرش کجاست؟' |
دختر گفت: 'سر رف. اما تو که دستت نمىرسد' . |
ملکمحمد خنجرش را کشيد و به پاى ديو فرو کرد. ديو گفت: 'دختر، مگسها را بتازان يک کمى بخوابيم' . |
ملکمحمد خنجرش را بيشتر فرو کرد. ناگهان ديو عصبانى شد و بلند شد که پدر مگسها را درآورد که چشمش به ملکمحمد افتاد. قهقههاى زد و گفت: 'خوب بهدستم افتادي. توى آسمان دنبالت مىگشتم، اينجا گيرت آوردم' . |
آنوقت ملکمحمد را گرفت و سر دستش بلند کرد تا به زمين بزند. ملکمحمد زودى شيشهٔ عمر ديو را از سر رف برداشت. ديو گفت: 'حالت چطور است ملکمحمد؟ الانه از آن بالا مىاندازمت تکهتکه شوي' . |
ملکمحمد گفت: 'تا وقتى شيشهٔ عمرت در دست من است هيچ غلطى نمىتوانى بکني' . |
ديو تا اين حرف را شنيد، ملکمحمد را آهسته به زمين گذاشت و بنا کرد به زارى و التماس کردن. ملکمحمد اعتنائى نکرد و شيشه را محکم به زمين زد. ديو افتاد و مرد. |
ملکمحمد از آنجا رفت به حياط دومي. آنجا هم ديوى سرش را روى زانوى دختر قشنگى گذاشته خوابيده بود. ملکمحمد آرام وارد اتاق شد و سلام کرد. دختر گفت: 'ملکمحمد، تا ديو بيدار نشده، فرار کن واِلا هم تو را مىکشد و هم مرا' . |
ملکمحمد گفت: 'تو کاريت نباشد. شيشهٔ عمرش کجاست؟' |
دختر گفت: 'شيشهٔ عمرش را از گردنش آويخته' . |
ملکمحمد باز نوک خنجرش را به پاى ديو فرو کرد. ديو عصبانى شد و پا شد ملکمحمد را ديد و برش داشت که به زمين بزند. اما ملکمحمد مجال نداد و زودى شيشهٔ عمرش را قاپيد و توى دستش گرفت. ديو شروع کرد به زارى و التماس کردن اما ملکمحمد اعتنائى نکرد و شيشه را بر زمين زد. ديو مثل آوارى روى زمين پهن شد. |
در حياط سوم چشم ملکمحمد به ديو بدترکيب و بزرگى افتاد که دست راستش را در پارچهاى پيچيده و خوابيده بود و دختر زيبائى بالاى سرش نشسته بود و او را باد مىزد. دختر تا ملکمحمد را ديد گفت: 'ملکمحمد! تو کجا اينجا کجا؟! الان ديو بيدار مىشود و تو را مىکشد. دستش را هم که بريدهاي، پاک عصبانى است' . |
ملکمحمد گفت: 'شيشهٔ عمرش کجاست؟' |
دختر گفت: 'من هم نمىدانم. تا حالا چند دفعه ازش پرسيدهام، عصبانى شده و مرا کتک زده. حالا بيا تو را قايم کنم تا ببينم چى پيش مىآيد' . |
دختر افسونى خواند و ملکمحمد را به صورت سيبى درآورد و گذاشت سر تاقچه. کمى بعد ديو بيدار شد و خواست بيرون برود. دختر گفت: 'آخر تو چرا به من نمىگوئى شيشهٔ عمرت کجاست؟ تو هر روز به شکار مىروى و من در خانه تنها مىمانم، مىخواهم سرم را با آن گرم کنم تا تو برگردي' . |
ديو گفت: 'توى همين جاروب قرار دارد. اما به کسى نگوئى، ها!' |
ديو گذاشت رفت. دختر جاروب را برداشت و تا مىتوانست بزک و دوزکش کرد و گذاشت بالاى اتاق. وقتى ديو برگشت به دختر گفت: 'بوى آدميزادى چيزى مىآيد!... بوى بادام بو داده مىآيد!..' |
دختر گفت: 'حتماً سر کوه خوردهاى بويش لاى دندانهايت مانده!' |
ديو يک چوبدستى برداشت و لاى دندانهايش را خلال کرد و يکى دو تا ساق و دست الاغ و اسب درآورد و دور انداخت بعد چشمش به جاروب افتاد گفت: 'اين چيه؟' |
دختر گفت: 'مگر خودت نگفتى شيشهٔ عمرت توى جاروت است؟' |
ديو قاهقاه خنديد و گفت: 'عجب دختر سادهاى هستي! توى حوض يک قوطى است و توى قوطى دو تا مرغ، يکى سياه و يکى سفيد. شيشهٔ عمر من توى شکم سفيده قرار دارد' . |
فردا صبح ديو تنوره کشيد و رفت. دختر افسونى خواند و به سيب فوت کرد. سيب شد ملکمحمد. دوتائى آمدند سر حوض و زير آب حوض را زدند و قوطى را برداشتند. ملکمحمد قوطى را باز کرد و مرغ سفيد را سر بريد و شيشه را درآورد و به زمين زد. |
ناگهان هوا تيره و تار شد و لاشهٔ ديو از آسمان به زمين افتاد. ملکمحمد هر سه دختر را برداشت، آمدند ته چاه. آنوقت برادرانش را صدا زد که طناب را پائين بيندازند. دخترها را يکى يکى بالا فرستاد. نوبت که به دختر سومى رسيد گفت: 'ملکمحمد بهتر است تو خودت بالا بروي، واِلا برادرهايت تو را بالا نمىکشند و براى هميشه ته چاه مىماني' . |
از دختر اصرار و از ملکمحمد انکار. آخر سر دختر رفت بالا و پشت سرش ملکمحمد طناب را به کمرش بست و تکان داد. برادرها طناب را بالا کشيدند اما وسط راه آن را بريدند و ملکمحمد افتاد به ته چاه. کمى در ته چاه ايستاد بعد يادش آمد که وقتى دختر از ته چاه بالا رفت به او گفته بود: 'اگر تو را بالا نکشيدند، بايست ته چاه، دو تا قوچ سفيد و سياه مىآيند از جلوت رد مىشوند تو جست بزن بنشين روى قوچ سياه. قوچ سياه تو را پرت مىکند روى قوچ سفيد. آن هم تو را مىاندازد به دنياى روشني' . |
همچنین مشاهده کنید
- کلهپوک و عاقل و کلاغ
- ملکجمشید و دختر پادشاه
- کرّهٔ دریائی
- داستان دختر شهر هیچاهیچ
- شاه عباس و چهار درویش
- پرندهٔ سپید(۳)
- کچل خوششانس
- محمد گل بادام
- سه برادر (۲)
- سبزگیسو(۲)
- کچل و سفره و ترکه و انگشتر حضرتسلیمان
- دختر بازرگان و هفت برادر(۵)
- عروس فرشتگان
- مار چهل سر
- سرنوشتی که نمیشد عوضش کرد
- سلمان تنبل
- مون چل کره
- گرگ نادان
- سگ و بره
- آه دختر کوچک بازرگان
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
حسین امیرعبداللهیان مصر سازمان همکاری اسلامی دولت سیستان و بلوچستان جنگ انتخابات مجلس شورای اسلامی حجاب دولت سیزدهم مجلس حسن روحانی
تهران شهرداری تهران یسنا سیل هواشناسی بارندگی سازمان هواشناسی باران فضای مجازی آتش سوزی هلال احمر آموزش و پرورش
هوش مصنوعی سلامت تورم خودرو قیمت خودرو قیمت دلار قیمت طلا مسکن دلار بازار خودرو بانک مرکزی حقوق بازنشستگان
تلویزیون صدا و سیما مسعود اسکویی مهران غفوریان موسیقی صداوسیما سریال سینمای ایران سازمان صدا و سیما
غزه رژیم صهیونیستی اسرائیل فلسطین جنگ غزه آمریکا امیرعبداللهیان انگلیس اوکراین نوار غزه ایالات متحده آمریکا یمن
فوتبال رئال مادرید پرسپولیس استقلال سپاهان لیگ برتر بازی باشگاه استقلال باشگاه پرسپولیس علی خطیر جواد نکونام بایرن مونیخ
اینستاگرام اپل ناسا عکاسی تبلیغات گوگل کولر
کبد چرب فشار خون