شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا


چهل سال در چهل ثانیه !


زنگ‌ِ در به صدا درمی‌آید. نگاهی شتابان در آینه و گشودن‌ِ در. دو نفرند. گویا یكی هشت‌ساله و دیگری در همان حول و حوش، پرچم سیاهی در دست دارند و نامی كه بر آن در زمینهٔ سیاه، سبز گلدوزی شده است: یا حسین! و كلام بعد از سلام اینكه: آقا برای هیئت كمك نمی‌كنید؟
در چشمهای روشن‌ِ هشت‌ساله غرق می‌شوم. ثانیه‌ای چند و چهل سال به پیش رانده می‌شوم. ۱۳۴۰.ه‍ . شمسی و من پنج ساله با هم‌سن و سالهای خودم در كوچه پس كوچه‌های بریانك. محرم از راه رسیده است و پرچمی سیاه به سختی فراهم كرده‌ایم و دسته‌ای ده نفره با نوحه‌های نوباوه و لهجه‌های خام. چند كوچه‌ای را طی می‌كنیم كه ناگهان فریاد یكی از بچه‌ها: پاسبانها آمدند! مثل تركشهای نارنجكی رهاشده هر كدام از سویی می‌گریزیم و دسته عزاداری در چشم به هم زدنی از هم گسسته می‌شود. پاسبانهای كلانتری بریانك فاتحانه به مقر خویش بازمی‌گردند تا از سركوب «اغتشاش» بچه‌های هشت، نه ساله فاتحانه و حماسی گزارش تهیه كنند. كارخانهٔ مغموم و متروك جوراب‌بافی با «هفت‌چنار» تاریخی‌اش، روزی چند نوبت چشم‌ِ خمار‌ِ شهادت دوخته است به جنگ و گریزی كه ما بچه‌ها، معنی‌اش را نمی‌دانیم اما در ته دلهامان به حقیقتی یقین داریم كه مثل بمب ساعتی تیك تاك می‌كند.
ـ آقا برای هیئت كمك نمی‌كنید؟
در چشمهای روشن‌ِ پسرك هشت‌ساله غرق می‌شوم.
سالها بعد در حال و هوای نوجوانی از هزار دستگاه نازی‌اباد به خیابان «خیام» خودم را می‌رسانم تا پیاده از بازارچهٔ شاپور در باشگاه پولاد باشم در «گذر وزیر دفتر». خیابان «خیام» به رباعی‌ام پیوند می‌زند و همراه با كتابهای ریز و درشتی كه پدر به خانه می‌آورد، حكیم عمر خیام هم هست با مینیاتورهایی كه برای دنیای كودكی و جوانی، خود بهانه‌ای كشدار و شیرین است! و این خیام است كه می‌سراید:
ای صاحب فتوی ز تو پ‍ُركارتریم
با این‌همه مستی ز تو هشیارتریم
تو خون كسان خوری و ما خون رزان
انصاف بده كدام خونخوارتریم
تأمل در قرینه‌سازی شاعر و خون كسان را در برابر خون رزان نشاندن، نخستین گامهای ذوقی است برای وارد شدن به عرصهٔ آشنایی با استعاره‌هایی كه نیمی از بار شعر گران‌سنگ پارسی را به شانه گرفته‌اند.
بعدها ـ یعنی سالهای آغازین پیروزی انقلاب ـ با تنی چند از همگنان، شامگاهان به خواندن دیوانهای بزرگان شعر فارسی می‌نشینیم. انگار می‌خواهیم گسلی تاریخی را ترمیم كنیم. شور و شوق‌ِ نوآوری در واپسین سالهای‌ِ نظام گذشته، ما را سخت دور افكنده است از آنچه كه در اصل می‌بایست سنگ‌‌ِ زیرین‌ِ بنای تجدد و تازه‌خواهی باشد.
در این مسیر و به مقتضای حال و هوای سالهای شور و شعار و شعر، طبیعی است كه از نو، سری به دیوان شاعری چریك یا چریكی شاعر بزنیم به نام ناصر خسرو:
من دگرم یا دگر شده‌ست جهانم
هست جهانم همان و من نه همانم
تاش همی ج‍ُستم او به طبع همی ج‍َست
از من و من زو كنون به طبع، جهانم...
در همین قصیده دیگر بار به «خون رزان» بر می‌خورم:
من كه ز خون‌ِ حسین پ‍ُر غم و دردم
شاد چگونه كنند خون‌ِ رزانم؟
پس ناصر خسرو پیش از خیام، خون رزان را در برابر خون حسین قرار داده است. بیت‌ِ ناصرخسرو به كلام‌ِ عام‌ِ خیام، معنی خاصی نیز «صاحبان فتوا» ادامهٔ تاریخی همانهایی هستند كه به هدر بودن شریف‌ترین خون‌ِ عالم هم ـ پیش‌ترها ـ بی‌واهمه از دنیا و آخرت، فتوا داده‌اند. راز غمگینی ادبیات علوی در طی قرون و اعصار در همین نكته‌های به‌ظاهر ساده و بدیهی، نهفته است.
سالها می‌گذرد. از بازی نغز و دردناك روزگار فرا می‌گیرم كه حتی در ح‍ُله‌های تنیده از طنز و تسخر و آن هنگام كه در آخرین ماههای سال ۱۳۶۶ به شدیدترین شكلی خودم و همگنانم مورد بی‌مهری و لگدمال شدن حق و حقوق معنوی و مادی واقع می‌شویم، كوتاه اما با پناه گرفتن در لایه‌های غمبار فرهنگ‌ِ تشییع بسرایم:
شاعری تشنه ز دریا می‌گفت
اهل‌ِ بیت سخنش را
به اسارت بردند!
«تشنگی» «اسارت و سختی كشیدن اهل بیت» اما دفاع جانانه از دریاهای پاكی، همه عناصری هستند كه در كار موزون طبعان‌ِ تاریخ كه خود را به دامن اهل بیت پیامبر اكرم(ص) بسته‌اند و پاسخ لبخند را با تازیانه گفته‌اند، موج می‌زند و در آتیهٔ تاریخ نیز تموجی دردناك اما شكوهمند خواهد داشت.
«طلسم‌ِ سنگ» گردآمدهٔ نوشته‌های عاشورایی این قلم در طول‌ِ بیست سال‌ِ اخیر است. نوعی مقتل امروزی و قرائتی در حد امكان و توان از حماسهٔ كربلا در پرتو درك و دریافتهای فردی و زیر نور شعر و نثر گذشته و امروز.
در ذكر شام عاشورا
شامگاهان، فصل دلتنگی آسمان است برای خورشیدی كه در خاكستر خاطره‌ها خاموش خفته است. پردهٔ سیاه شب، راهی دلگداز به آواز به شهادت‌رسیدهٔ آفتاب دارد. موسیقی سیاه شب از تار زخمی افق برمی‌خیزد و چنگ در نهانخانهٔ جانهایی می‌زند كه یاد آفتاب را بر لبان تشنهٔ خویش ـ لبانی نیم‌سیر از بوسهٔ گرم نور ـ چون ترنمی تار و مار، مزمزه می‌كنند. ساز شب در همیشهٔ آسمان، آبستن شوری پر رمز و راز است و در شامگاه عاشورا این ساز جانگدازترین نغمه‌ها را پیچیده در شولایی بافته از حماسه و فریاد، روانهٔ گوش جان همهٔ فردائیان حق نیوش و تشنگان زلال زمزمه‌های سربلند می‌كند. شامگاه عاشورا، آسمان، مزرع سیاهی است كه با انفجار حنجرهٔ حسین ستاره‌كوب و سبز می‌شود. حافظهٔ آسمان هیچ‌گاه این مایه، شرارهٔ بی‌غروب و ستارهٔ بی‌افول به یاد ندارد. ستاره‌هایی كه بی‌هراس از چرخش داسهای دروگر دنائت و ددمنشی، كمان ارغوان تابش خود را تا ابد می‌گسترند و هیچ حنجره‌ای این مایه غزل ناب به عرصهٔ دیوان آفتاب، ارزانی نداشته است. شامگاه عاشورا آبستن فریادهای جنینی مردی است كه زایمان‌ِ آفتابی‌ِ هر پگاه را تا قیام قیامت معنی و مفهومی نمادین می‌بخشد. آن شب، گلوگاه حسین، زخمه بر ساز پررمز و راز شامگاهان تقدیر زد و پرده از حرم‌خانه رازهای نفیس بركشید.
ـ اینك شب است و تاریكی ـ یاران من! شب چونان باریكه راه نجاتی، فرو گسترده پیش گامهای شماست! شب را چون مركبی رهوار زین و لگام زنید و از این كانون نزدیك خون و اسارت، دور شوید!
همه كس را توان و اذن آن هست كه شرم را در پس پشت نقاب شب پنهان كند و جان از این مهلكهٔ محتوم به در برد! حسین سخن می‌گفت و ستاره باران گلوی شورشی‌اش، شب را شرحه شرحه می‌كرد:
یاران من! دندان آختهٔ این گرگها در كمین گلوگاه من است. عصاره‌های جهل و چكیده‌های نفاق و فرزندان سیاهرویان جگرخوار، س‍َر‌ِ آن دارند تا بوسه‌گاه نبی را با دندان دشنه‌های برهنه درنوردند! اینان را كین دیرین با من است كه میراث محمد در دل و فریاد علی بر لب و عشق آن رفیق اعلی در سر دارم!
یاران من! بیعت خویش از شما برداشتم. هر كه خواهد مأذون باشد كه بر شتر شب نشیند و گلوی خویش از سرزنش تیغهای آخته و زخم زبان نیزه‌های جگرسوز در امان دارد! طرف همه این شب‌زادگان منم كه رسول آفتابم و سلطهٔ شب‌پرستان را برنمی‌تابم!یاران حسین، با لبانی خاموش و دلهایی دست‌خوش امواج عشق و آزادگی شگفت‌زده و مبهوت، قامت او را در دل شب چون ستونی از نور می‌نگرند و در زیر طاق ابروانش، كه پلی است برای عبور همهٔ قافله‌های حماسی، دو خورشید مغموم را نظاره‌گرند و خاموش، گوش سپرده‌اند به واژه‌های معصومی كه گدازه‌وار از دهانهٔ آتش‌فشانی علوی و ع‍ِلوی برمی‌جهند و سربلندی و عزت و مردانگی را مفهوم می‌بخشند.از كرانهٔ دلهایشان موجی از تحیر و دلتنگی می‌غلتد و می‌غلتد و به فرجام سر به ساحل لبهایشان می‌كوبد:
شگفتا! این حنجرهٔ خدایی سخن از جدایی می‌گوید؟! (هنوز اول عشق است!)
برادرزادگانش گویی پاره‌های دل خویش را آینه‌وار بر زبان می‌تابند و آه می‌كشند:
آیا سر خویش گیریم و راه خف‍ّت و دوری از تو پیش گیریم؟! حسین جان! كیست كه نداند زیستن بعد از تو تهمتی بیش به هستی نیست! آنكه از مردن در ركاب تو ـ كه تولدی دیگرگونه است ـ طفره رود، افترائی است بسته به دامان حیات!
بعد از تو زندگی، آینهٔ لحظه لحظه جان دادن و دم به دم غوطه در شرمساری و زردرویی خوردن است!
زبان حال آنكه مجال جاودانه شدن در ركاب تو را از دست فرو نهد، همواره چنین خواهد بود:
سنگ هم به حال من گریه گر كند برجاست
بی‌تو زنده‌ام یعنی مرگ بی‌اجل دارم!
نه! دور باد از ما دوری از خاندان نبوت!
نه! دور باد از ما نزدیكی به دوزخ بی‌دوست زیستن!
آب با نوشیدن
و حنجره با خروشیدن
و زره با پوشیدن، معنی می‌یابد
و جان ما با فدا شدن
و در ركاب تو كوشیدن!
سر چه باشد كه فدای قدم دوست كنیم
این متاعی است كه هر بی‌سر و پایی دارد!

از گلوگاه یاران حسین، ستاره‌های لبیك، ترجیع‌وار طالع می‌شد و نه تنها در شامگاه عاشورا كه در عرصهٔ شبانگاهی همهٔ تاریخ، سوسو می‌زد.
بیت آغازین این قصیدهٔ مردانگی كه واژه واژه‌اش بوی وفاداری داشت از گلوگاه ماه خیمه‌گاه حسین، فرزند شجاعت و برادر مردانگی، ابوالفضل دلاور، طلوع كرد و دیگر گروه وفاپیشگان آن را زبان به زبان و حنجره به حنجره پی گرفتند تا پنجره‌ای پیش چشمان حسین گشوده شد بر باغ برومندی و بی‌باكی و مزرع بی‌بدیل و باران‌خوردهٔ بنی‌هاشم! حنجرهٔ عباس، علمدار حنجره‌های دیگر شد و پیشاپیش دیگر دهانهای عاشق، بر خلعت فاخر وفاداری، بوسهٔ بیعت مجد‌ّد زد! خوشا دهانی كه راز نهانی با حسین در میان نهد! خوشا گلوگاهی كه راهی همیشگی به سراپردهٔ فریادهای حسینی داشته باشد!
خ‍ُن‍ُك آن دلی كه با خنكای جویباران علوی، رفع عطش كند! مرحبا خونی كه مرواریدوار سر بر پای هیهای حسین نهد و در خانقاه نینوا به آهنگ‌ِ دف ملائك‌ِ صف كشیده به تماشا، بچرخد و بچرخد و به پای بوسی قدمگاه فرزند علی(ع) نائل شود!
زهی جانی كه تن به ذلت زیستن در ننگ هزار رنگ توجیه و بهانه‌جویی ندهد!
زهی جانی كه خدنگ‌وار از كمان تن بر جهد و تنگنای خاك در نوردد و در بهشت دیدار فرود آید!
شامگاه عاشورا، خواب را رخصت ورود به خیمه‌گاه حسین(ع) نیست، تپش دلها به رقص عقربه‌های قطب نما می‌ماند. می‌لرزد و می‌لرزد تا سمت و سوی خانهٔ یار را می‌یابد و آرام و قرار می‌گیرد.
زبانها طعم نیایش راستین را ـ چونان همیشه ـ می‌چشند و نام خدا همچون مشعلی در دل شب، اردوگاه را چراغانی كرده است. چراغان چشمها و لبها همه حكایت از واپسین سخنان عاشق به درگاه معشوق و معبود می‌كند.
هیچ سری را سر خوابیدن نیست. گویی منادی غیب از مأمن لاریب در جان تكاتك دست‌چین شده‌های شهادت، به صدای بلند فریاد می‌كند:
جمع باشید ای حریفان! زانكه وقت خواب نیست
هر كه او امشب بخوابد والله از اصحاب نیست!
و در اردوگاه مقابل آنجا كه تجمع شوم هم‌دستان عمر سعد، نمایشگاهی از شقاوت و جهل را بر دیدگان عرضه می‌كند، خواب، خواب عمیق، مالك الرقاب است!
چه مایه جدایی است میان خواب این جناح با بیداری مردانی كه دلهایشان را به حراست از حریم فرزند پیامبر، شرف جاودانه بخشیده‌اند!
یاران زادهٔ سعد سرهای سنگین از سودای سود را بر بالشهایی پر از پلیدی و پ‍َل‍َشتی نهاده‌اند و پس پشت پلكهایشان قافله‌های دنیایی با بارهایی از پنبه و ا‌َتش، غرق در طنین زنگوله‌های زرین می‌گذرند.
عمر سعد كاروان‌دار قافله‌های غفلت، رؤیاهای دوزخی را رهبری می‌كند. رؤیای عمر سعد بوی تند حكومت ری می‌دهد. خود را نشسته بر تخت امارت تماشا می‌كند و پیرامونش نگهبانانی بی‌سر با نیزه‌های طلایی پاس می‌دهند. پیری سپیدموی در دوردست رؤیای او ظاهر می‌شود با انبانی بر پشت. او دستی به تاج امارت می‌كشد و به پیر اشاره می‌كند كه پیش آید. پیر نزدیك‌تر و نزدیك‌تر می‌شود تا مقابل ابن سعد قرار می‌گیرد. ناگاه كف دست چپ خود را مقابل او می‌گیرد. دست پیرمرد به آینه‌ای بدل می‌شود و عمر سعد در آینه، تصویر خوك سیاهی را می‌بیند. خشمگین شمشیر می‌كشد تا پیرمرد را از پا درآورد. شمشیرش تكه‌تكه به زمین می‌افتد!
پیرمرد انبان را خالی می‌كند: اژدهایی به رنگ خاك! عمر سعد از نگهبانان كمك می‌طلبد. نگهبانان بی‌سر، در مقابل او می‌ایستند و در یك حركت ناگهانی نیزه‌های طلایی را در جای جای بدن او فرو می‌كنند!
عمر سعد نعره‌ای می‌زند و از خواب می‌جهد. قطرات عرق را از پیشانی خود می‌سترد و چشم می‌دوزد به اردوگاه حسین(ع). نوری كه از اردوگاه مقابل می‌آید، چشم او را شدیداً می‌آزارد و او چشمهای خود را با دست می‌گیرد و دوباره به بستر پناه می‌برد!
خواب، پناهگاه پلیدان و پلشتانی است كه به سركوب رساترین و ناب‌ترین صدا از سلالهٔ رسول خدا، گسیل شده‌اند!
شب، تمام ستاره‌های خود را می‌گرید و به فرجام قطرهٔ اشك درشتی از خون، از گوشهٔ پلك آسمان به بیرون می‌لغزد. خورشید، آغاز دهمین روز از ماه محرم ۶۱ هجری را اعلام می‌كند. عاشورا خود را آماده می‌كند تا به دردناك‌ترین شكل در حافظهٔ تاریخ، ابدی شود!
منبع : پایگاه رسمی انتشارات سوره مهر