دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

آقاجان! امروز آمده‌ام تا در مقابل چشمانت زانو بزنم


آقاجان! امروز آمده‌ام تا در مقابل چشمانت زانو بزنم
آقاجان؛ امروز آمده‌ام تا در مقابل چشمانت زانو بزنم و بگویم بی تو بودن سخت است، غم غربتی عظیم آزارم می‌دهد میان این همه آشنا...
غم غریبی و غربت چو برنمی‌تابم * به شهر خود روم و شهریار خود باشم
اما؛ شهریارا مدینه فاضله‌ام میان دستان توست
یگانه آشنایم تویی
من تنها تو را می‌شناسم
دلتنگ‌ات می‌شوم...
آسمان چشمانم بارانی می‌شود
حس عجیبی وجودم را در بر می‌گیرد
چشمانم را می‌بندم
نمی‌دانم خوابم یا بیدار
در جایی میان مستی و هشیاری خود را می‌بینم که سرگشته و گریان به دنبال سواری سپید پوش می‌روم
چشمانم را می‌گشایم
به دیده‌هایم می‌اندیشم
چه زیبا یادم می‌کنی و سرمست از بوی یاسم
به یادم می‌آوری تا فراموشت نکنم
مرهم زخم‌های وجودم...
منبع : خبرگزاری ایسنا


همچنین مشاهده کنید