جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


مصاحبه با نیکل کیدمن


مصاحبه با نیکل کیدمن
نیکل کیدمن برنده جایزه اسکار بهترین‏هنرپیشه زن در مارس گذشته همچنان‏پرکار به پیش می‏رود. آخرین فیلم او با نام‏لکه انسانی در ماه اکتبر به نمایش درآمد و بعد از آن فیلم کوهستان سردبه کارگردانی آنتونی مینگلا روی پرده‏رفت. همچنین دو فیلم داگویل وهمسران استپفورد که هنوز به‏اکران عمومی در نیامده است. به علاوه اودر کریسمس امسال جایزه سالانه‏هجدهمین دوره سینما تک آمریکا را نیزدریافت نموده است. استفن گالووی،خبرنگار هالیوود ریپورتر، درباره کارهای‏اخیر کیدمن با او گفتگو کرده است.
▪ اولین خاطره شما از هنرپیشگی چه‏بوده است؟
ـ من همیشه جذب شخصیتهای مختلف ازدنیاهای گوناگون و به طور کلی زندگی‏مردم دیگر می‏شوم و این مسئله از زمان‏کودکی من شروع شد، چون مادرم از زمانی‏که خیلی کوچک بودم، داستانهای بسیاری‏را برایم می‏خواند و من عاشق شخصیتهای‏داستانها بودم و حتی برایشان می‏مردم!یادم می‏آید زمانی که شش ساله بودم،مادرم داستان «جیمز و هلوی غول پیکر» رابرایم خواند و من تا مدتها دلم نمی‏خواست‏هلو بخورم، یا وقتی که داستان «ویلی ونکا وکارخانه شکلات» را برایم می‏خواند، دلم‏می‏خواست توی آن دنیا بودم و آن شکلات‏ناشناخته را می‏خوردم و خودم را در آن‏دنیا مجسم می‏کردم. قدرت آن کتابها و هرچیز دیگری که یک بچه را تشویق و دلگرم‏می‏کند که به زندگی رویاییش فکر کند،خلاقیت را زیاد می‏کند.
▪ پدر و مادرتان نیز در تئاتر فعالیت‏داشتند؟
ـ نه، پدر و مادرم هر دو تحصیل‏کرده‏اند. پدرم بیوشیمیست و روانشناس‏است و مادرم نیز یک پرستار است و مدرکی‏هم در ادبیات انگلیسی و فلسفه دارد.اما هردوی آنها مرا تشویق می‏کردند و به من قوت‏قلب می‏دادند.
▪ بعد از تشویق آنها، شما چگونه شروع‏به کار کردید؟
ـ زمانی بود که خودم را غرق در این‏حرفه دیدم. من در مدرسه هنرپیشگی‏تحصیل می‏کردم و آخر هفته‏ها سواراتوبوس می‏شدم و به تئاتر کوچکی که‏وسط شهر سیدنی قرار داشت می‏رفتم.تئاتر نسبتاً پیشرو و مدرنی که من روزهای‏شنبه و یکشنبه خود را در آنجا می‏گذراندم‏و در آنجا نمایشنامه‏ها را می‏خواندم وگاهی نیز به عنوان دستیار صحنه کارمی‏کردم. بابت همه این کارها وجهی به من‏پرداخت نمی‏شد و فقط گاهی برای‏نمایشنامه‏ها پول کمی می‏پرداختند. خوب‏به یاد دارم زمانی که یکی از نمایشنامه‏های‏جرج برنارد شاو را اجرا کردم فقط یازده‏سال داشتم و حاضر بودم هر کاری انجام‏بدهم تا در تئاتر باشم. آنجا احساس امنیت‏و آرامش بیشتری داشتم. به زبان دیگر من‏یک بچه تنها بودم که والدینم، در جستجوی‏چیزهایی بودند که سر من را گرم کند و ازتنهایی خارج شوم. من بسیار خجالتی بودم‏و قسمتی از این کارها برای این بود که من‏اعتماد به نفس پیدا کنم و قسمت دیگرش‏آرزوی من بود که در کنار مردمی باشم که‏سلیقه و عقیده‏شان به من شباهت داشت وبیشتر از اینکه دلشان بخواهد کنار دریابروند و یا ورزش کنند مایل بودند که به کارتئاتر بپردازند. بدین ترتیب بود که من کاربازیگری را شروع کردم و زمانی که‏چهارده ساله بودم کاری از طرف شرکت«بوته کریسمس» به من پیشنهاد شد و من‏هم شش هفته از مدرسه مرخصی گرفتم وبه کوئینزلند نقل مکان کردم و برای آن مدت۱۵۰۰ دلار دستمزد گرفتم، هر چند که به این‏ترتیب مجبور شدم بروم و دور از خانه‏زندگی کنم.
▪ منظور شما از اینکه گفتید «من یک بچه‏تنها بودم» چیست؟
ـ یعنی ساکت و آرام و تنها. من همیشه‏یک دفتر یادداشت روزانه همراه داشتم وهمیشه هم در حال نوشتن بودم، افکارزیادی داشتم. افکار تاریک، افکار احمقانه‏و... و همیشه هم آنها را به نگارش درمی‏آوردم هنوز هم همه آنها را دارم تمام‏دفتر یادداشتهایم را از هشت سالگی نگه‏داشتم. حتی الان هم خیلی اوقات در اتاقم‏می‏نشینم و وقتم را با تنهایی خودم‏می‏گذرانم. پدر و مادرم همیشه نگران این‏مسئله بودند و مادرم اعتراف کرده که‏یادداشتهای مرا می‏خوانده و من متحیربودم که چرا چنین کاری می‏کرده! اما حالاعلتش را خوب می‏فهمم. به هر حال آنهانگران فرزندشان بودند. من یک بچه‏درونگرا و منزوی بودم. البته هنوز هم‏تنهایی‏ام را دوست دارم و حتی گاهی ترجیح‏می‏دهم به جای اینکه با گروهی از مردم‏باشم، تنها باشم. من خیلی اوقات دوست‏دارم تنهایی به رستوران بروم و فقط یک‏کتاب با خودم ببرم. من سالهای نوجوانی‏ام‏را در اروپا زندگی کرده‏ام و همیشه هم‏همین کار را می‏کردم. در پاریس، آمستردام‏و لندن زندگی کرده‏ام و این شاید همان‏کاری باشد که اگر شما هم یک استرالیایی‏بودید انجام می‏دادید یعنی یک هواپیما سوارمی‏شدید و می‏رفتید آن طرف دریاها به‏قصد کشف و سیاحت اروپا.
▪ در حال حاضر مشغول مطالعه چه‏کتابی هستید؟
ـ «زندگی پیکاسو» را می‏خوانم و«ارتباطات ونیزی» را نیز خریده‏ام، چون ازعنوانش خیلی خوشم آمد و همچنین ازاینکه راجع به ونیز است.
▪ اولین موفقیت مهم شما چه بود؟
ـ در سال ۱۹۸۶ در یک سریال کوتاه باعنوان ویتنام بازی کردم که درباره جنگ‏ویتنام بود و آثار جنگ را بر روی یک‏خانواده استرالیایی در طول ده سال نشان‏می‏داد. من در آن فیلم نقش دختری را ازچهارده سالگی تا ۲۴ سالگی ایفا کردم.سپس در سال ۱۹۸۹ در فیلم آرام بمیربازی کردم...
▪ که بازی در «آرام بمیر» شما را درمسیر بین‏المللی شدن قرار داد آن فیلم‏چگونه زندگی شما را عوض کرد؟
ـ می‏توانم بگویم که آنها مرا به امریکاکشاندند و ناگهان دیدم آژانسم ترتیب‏کارهایم را می‏دهد. به طور کلی باید بگویم‏به این نوع زندگی و کار کشیده شدم، چون‏در استرالیا کارها و دلبستگیهای زیادی‏داشتم که حقیقتاً نمی‏خواستم ترکشان کنم.در ابتدا فقط آمدم که در یک فیلم بازی کنم‏ولی بعد با شوهر سابقم (تام کروز() ملاقات‏کردم و مسیر زندگی‏ام عوض شد. در آن‏زمان من فقط ۲۱ سال داشتم.
▪ تام کروز با شما از نظر شغلی چه‏برخوردی داشت؟
ـ خوب وقتی شما عاشق هستیدچیزهای دیگر اهمیت چندانی برایتان ندارند.او مرا به دنیایی برد که خیلی بزرگتر ازدنیایی بود که تا آن زمان می‏شناختم.زمانی که ما همدیگر را ملاقات کردیم اوبزرگترین هنرپیشه در دنیا بود و هنوز هم‏هست او خیلی نیرومند و بزرگ بود.
▪ آیا او راه بازیگری شما را تغییر داد؟
ـ فکر می‏کنم که راههای بازیگری‏مان‏متفاوت است، اما هر دو در این موردصبوریم. من خیلی صبور بودم چه زمانی‏که تام کروز بازی می‏کرد و من مشغول‏تماشای او بودم و چه زمانی که خودم بازی‏می‏کردم و حتی زمانی که نمایشنامه‏ای رامی‏خواندم و او همزمان در فیلمهای‏خارق‏العاده‏ای با کارگردانهای بزرگ بازی‏می‏کرد. من حقیقتاً تا سال ۱۹۹۵ در نقش‏مهم و بزرگی ظاهر نشده بودم و در سال۱۹۹۵ در فیلم مردن به خاطر بازی‏کردم که اولین تجربه حرفه‏ای مهم من به‏شمار می‏آمد. اما همیشه کارگردانهای‏بزرگ نظیر سیدنی پولاک و راب‏راینر و استیون اسپیلبرگ ومارتین اسکورسیزی را می‏دیدم‏که تام با همه آنها کار کرده بود و همه آنهادر زندگی او موجود بودند. من همیشه‏دوست داشتم وقتی که تام بازی می‏کرد اورا تماشا کنم، من عاشق استعداد او بودم.
▪ با تأثیری که او بر شما گذاشت، آیاعقیده و نظر شما در مورد بازیگری تغییری‏کرد؟
ـ بعد از جدا شدنمان و پایان ازدواجمان‏عقیده و نظرات من کاملاً عوض شد، حالا من‏می‏توانستم بروم و می‏بایست تمام‏تجربیاتم را به کار می‏گرفتم. تجاربی که‏اندوخته بودم ولی هرگز در عمل از آنهااستفاده نکرده بودم. حالا می‏رفتم که خودم‏را نشان بدهم، این بستگی به توانایی وظرفیت و آرزوی قلبی و خواسته‏های من‏داشت که تا چه اندازه بتوانم خودم را نشان‏بدهم و این امر به شما حقیقتی را نشان‏می‏دهد. من به مردم نگاه می‏کردم. مثلاًشاعری که روح خود را در غزلیات وترانه‏هایش به جا می‏گذارد، بسیار قابل‏تحسین است، و من هم دوست دارم که چنین‏راهی را بروم.
▪ آیا فکر می‏کنید علت اینکه بینش عموم‏نسبت به شما عوض شد همین مسائل بود.شما حالت خاصی از درونگرایی وخونسردی داشتید که هیچ یک از کسانی که‏شما را می‏شناختند نمی‏توانستند با نیکل‏کیدمن واقعی تماس داشته باشند.
ـ این مربوط می‏شود به ترس؛ چه آن رابه خونسردی تعبیر کنید، چه به خجالت به‏علاوه من این احساس را داشتم که همیشه‏عقب بودم و هیچ وقت توجهی را به خودم‏جلب نمی‏کردم. من کاملاً احساس‏دستپاچگی می‏کردم که توضیح دادنش‏خیلی سخت است. من احساس راحتی‏نمی‏کردم و گاهی این موضوع به‏خونسردی تعبیر می‏شد. من در معاشرتهاو زندگی خصوصی خودم احساس راحتی‏می‏کردم، اما در این سطح گسترده ازمعاشرت با مردم ابداً احساس راحتی‏نمی‏کردم. به همین دلیل بود که وقتی با تام‏کروز بودم، احساس آرامش می‏کردم و هیچ‏جای دیگری این احساس امنیت و آرامش رانداشتم.
▪ حالا این احساس را داری؟
ـ من فکر می‏کنم هر چه آدم بزرگ‏ترمی‏شود. احساس اینکه می‏تواند چیزهایی رانجات بدهد، در او بیشتر می‏شود. امنیت وناامنی آنقدر مهم نیست، مهم این است که‏بتوانید با مردم ارتباط داشته باشید. این‏اشتیاق را داشته باشید که شهامت خودتان‏را نشان بدهید و مسئله مهم این است که‏بدانید چگونه می‏خواهید بر مشکلات فائق‏شوید. زندگی می‏تواند ظالم باشد و در همان‏زمان می‏تواند بی‏نهایت لذت بخش باشد، وشما دست به گریبان چیزهای مختلف درزمان‏های خاصی از زندگی‏تان هستید. این‏کشمکشها همیشه در زندگی وجود دارد ومن با خیلی از آنها رو به رو شده‏ام و حالاقدرت آن را یافته‏ام که تنها باشم. آنتونی‏مینگلا کارگردان فیلم کوهستان‏سرد می‏گوید: «بهترین چیز این است که‏شما با مردم صادق باشید.» و من حالاصادق هستم.
▪ آیا ارتباط شما با کارگردانهای‏فیلمهایتان خوب است؟
ـ من کارگردانها را دوست دارم، اما به‏نویسندگان هم احترام زیادی می‏گذارم،اشخاصی چون دیوید هیر، باک هنری ومینگلا. شما باید به کارتان احترام بگذارید واین نعمت بزرگی است که بتوانید کلمات رابیان کنید و به آنها جان بدهید. البته شمانباید به دام کلمات بیفتید، بلکه باید به آنهاجان ببخشید و من این تجربه را با مینگلا وفیلم کوهستان سرد داشتم. کسی که‏حالا ستایشش می‏کنم، چون هنرپیشه برای‏او قسمتی از مغزش و فکرش می‏شود. آنهاتو را می‏نویسند و کارگردانی می‏کنند و به‏طریقی مواظبت هستند که همه اینها تو رااحاطه می‏کند و این احساس بسیارخوشایندی است.
▪ آیا این صحبتها در مورد فیلم‏داگویل به کارگردانی لارس فون تریرنیز صدق می‏کند؟
ـ کار با او یکی از تجربیات خوبی است‏که تا به حال نداشته‏ام. او هنوز قسمتی اززندگی من است، هر چند که ما در طول کارفراز و نشیب زیادی داشتیم، ولی امیدواریم‏باز هم با او همکاری داشته باشم. کار با اویکی از غیر عادی‏ترین ارتباطات ممکن بین‏بازیگر و کارگردان بود، چون لارس موقع‏کار خیلی عمیق و در عین حالی خیلی‏پرهیجان است، او می‏تواند بشدت خشن‏باشد و بعد در زمان دیگر می‏تواند خیلی‏مورد علاقه واقع شود. او می‏تواند بسیارظالم باشد و بلافاصله تبدیل به یک فرددوست داشتنی شود. اما به عقیده من اوخارق‏العاده است و در کارش همچون یک‏جواهر است.
▪ درباره استنلی کوبریک و فیلم‏چشمان کاملاً بسته چه نظری‏دارید؟
ـ من هنوز نتوانسته‏ام از حال و هوای‏آن فیلم بیرون بیایم استنلی و مراحل ساخت‏فیلم و دنیایی که در آن بودیم هنوز درخاطرم هست. فیلم فضای خاصی داشت که‏فراموش کردن آن به این راحتی صورت‏نمی‏گیرد و آن دوران به نحوی قسمتی اززندگی من بود و من به شدت در استنلی‏کوبریک حل شدم. وقتی که به لحظات فیلم‏فکر می‏کنم می‏بینم که اثر استنلی وروزهای فیلمبرداری در من بشدت زیاداست. من هیچ راهی برای قضاوت آن ندارم.آن دوران از زندگی من به نوعی تصفیه وپالایشی برای من بود. او یکی از فلاسفه ومتفکرین معاصر بود وای کاش فیلمهای‏بیشتری را با او کار کرده بودم.
▪ زمانی که از مرگ او مطلع شدید، کجابودید؟
ـ من در نیویورک بودم. وقتی تلفن زنگ‏زد فکر کردم یکی از دوستانم است. ما شب‏قبلش با هم صحبت کرده بودیم. در آن‏لحظه من مشغول درست کردن شکلات‏برای بچه‏ها بودم، اما بعد از شنیدن خبرسینی را به طرفی انداختم و به کلیسا رفتم وساعتها برای او ادعا کردم. هوای نیویورک‏بسیار سرد بود و واقعاً برایم غیرقابل‏تصور بود که شخصی دیروز باشد وامروز دیگر وجود نداشته باشد، برایش دعاکردم...
مترجم : برنا مسروری
منبع : سورۀ مهر