شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

تا به حال برایت گفته‌ام که خواب‌هایم دیگر رنگی نیستند؟


تا به حال برایت گفته‌ام که خواب‌هایم دیگر رنگی نیستند؟
مهربانم چگونه از ظلمت خویش جدا شوم؟ وقتی که هر لحظه سدی میان من و تو افزوده می‌شود. چگونه زلال شوم؟ وقتی که از زلال‌ترین قسمت وجودم که می‌توانست جایگاه مهر تو و حضور سبزت باشد جز منجلابی از تیرگی چیزی باقی نمانده است. چگونه به سویت پرواز کنم؟ و دستان کوچک و حقیرم را به سمت آبی و بی‌کرانت برسانم؟ حالا که به جای پرهای پرواز، بال‌های کاغذی به خویش بسته‌ام. چگونه صداقت عشقم را باور کنم؟ وقتی که حتی به اندازه یک پروانه لایق عشق تو نیستم.
تو خود می‌دانی که من در سرزمین ادعاهایم فاتحانه بر غروری کاذب تکیه زده‌ام و مست از شرابی دروغین در لایه‌های تو در توی دنیای کوچکم هوشیارانه در مسیر ویرانگی تلو تلو می‌خورم.
تا به حال برایت گفته‌ام که خواب‌هایم دیگر رنگی نیستند؟! پستی‌ها و سیاهی‌های وجودم آنچنان طغیان کرده که رنگ سبز رویاهایم خاکستری شده است. من چنان کوچک و بی‌چیز گشته‌ام که در آینه جز نقطه‌ای سیاه هیچ نیستم. می‌دانم که می‌دانی!... می‌دانم که خوب می‌دانی!... نه تو از خوب هم خوب‌تر می‌دانی!!... مگر می‌شود از بنده کوچکت بی‌خبر باشی؟! مگر می‌شود سرگردانی‌ها و طغیان‌هایش را ندانی؟!
گاهی آن زمان که در اعماق یک حادثه بازهم بر سر بی‌ارزش‌ترین خواسته‌هایم بی‌تابی می‌کنم و عجولانه در دریای نمی‌دانم‌هایم دست و پا می‌زنم، درست زمانی که تا غرق شدن چند لحظه باقی است تو را می‌بینم که آرام و صبور مرا نگاه می‌کنی و لبخند می‌زنی، چیزی در لبخندت نهفته است که قابل توصیف نیست. گویی می‌خواهی به من بگویی:« تو را چه شده است؟ اندکی صبر! به کجا می‌روی؟ برای کدامین هدف بی‌قراری؟ ارزش تو می‌تواند بزرگتر از اینها باشد. ارزش هر شخص به اندازه خواسته‌های اوست، قدری تامل کن!»
و دیگر هیچ نمی‌گویی چون من چنان در خوشحالی و شادی رسیدن به خواسته‌ام بلند فریاد می‌کشم که صدای تو در انعکاس خنده‌های غفلت من محو می‌شود...
نمی‌دانم مگر برای مهربانی و لطف مرزی وجود ندارد؟ چگونه تو به این اندازه بخشنده و مهربانی؟ هزاران بار سرکشی می‌کنم... هزاران بار فراموشت می‌کنم... هزاران بار برای دور شدن از تو شتاب می‌کنم... و تو باز با یک اشاره کوچک به یک بازگشت دوباره و نیاز من برای داشتنت صمیمانه پاسخ می‌دهی...
تو که می‌دانی حضور من ماندنی نیست! تو که می‌دانی من با وزش کوچکترین نسیم از مسیرت منحرف می‌شوم! تو که می‌دانی گستاخی من چقدر است؟! نمی‌دانم... هیچ وقت نتوانستم گوشه‌ای از عظمتت را در ذهن کوچکم جای دهم. مهربانی و لطف تو چنان وسیع و پهناور است که روح کوچک من نمی‌تواند حتی ذره‌ای از آن را به حقیقت درک کند. آری! فقط فکر می‌کند که فهمیده است!...
من با تمام کوچکی‌ام و با تمام ناتوانی‌ام از درک تو، هنوز یک چیز را به خوبی احساس می‌کنم. من حضور تو و لطف بی‌ دریغت را، من لبخند دل‌انگیز و دستان سبزت را، من آبی بی‌کران بخشایش و قدرت بی‌نهایتت را با همین هستی ناچیزم به زلالی بارانی که برای جلای روحم از ابر چشمانم بر پهنای صورتم نازل می‌کنی احساس می‌کنم... زمانی که این احساس به سراغم می‌آید آن چنان بی قرار می‌شوم که می‌خواهم تا رسیدن به تو پرواز کنم.
دیگر چشمانم فاصله‌ها را کوتاه می‌بینند، دیگر قلبم برای حضور تو بی‌تاب می‌شود، دستانم تشنه گرمای دستان تو و وجودم قطره‌ای برای پیوستن به اقیانوس مهر تو می‌گردد. ولی اگر تو مرا برای رسیدن به خویش یاری نکنی؟ اگر کوچکی‌ام را نادیده نگیری؟ اگر لیاقت قطره بودن را به من ندهی؟... اگر لبخندت را از من دریغ کنی؟... تمامی ‌اشتیاقم همچون رویایی ناتمام به پایان می‌رسد و برگ زرین آرزوهایم با طوفان طغیانی دوباره از باغ طلایی صداقت جدا می‌شود و من باز همان بنده تنها و حقیری می‌شوم که در دنیای کوچک و ناچیز خویش دست و پا می‌زند...
تو را به حرمت نامت و صداقت مهر جاودانه‌ات سوگند، شعاعی از خورشید عشق زلالت روانه دل بی‌قرارم کن و خود پایان خوب رویاهایم باش...آمین...
منبع : خبرگزاری ایسنا


همچنین مشاهده کنید