چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


روزگار فردوسی و آخر شاهنامه


روزگار فردوسی و آخر شاهنامه
ابوالقاسم منصوربن حسن، دهقان بود یعنی دیهی به نام خویش داشت و خدمی داشت و حشمی؛ وسعتی را ـ هر چند اندک ـ به ارث برده بود که می توانست از گندم اش، بهره برد و چون کشتگران، سال ها بر آن وسعت گرد آمده بودند، دیهی پدید آمده بود و پدرانش و او،دهقان آن دیه بودند و روزی می گرفتند و روزگار می گذراندند. گویند که حوالی سال ۳۲۹ هجری قمری در قریه «باژ» از قراء طابران طوسی به دنیا آمد؛ تا چهل سالگی ـ به روایتی ـ در قالب های دیگر شعری ـ غیر از مثنوی ـ طبع آزمود که از آنها ظاهراً اثری نمانده مگر آن رباعی منسوب که می گویند برای روکم کنی از فرخی و عنصری و منوچهری، مصراع چهارمش را سروده که بیشتر به افسانه می ماند تا واقعیت.
گویند که تا چهل سالگی به نظم شاهنامه همت نگماشت اما اگر در شصت و شش سالگی، شاهنامه را به پایان برده باشد چنان که گوید:
«چو بگذشت سال از برم شصت و پنج
فزون کردم اندیشه درد و رنج
به تاریخ شاهان نیاز آمدم
به پیش اختر دیرساز آمدم»
و این واقعیت را قرین کنیم به این بیت:
«بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی»
باید به عدد ۳۶ برسیم که سن وی در زمان آغاز نگارش شاهنامه است. این که وی با چه انگیزه ای دست به روایت روزگار کهن زده ـ که بخشی افسانه و بخشی تاریخ است ـ به درستی مشخص نیست و به روایت «هر کسی از ظن خود شد یار من‎/ از درون من نجست اسرار من» هر کس، به انگیزه ای اشاره کرده و برخی به «حب وطن» وی اشارت ها دارند و بعضی به مذهب اش که شیعه بود و مبانی آن را در روزگار خلافت عباسی نمی شد از «پرده برون» شرح داد و «ابوالقاسم» که بعدها «فردوسی» نام گرفت، در پرده، آن گفت که در آشکار، در احادیث متواتر ائمه شیعه (ع) آمده است.
به هر دلیل، شاهنامه اکنون به عنوان اثری شناخته می شود که بر هر دو وجه نظر دارد؛ هم ملیت و هم تربیت، هم تزکیت در یک جمله مذهب.
آنچه در تاریخ آمده این است که فردوسی آوازه دقیقی را شنیده بود که به نظم شاهنامه منثور ابومنصوری، دست برده بود و اجل، مهلت اش نداده بود و به سال ۳۶۹ هجری قمری به قتل رسیده بود به دلایل و روایاتی گاه متناقض گاه هماهنگ اما به هر شکل، مبهم و در پرده و تا اکنون نامکشوف.
ابوالقاسم را چون نسخه ای از شاهنامه منثور ابومنصوری به دست رسید، ـ به همت دوستی که لابد از اکابر بوده، ورنه در روزگاری که نسخه ها معدود بودند، این امر بیشتر شبیه به معجزه است ـ شاهنامه خویش را سرودن آغاز کرد:
«به شهرم یکی مهربان دوست بود
تو گفتی که با من به یک پوست بود
مرا گفت خوب آمد این رای تو
به نیکی خرامد مگر پای تو
نوشته من این نامه پهلوی
به پیش تو آرم مگر بغنوی
گشاده زبان و جوانیت هست
سخن گفتن پهلوانیت هست...
یکی نامه دیدم پر از داستان
سخن های آن بر منش راستان
فسانه کهن بود و منثور بود
طبایع ز پیوند او دور بود...
من این نامه فرخ گرفتم به فال
همی رنج بردم به بسیار سال»
می گویند که فردوسی، در کار شکل دهی به شاهنامه، چنان که سنت هنرمندان است، زن بگذاشت و زندگی بگذاشت و دیه بگذاشت، به شعر شد و در کهولت، تنها شاهنامه ماند و دیهی که آباد نبود و نه خدمی ماند و نه حشمی. این سرنوشت شاعران بود اگر به درباری تکیه نمی کردند. ظاهراً در همین روزگار بوده ـ در شصت و شش سالگی شاعر ـ که پیوندی پدید آمده با دربار محمود غزنوی که داعیه شاعرپروری داشته به همت ابوالعباس فضل بن احمد اسفراینی که وزیر بوده و طرف اعتماد.
«کجا فضل را مسند و مرقد است
نشستنگه فضل، بن احمد است
نبد خسروان را چنان کدخدای
بپرهیز و داد و به دین و به رای
که آرام این پادشاهی بدوست
که او بر سر نامداران نکوست»
این اعتماد، چنان که سنت روزگار است دوام نداشته و به عزل و به بند و مصادره انجامیده و این وزیر پارسی دوست، که فردوسی را به درم و حشم نوید داده بود، خود مغضوب محمود شده است و گویند ابوالقاسم، شاهنامه را هنگامی به دربار برد که ابوالعباس را یوغ برگردن و به خواری، از قصر محمود به سیاهچاله می بردند. شاعران ـ نه همه آنان! ـ بداقبال ترین انسان هایند و هیچگاه، روی آسایش نیابند!
به هر حال، اصل قضیه چنین بوده اما افسانه، همیشه مقبول تر افتاده است چه در تاریخ سیستان، چه در مقدمه بایسنقری و چه در روایت نظامی عروضی که با اندک تصرفی، افسانه را بازگفته و خود را و خوانندگان خویش را سرگرم کرده است. افسانه از این قرار است که قبلاً از طرف دربار محمود با فردوسی عهد کرده بودند که برابر هر بیت دیناری به او دهند و پس از حضور ابوالقاسم و تقدیم شاهنامه، دینار به درهمی بدل شد و شاعر رنجیده، چنان کرده که محمود قصد قتل وی کرده و او از غزنین گریخته. به روایت نظامی عروضی: «چون بیست هزار درم به فردوسی رسید به غایت رنجور شد و به گرمابه رفت و برآمد فقاعی بخورد و آن سیم میان حمامی و فقاعی تقسیم فرمود و چون سیاست محمود دانست شبانه از غزنین برفت ...»
اما پای هجونامه ای نیز درمیان است که فردوسی، محمود را شسته و پهن کرده است روی بند رخت تاریخ تا عبرت حکمرانان آینده باشد:
«ایا شاه محمود کشور گشای
ز کس گر نترسی بترس از خدای
که پیش از تو شاهان فراوان بدند
همه تاجداران کیهان بدند
فزون از تو بودند یکسر به جاه
به گنج و کلاه و به تخت و سپاه ...
مرا غمز کردند کان بد سخن
به مهر نبی و علی شد کهن
هر آن کس که در دلش کین علی ست
از او خوارتر در جهان گو که کیست...
مرا سهم دادی که در پای پیل
تنت را بسایم چو دریای نیل
نترسم که دارم ز روشن دلی
به دل مهر جان نبی و علی ...
اگر شاه را شاه بودی پدر
به سر بر نهادی مرا تاج سر
وگر مادر شاه بانو بدی
مرا سیم و زر تا به زانو بدی
چو اندر تبارش بزرگی نبود
نیارست نام بزرگان شنود»
از این ابیات برمی آید که مذهب فردوسی و فخر وی به تبار ایرانی اش، شاه کشورگشای تابع خلافت عباسی را خوش نیامده و او را طرد کرده است. تا سال ها پس از مرگ فردوسی نیز، این طرد و توطئه سکوت ادامه داشته و او را شاعری بی مقدار می شمردند که مشتی کلام بی مغز را به نظم کشیده است! افسانه می گوید که در آخر، شفاعت خواجه احمد بن حسن میمندی بر محمود کارگر افتاد و وی را واداشت که در بازگشت از هند و هنگام ورود به غزنین، صله ابوالقاسم را بدو باز فرستد و چون قاصدان به طوس رسیدند جسد شاعر را از دروازه شهر برون می بردند اما واقعیت آن باشد که نه قاصدی رسید نه صله ای، سهل است گفتند در گورستان مسلمانان خاکش نکنید که به روایت اثرش گبر است و به روایت مذهب اش، رافضی و هر دو از دین، بیرون! پایان قصه را باید خوش باشد اما پایان قصه وی خوش نبود. آخر شاهنامه را این گونه روایت کنند!
یزدان سلحشور
منبع : شورای گسترش زبان و ادبیات فارسی