جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


موزه مردم‌شناسی زنجان ، زنجان


تنها موزه‌ استان زنجان، موزه‌ مردم‌شناسی ـ بنای تاریخی رختشوی‌خانه - شهر زنجان است كه در مركز بافت تاریخی شهر و در محلی معروف به «بابا جامال چوقوری» (گودال باباجمال) واقع شده است. این موزه جلوه‌های ویژه‌ای از عنصرهای مردم‌شناسی استان زنجان را به نمایش گذاشته است كه مشتمل بر پوشاك محلی زنان و مردان استان (لباس بومی)، انواع و اقسام صنایع دستی استان و به ویژه شهر زنجان می‌باشد. این موزه علاوه بر اشیای به نمایش گذاشته شده، به لحاظ ساخت بنای تاریخی رختشوی‌خانه و قسمت‌های گوناگون آن كه از كاركردهای متفاوتی برخوردار بوده است،‌ بسیار تماشایی و جالب‌توجه است.
پایان این كتاب را با قطعه‌ای به نام «یاد دوران كودكی» از شیخ شهاب‌الدین سهروردی (شیخ اشراق) 549-587 هـ.ق و غزلی از شاعر معروف زنجانی، حكیم ملامحمّد هیدجی زنجانی (1342-1270 هـ.ق) مزین می‌كنیم :

یاد دوران كودكی
در طفولیت، بر سرِ كویی، چنان‌كه عادت كودكان باشد، بازی می‌كردم. كودكی چند را دیدم كه جمع می‌آمدند. مرا جمعیت ایشان شگفت آمد؛ پیش رفتم پرسیدم كه كجا می‌روید؟ گفتند به مكتب از بهرِ تحصیل علم. گفتم علم چه باشد؟ گفتند ما جواب ندانیم، از استاد ما باید پرسیدن؛ این بگفتند و از من درگذشتند.
بعد از زمانی با خود گفتم، گویی علم چه باشد و من چرا با ایشان پیش استاد نرفتم و از او علم نیاموختم؟ بر پی ایشان رفتم، ایشان را نیافتم؛ اما شیخی را دیدم در صحرایی ایستاده. در پیش رفتم و سلام كردم؛ جواب داد و هرچه به حُسْنِ لطف تعلق داشت، با من در پیش آورد. من گفتم جماعتی كودكان را دیدم كه به مكتب می‌‌رفتند؛ من از ایشان پرسیدم كه غَرَض رفتن به مكتب چه باشد؟ گفتند از استاد ما باید پرسیدن. من آن زمان غافل شدم، ایشان از من درگذشتند. بعد از حضور ایشان مرا نیز هوس برخاست؛ در پی ایشان رفتم، ایشان را نیافتم و اكنون هم در پی ایشان می‌گردم. اگر هیچ از ایشان خبر داری، از استاد ایشان مرا آگاهی ده. شیخ گفت استاد ایشان منم! گفتم باید كه از علم، مرا چیزی در آموزی. لوحی پیش آورد و الفبایی بر آنجا نبشته بود، در من آموخت. گفت امروز بدین قدر اختصار كن، فردا چیزی دیگر در آموزم و هر روز بی‌تر، تا عالِم شوی. من به خانه رفتم و تا روز دیگر تكرار الفبای می‌كردم. دو روز دیگر به خدمتش رفتم كه مرا درسی دیگر گفت؛ آن نیز حاصل كردم. پس چنان شد كه روزی ده بار می‌رفتم و هر بار چیزی می‌‌آموختم؛ چنان‌ شد كه خود یك‌زمان از خدمت شیخ خالی نمی‌بودم و بسیار علم حاصل كردم.
یكی روز پیش شیخ می‌رفتم، نااهلی همراه افتاد،‌ به هیچ‌وجه وی را از خود دور نمی‌توانستم كردن. چون به خدمت شیخ رسیدم، شیخ لوح را از دور برابر من بداشت، من بنگریستم‌ : خبری دیدم بر لوح نبشته كه حال من بگردید از ذوق آن سِرّ كه بر لوح بود و چنان بی‌خویشتن گشتم كه هر چه بر لوح دیدم، با آن همراه باز می‌گفتم. همراه نااهل بود؛ بر سخن من بخندید و افسوس پیش آورد و سفاهت آغاز نهاد و عاقبت دست به سیلی دراز كرده، گفت مگر دیوانه گشته‌ای و اگرنه هیچ عاقلی جنسِ این سخن نگوید. من برنجیدم و آن ذوق بر من سرد گشت. آن نااهل را بر جای بگذاشتم و پیش‌تر رفتم. شیخ را بر مَقام خود ندیدم. رنج زیادت شد و سرگردانی روی به من نهاد؛ مدت‌ها گِرد جهان می‌‌گردیدم و به هیچ وجه استاد را باز نمی‌یافتم.
روزی در خانقاه همی رفتم، پیری را دیدم در صدرِ آن خانقاه خِرقه‌ای ملمّع پوشیده، یك نیمه سپید و یك نیمه سیاه. سلام كردم، جواب داد، حال خویش باز گفتم. پیر گفت حقّ به دست شیخ است. سرّی كه از ذوقِ آن ارواحِ گذشتگاه بزرگ در آسمان رقص می‌كردند، تو با كسی كه روز از شب بازنشناسد بازگویی؛ سیلی خوری و شیخ تو را به خود راه ندهد. پیر را گفتم كه در آن حال مرا حالی دگر بود و هرچه می‌‌گفتم بی‌خویشتن می‌گفتم. باید كه سعی نمایی، ‌باشد كه به سعی تو به خدمت شیخ رسم. پیر مرا به خدمت شیخ برد. شیخ چون مرا دید،‌ گفت مگر نشنیدی كه وقتی سمندری به نزدیك بط (مرغابی) رفت به مهمانی و فصل پاییز بود. سمندر را به غایت سرد بود. بط از حال وی خبر نمی‌داشت؛ شرح لذّت آب سرد می‌داد و لذّت آب حوضه در زمستان. سمندر طیره (خشمگین) گشت و بط را برنجانید و گفت اگر نه آنستی كه در خانه تو مهمانم و از اَتباع تو اندیشه می‌كنم،‌ تو را زنده نگذاشتمی و از پیش بط برفت. اكنون تو نمی‌دانی كه چون با نااهل سخن گویی، سیلی خوری و سخنی كه فهم نكنند،‌ بر كفر و دیگر چیزها حمل كنند و هزار چیز از اینجا تولّد كند. مر شیخ را گفتم :

چون مذهب و اعتقاد پاكست مرا از طعنه نااهل چه باكست مرا

مرا گفت هر سخن به هر جای گفتن خطاست و هر سخن از هر كس پرسیدن هم خطاست. سخن از اهل، دریغ نباید داشت كه ناهل را خود از سخن مردان مَلال بود. مثالِ دل نااهل و بیگانه از حقیقت همچنان است كه فتیله‌‌ای كه به جای روغن آب بدو رسیده باشد؛ چندان كه آتش به نزد او بری افروخته نشود. اما دل آشنا همچو شمعی است [كه] آتش را دور به خود كشد و افروخته شود ...

در زیر بخشی از یك غزل شاعر نامدار زنجان، حكیم ملامحمد هیدجی زنجانی (1342-1270 هـ.ق) را با هم می‌‌خوانیم :

سؤال - جواب

ساقی گتیر! نه دن؟ اوْ مئیِ خوشگواردن
منی؟ هانسی مئی؟ اوْ مئی كی یوْخو فرقی ناردن.
گلدی. نَمَه؟ باهار. گئدیبدیر. نَمَه؟ قرار
جان دیر. نئجه؟ نزار. نه‌دن؟ هجرِ یاردن.
ائیلردیم آرزو. هارانی؟ طرفِ گلشنی
كؤنلوم ائدردی یاد. هاچاقدان؟ باهاردن.
چوْخ - چوْخ خوْشوم گلیر. نَمَه‌یه؟ بولبول و گوله
چوْخ - چوْخ بَدیم گلیر. نَمَه‌دن؟ قیش و قاردن.
مطرب! بلی، بویور! من اوْلوم بیر اَیاغه دور
نئیدیم؟ آپارغمی. نه ایلن؟ چنگ و تاردن.
قوشلار یئنه اوْخور. هارادا؟ مرغزارده
ككلیك سسی گلیر. هارادان؟ كوهساردن.

ترجمه فارسی
ساقی بیار! از چه چیز؟ زان میِ لعل خوشگوار
می؟ از كدام می؟ زان میِ مانند نار
آمد. چه كس، بهار. رفت. چه چیز؟ قرار
جان هست. چه سان؟ نزار. از چه چیز؟ ز هجرِ یار.
می‌كردم آرزو. كدامین جا؟ طرفِ گلشن را
در خاطرم بوده است. ز چه وقت؟ ز فصلِ بهار.
دوست دارم بسی. چه چیزی را؟ بلبل و گل را
سخت بیزارم. ز چه چیز؟ برف و زمستان سار.
مطربا! هان، بگو! جانِ من، برخیز!
از برای چه؟ غم را ببر! با كدامین ساز؟ با چنگ و تار.
باز می‌خوانند بلبلان. در كدامین سو؟ در مرغزار.
كبك می‌خواند. از كجا؟ از سمتِ كوهسار.