دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا


پیام رسید


پیام رسید
باز، به قول احمدرضا (که عمرش دراز باد) ”یکی از ما در باران رفت...“
دبیرستانی که درش سال آخر را می‌گذراندیم (سال تحصیلی ۳۴ـ۱۳۳۳) در یکی از اتاق‌های خالی مثلاً نمایشگاه نقاشی برپا کرده بود. تنها مراجعان این نمایشگاه، با طرح‌های مرسوم گل و بلبل و شمع و دوشیزگان محزون با زلف پریشان و منظرهٔ در دو دشت، بنده و دوست و پسرخالهٔ عزیز، بهرام ری‌پور بودیم. بین این طرح و تصویرها، دوتا تابلو هم بود، رنگ روغن و بسیار چیره‌دستانه که عنوان هر دوی آنها هنوز یادم است: ”خبر عصر“ و ”تصادف“. اولی بساط یک روزنامه‌فروش را نشان می‌داد که جمعی جلویش ایستاده‌اند و به صفحهٔ اول روزنامه نگاه می‌کنند که بر آن تصویر کوچکی بود که به‌طور محوی نشان می‌داد که چند نفر را به چوبه‌هائی بسته‌اند. بر تمام صحنه فضای غروب‌وارهٔ دلگیری سایه انداخته بود و با ظرافتی غیرمؤکد، نگاه تماشاگر تابلو را به جهت نگاه تماشاگران بساط روزنامه سوق می‌داد... دومی دو دایرهٔ روشن بود، مثل دوتا چشم درخشان، به رنگ زرد تند که دورش را انفجارهای رنگ سرخ و سیاه، با هیبت هولناکی گرفته بود (بعدها خود نقاش گفت که یاد و حس او از لحظه‌ای‌ست که چیزی نمانده بود زیر اتومبیل برود)... رفتیم و برگشتیم و نقاش را که امضایش پای تابلوها بود پیدا کردیم. مرتضی ممیز. یک‌سال پائین‌‌تر از ما بود. جوانی بلندقد و لاغراندام که انگار از دیدار ما و ابراز تحسین‌مان قدری جا خورده بود، جوری‌که انتظارش را نداشته باشد...
... مدت کوتاهی پس از آن، مرتضی ممیز با کارهای درخشانش در کتاب هفته برای جمع وسیع‌تری خود را مشخص کرد. او تقریباً با اولین قدم‌ها، با تصویرگری متمایز در نشریه‌های والا، معیاری جدید و جدا از آنچه در این حرفه شناخته شده بود بنیاد کرد. حساسیت هنری و فهم فرهنگی جامعش به او قدرت می‌داد که روح کار را بگیرد و زیبا، ساده، قاطع و گویا تجسم بدهد؛ با ظرافتی به اندازه، بی‌‌آنکه تصویر بر مضمون سوار باشد. اولین معیارهای ممتاز یک هنرمند با انتظار و درک و دریافت سفارش‌دهنده و مخاطب، توازنی متعادل به‌وجود آورد و در عین حال به‌تدریج حد آن درک و دریافت را بالا برد و شناخت گرافیک خوب را حاشیه و بعد به متن آگاهی عموم نفوذ داد. تلاش‌های اولیهٔ او راه دیگران را هموار کرد تا گرافیک امروز ایران، در دست‌های متعدد به این حد آبرو و اعتبار برسد.
این‌ها همه را دیگران بسیار گفته‌اند و خواهند گفت. باقی می‌ماند تأثیر خصوصی این‌بار پریده و رفته که در چند دورهٔ کوتاه خوش، مجاورت شغلی داشتیم و دوستی‌اش بساط کار و زندگی آدم را رونق می‌داد و راه‌های سخت را تحمل‌پذیرتر می‌کرد، با تأثیری از آن پیوند که آدم وقتی دارد از تالار نمایشگاه پوسترهای سینمائی چک خارج می‌شود (یک‌هفته‌ای قبل از آن‌که خبر درگذشت او برسد)، به فکرش می‌رسد که کاشکی مرتضی هم می‌بود و می‌دید. و بعد ذهن آدم می‌رود به یک دفتر مجموعهٔ پوسترهای سینمائی لهستانی (از بهترین کارها در این زمینه) که خیلی سال پیش این بنده به او داد، و مجموعه‌ای از کارهای خود او که چند سال قبل برایم فرستاد، که البته در آلمان چاپ شده بود (چرا البته؟ نمی‌دانم!)
... حالا هم که این خبر ـ که متأسفانه انتظارش می‌رفت ـ عاقبت رسید، آدم با مرور آگاه و ناآگاه مجاورت‌های‌مان در طی آن‌همه سال، چند شبی پس از رسیدن خبر، خواب می‌بیند که در جای شلوغی بین جمع انبوهی ایستاده است، در جائی مثل محوطهٔ یکی از گاراژهای قدیمی که اتوبوس و بساط هست و آدم‌های زیادی که در هم می‌لولند و ما یک قوطی به گوش‌مان چسبانده‌ایم، در مایهٔ ”تلفن‌“هائی که بچگی‌ها درست می‌کردیم که طرف هم قوطی دیگری را به گوش می‌چسباند که به قوطی شما با نخی به‌هم پیوسته بود و با مرتضی از دور و در فاصلهٔ بین آدم‌های این بساط شلوغ به هم نگاه می‌کنیم، و او یک کلاه کپی‌وارهٔ آبی، انگار از جنس پارچهٔ جین به‌سر دارد، و نگاه‌مان متوجه همدیگرست و داریم این عبارت کلیشه‌ای را که در این تلفن کردن‌های بچگی نمی‌دانم از کجا یاد گرفته بودیم، یکی برای دیگری تکرار می‌کنیم:
ـ ”الو، الو“ پیام رسید. به گوشم...“

پرویز دوائی
منبع : ماهنامه فیلم


همچنین مشاهده کنید