دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

در ستایش تنبلی


«استن این عالم ای جان تنبلی است» اگر بشر به این پیشرفتی كه الان رسیده، رسیده است، همه از بركت تنبلی و بی حالی و عافیت طلبی و تمنای آسایشی بوده است كه با ذات بشر قرین بوده و او را وادار به این همه كاری كرده است كه می بینید. من و شما نمی توانیم به دویست سال پیش، یا صد سال پیش و حتی به بیست سال پیش برگردیم. از بس آن زندگی گذشته، با عافیت و تنبلی امروزی ما مغایرت دارد. بشر آب انبار زد، سدسازی كرد، لوله كشی كرد، سیستم پیشرفته آبرسانی ساخت برای اینكه بر سختی تا لب چشمه رفتن و كوزه آب روی سر گذاشتن فائق شود كه خدا را شكر شد و امروز ما با بازوبسته كردن شیر آب، مستقیماً به ذخایر بزرگ آب های تصفیه شده دست پیدا می كنیم. به جای هیزم جمع كردن و اجاق درست كردن و فوت كردن به آتش و مژه و ابرو و مو سوزاندن، فندك را فشار می دهیم و پیچ گاز را باز می كنیم؛ یك شعله، دوشعله، پنج شعله روشن می شوند و نه دودی به پا می كنند و نه ظرفی از بابت شعله ها سیاه می شود. وارد خانه كه می شویم، با فشار یك دكمه، شب دیجور، روز روشن می شود و با سر زدن به یخچال به ارتفاعات هیمالیا و یخچال های همدان و ایلام متصل می شویم.
اگر هوا گرم باشد، فشار دكمه ای خانه ای در كریمخان را به پس قلعه تبدیل می كند و اگر هوا سرد باشد، باز با فشار دكمه ای و باز و بسته كردن فلكه هایی، این خانه كریمخانی را راست در دل آتشگاه های آبادان فرو می بریم. برق، تلفن، بخاری، كولر، یخچال، اجاق، آسانسور، فكس و هرآنچه كه مظهر تمدن امروز ما است، همه از بركت تنبلی و تن آسایی بشری بوده است كه احتمالاً در غار یا در بلندی های سراندیب چشم باز كرد و برای زنده ماندن و آسایش خود را به اینجا رساند كه بنده و شما ایستاده ایم.
اما همین حد از زندگی هم سخت است. این بشر محترم هر چه كه هست در هیچ امری از زندگی، حدیقف ندارد. در اخلاق و علم، چنان اوجی می گیرد كه سعدی فرمود «رسد آدمی به جایی كه به جز خدا نبیند/ بنگر كه تا چه حد است مقام آدمیت» در شقاوت و پستی و مردم آزادی هم البته چیزی جلودارش نیست كه فرمود: «گاوان و خران بار بردار/ به زآدمیان
مردم آزار». اما موضوع ما نه علم و اخلاق است و نه پستی و شقاوت. موضوع ما تنبلی است و خوشبختانه هم من و هم شما نیك می دانیم كه این تنبلی نه ته دارد و نه چاره و از اتفاق همین یك انگیزه كافی است تا ما را به جایی برساند كه امور زندگی مان را چون «افسونگر» با تكان مختصری در بینی رتق و فتق كنیم. در آن روز هم البته، همین تكان دادن دماغ كار سخت و دشواری خواهد بود. همین الان كه بنده با شما صحبت می كنم، ظرف های نشسته و تلنبار شده تا سقف آشپزخانه را پركرده اند. غذاهای نیم خورده در ته قابلمه ها و تابه ها تصاویر مشمئزكننده ای مثل نقاشی های فرانسیس بیكن ساخته اند. كف خانه پر شده است از كاغذ و لیوان و نان خشك و كتاب و زیرسیگاری و خودكار و بالش و پتو. تنها باریكه راهی است كه بشود از میانش گذشت. سرویس‌های بهداشتی تبدیل شده اند به مستراح های بین راه آن هم نه در جاده هراز یا چالوس كه برای اینكه حق مطلب را خوب ادا كرده باشم باید بگویم جاده یزد- مشهد. روی تلویزیون لایه ای به اندازه ترام ۲۵درصد گردوخاك نشسته است. همه بازیگران و گویندگان از پس غباری مرموز با ما صحبت می كنند. گوشی تلفن در زیر خرواری كاغذ و كتاب گم شده است. هركس پشت خط است و دست از زنگ زدن برنمی دارد. در دل به من ناسزا نگوید و مرا فحش ندهد. خدا شاهد است گوشی را پیدا نمی كنم. توی یخچال، نه آبی مانده نه قالب یخی و نه نان قابل اكلی. ماست های ته سطل تغییر رنگ محسوس داده اند و در دیواره های سطح نیز قارچ ها به تولید هاگ فزاینده مشغولند. چای توی قوری به مایعی تبدیل شده كه با هیچ مایع دیگری قابل قیاس نیست. مورچه‌های موریس مترلینگ از اتاق خواب تا هال اتوبانی چهاربانده كشیده اند و فعالانه مشغول جابه جایی قندهای قندان روی میز هستند. سوسك های به پشت افتاده چند تاشان كاملاً مرده اند و یكی دوتایشان هنوز در حال سكرات قبل از موت به سر می برند. لامپ راهرو سوخته و هر كسی كه می آید و هركس كه می رود، گویی از سرزمین ظلمات عبور می كند. آینه های اتاق به آینه های اتاق خانم هاویشام سور زده اند و در این خانه هیچ نشانی از زندگی و حیات وجود ندارد، مگر صدای قاروقور شكم گرسنه ای كه اسیر دیو تنبلی شده است. آیا شوالیه ای برای آزاد كردن من نخواهد آمد؟ یادم نبود كه شوالیه ها علاقه ای به آزاد كردن مردان از چنگال هیچ دیوی ندارند... اما نه. اگر اندكی پول مانده باشد، كه مانده شوالیه را خبر خواهم كرد. به سختی و دشواری گوشی تلفن را پیدا می كنم. تنها شماره تلفنی را كه حفظ كرده ام، می گیرم: الو. چلوكبابی؟ من مشترك شماره یك شما هستم. می شود دستور بفرمایید كه یك پرس چلوكباب كوبیده با پیاز، سماق، ماست موسیر و دوغ و یك كره اضافه برای من بفرستند؟... بله. من منتظر هستم. فقط بفرمایید زنگ در خراب است. چند بار كه موتور بوق بزند، من متوجه می شود و در را باز می كنم...
دقایقی بعد شوالیه منجی من از راه می رسد. به اول صدای بوقش از جا می پرم و از پشت آیفون، خطرات تاریكی راه پله و لقی نرده را گوشزد می كنم. چشمم كه به جمالش روشن می شود، تو گویی آفتاب در شب دیجور دمیده است. «پیاز، ترشی، دوغ و چلوكباب» مرا با نیاكان خود پیوند می زند و فر ایزدی را بالای سرم روشن می كند... زندگی، بهتر از این نمی شه.

امیر رازی
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید