شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

ره، ری


رها کن زن زشت ناسازگار (سعدى)
نظير: کفش تنگ از پا بدر!
نيزرک: شوى زن زشت نابينا بِهْ
رهانَد خرد مرد را از بلا٭
مقا: 'اندر جهان بِهْ از خرد آموزگار نيست' و 'آزاد شوى به عقل بنده'
٭............................. مبادا کسى در بلا مبتلا (فردوسى)
ره به ره تيشه به تيشه!
معنى اين مَثَل و موارد استعمال آن بر مؤلف معلوم نشد، شايد معادل آن 'پدر پيشه، تبر تيشه' باشد
ره چنان رو که رهروان رفتند
نظير: بر آن ره که نارفته باشد کسى مرو گرچه همراه دارى بسى (نظامى)
ره نتوان رفت به پاى کسان (نظامى)
نظير: پهلوانى نتوان کرد به زور دگران (عماد فقيه)
رهنماى تو راه ايمان است (سنائى)
نظير: آنکه ايمان يافت رفت اندر امان (مولوى)
رياست بى‌سياست نتوان کرد
نظير:
اول سياست است که شرط رياست است
ـ اگر چوب حاکم نباشد ز پى کند زنگى مست در کعبه قى (سعدى)
رياضت کش به بادامى بسازد٭
٭دل عاشق به پيغامى بسازد به ياد نامه با نامى بسازد
مرا کيفيت چشم تو کافى است ...................... (طالب آملى)
رياکارى بدتر از زناکارى است
نظير: اى خواجه ريا ضد پارسائى است آن را که ريا هست پارسا نيست (ناصر خسرو)
ريختن اشک از سوختن دل است
نظير: ز اندوه باشد رخ مرد زرد (فردوسى)
ريسمان بر پا چه حاجت مرغ دست‌آموز را٭
٭ ديگران را در کمند آور که ما خود بنده‌ايم ............................... (سعدى)
ريسمان دو سر دارد
ريسمان سوخت کجيش بيرون نرفت
رک: ترک عادت موجب مرض است
ريش آدم خام طمع به فلان مفلس! (يا: ريش آدم طمعکار...)
ريش او زرد است، اين هم يک دليل!
نظير: شب‌هاى چهارشنبه هم غش مى‌کند!
ريشخند چاپلوسان فيل را خر مى‌کند
نظير: خوش آمد هر که را گفتى خوشامد
نيزرک: اگر دارى زبان چاپلوسي
ريش خود را همى خضاب کنى خويشتن را همى عذاب کنى (رودکى)
رک: نتوان يافت جوانى به خضاب
ريش دراز و سر کوچک نشان احمقى است
نظير: گردن و ريش و پاى دراز از حماقت حديث گويد باز (اوحدى)
ريش سفيد و دروغ؟
ريش سکّهٔ مرد است
ريشش سربالا رفته است
نظير:
رفتنى است
ـ يک پايش اين دنياست يک پايش آن دنيا
ريش قاضى احترام ديگرى دارد
نظير:
حرمت پير مغان بر همه کس واجب است
ـ سر زده داخل مشو ميکده حمّام نيست
ـ مسجد جاى خر بستن نيست
ريشهٔ بيداد بر خاکستر است
رک: ظالم پاى ديوار خود را مى‌کَنَد
ريگ در کفش و کيک در شلوار بهتر است از رفيق ناهنجار (سنائى)
رک: روح را صحبت ناجنس عذابى است اليم
ريش سرخ هم وبال جان است
اين مَثَل مأخوذ از حکايت زير است که ظهير فاريابى به رشتهٔ نظم کشيده است:
عالِمى بر فراز منبر گفت که چو پيدا شود سراى نهفت
ريش‌هاى سفيد را ز گناه بخشد ايزد به ريش‌هاى سياه
باز ريش سياه روز اميد باشد اندر پناه ريش سفيد
مردکى سرخ ريش حاضر بود دست بر ريش زد چو اين بشنود
گفت با خود در اين شمار نه‌ايم در دو گيتى به هيچ‌کار نه‌ايم


همچنین مشاهده کنید