چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


رفتار شهروندی ، قانون و حقوق شهروندی


رفتار شهروندی ، قانون و حقوق شهروندی
پیرمرد پاکت دارو را داخل کیفش گذاشت و در حالی که با دست دیگر بی حسی یک طرف فک و صورتش را آزمایش می کرد از درمانگاه بیرون آمد. پشت لب و یک طرف صورتش گزگز می کرد . دکتر به او گفته بود :"بی حسی که تمام شد تا چند روز درد داری و باید مسکن و آنتی بیوتیک بخوری ". بیشتر از درد دندان و ناراحتی آن نگران وضع کیف پولش بود و چگونگی رسیدن به آخر ماه.
-"سی و سه سال حق بیمه پرداخت کرده ام ، حالا برای یک دندان درد لعنتی که شامل بیمه نمی شود باید ۴ ساعت توی صف درمانگاه خیریه بایستم و تازه ۵۰ هزار تومان هم پول بدم ".
همینطور فکر میکرد و بطرف محلی که اتومبیلش را پارک کرده بود می رفت . به ساعتش نگاه کرد: ده و سی و پنج دقیقه. باید تا ساعت ۱۲ خودش را به بانک می رسانید،قسط و پول قبض برق را پرداخت می کرد و بعد سراغ بقیه کارها می رفت . مثلا بازنشسته شده و دارد استراحت می کند !! ولی همیشه یک عالمه کار روی سرش خراب شده .از تقاطع که گذشت اتومبیل دیده می شد . سرجای خودش بود.
اما همینکه نزدیک ترشد آه از نهادش در آمد: با این همه درد و عجله ای که داشت و توی این سوزو سرما چه کار کند ؟
اتومبیلهای جلو و پشت سرش طوری پارک کرده بودند که امکان هر گونه حرکت از او گرفته شده بود .دور اتومبیل چرخی زد و با دقت نگاه کرد . اما نه ،امکان نداشت . سپر اتومبیل پشت سری کاملا به سپر اتومبیل او چسبیده بود . شاید موقع پارک کردن یک کمی به جلو هلش داده باشد . فاصله با سپر اتومبیل جلویی هم از ۲۰ سانتی متربیشتر نمی شد . صبح خیلی زود وقتی پیرمرد اتومبیلش را پارک می کرد که به درمانگاه برود هیچ اتومبیل دیگری اینجا نبود . به خیال خودش مقررات را هم رعایت کرده طوری کنار ظرف بزرگ و سیاه زباله پارک کرده بود که مردم برای ریختن زباله در آن و یا اتومبیل حمل زباله برای تخلیه آن کمی جا داشته باشند. پشت سرش هم که پل بود و قاعدتا کسی نباید مقابل پل پارک می کرد . به ذهنش رسید که این اتومبیل ها احتمالا مربوط به مغازه دارهای همین دور و برها باید باشد . هوای سرد دندانش را اذیت می کرد . شال را طوری دور سر و گردنش پیچید که جلوی دهانش هم پوشیده باشد و راه افتاد به طرف نزدیکترین مغازه .
-"آقا ببخشید . این اتومبیل پژو۴۰۵ یا اون وانت آبی رنگ متعلق به شما نیست؟ من نمی تونم از پارک خارج بشم باید یکی از اونا رو کمی جا به جا کرد ".
مغازه دار بدون انکه از پشت میزش تکان بخورد گفت :" من اتومبیل ندارم "
- "ببخشید".
به طرف مغازه بعدی رفت . مرد جوان خوشرویی داشت قفسه ها را مرتب می کرد .
-"آقا معذرت میخوام . این پژو۴۰۵ یا اون وانت نیسان آبی رنگ مال شما نیست؟. خیلی وقته که معطل شدم بد جوری پارک کردن و من نمی تونم بیام بیرون ".
مرد جوان دستش را به چار چوب در گرفت و نیم تنه اش را از مغازه بیرون داد. به طرف اتومبیل هایی که پیر مرد نشان می داد نگاهی کرد و گفت :" نخیر قربان مال من نیستند . از لوستر فروشی اون طرف خیابون بپرسید . اونا وانت دارن".
پیر مرد تشکر کرد وبه آن طرف خیابان رفت .
-"سلام و علیکم . خیلی ببخشید قربان ، اون نیسان وانت آبی مال شما نیست ؟ می شه یه کمی جابه جاش کنید . من خیلی وقته معطل شده و دنبال صاحبش می گردم. بد جوری پارک شده و من به هیچ وجه نمی تونم بیام بیرون".
" نه آقا . من امروز اصلا با ماشین سر کار نیامده ام". و دوباره سرش را پایین انداخت و به حساب و کتابش ادامه داد .
....پیر مرد مانده بود که چه کار کند . تقریبا از همه مغازه های نزدیک پرسیده بود . دست فروشی که از اول ماجرا را زیر نظر داشت گفت :" آقا برو داخل اون بانک و بلند صدا بزن . شاید مال یکی از مشتری های بانک باشه ".
داخل بانک رفت . اول به رییس شعبه گفت . معلوم بود که جواب منفی است . وسط شعبه ایستاد و با صدای بلند شماره و نوع هر دو ماشین را اعلام کرد و توضیح مختصری داد . یک عده اصلا توجهی نکردند ؛ گروهی از مشتریان هم با تاسف به او نگاه کرده و سری تکان دادند .
کم کم داشت دیر می شد و به بانک خودش نمی رسید . از بانک بیرون آمد، کلافه شده بود . در هر دو جهت و هر دو سمت خیابان به تک تک مغازه هایی که تا حالا مراجعه نکرده بود رفت و موضوع را گفت ولی فایده ای نداشت . انگار این اتومبیل ها اصلا صاحبی ندارند ، هیچکس آنها را نمی شناسد و خود بخود در این نقطه پارک شده اند . آخرچه طور چنین چیزی ممکن است . به ساعتش نگاه کرد . یازده و ربع . دیگر یا به بانک نمی رسد و یا باید قید خرید ها را بزند تا بتواند به بقیه کارها برسد . البته اگر بتواند از پارک بیرون بیاید . عصبانی و مستاصل کنار اتومبیلش ایستاده بود . مامور مخابرات هنوز داشت با تابلوی تقسیم انشعاب ها و ترمینال های داخل آن ور می رفت . از اول اوضاع را پاییده بود . به پیر مرد گفت :"برو به پلیس ۱۱۰ زنگ بزن . اونا میان و ماشین رو برمی دارن می برن ".چه فکر خوبی ! پلیس ۱۱۰ همه کار میکند و همه جا حاضر است . یادش افتاد تا حالا چند بار دیده که جرثقیل پلیس اتومبیلهایی را در خیابان جابجا می کند ویا به جاهایی دیگر حمل می کند . شاید اون اتومبیلها هم مثل این ها بدجوری پارک .... چرا تا حالا این کار به عقلش نرسیده بود ؟ بدون نتیجه تا حالا یک ساعت وقت تلف کرده و به این وآن التماس کرده بود. اگرازاول به ۱۱۰ تلفن کرده بود بطور حتم تا حالا آمده و مشکل را حل کرده بودند . از نادانی و کم توجهی خودش به این موضوع خیلی لجش گرفته بود . گوشی موبایل رااز جیبش در آورد و شماره ۱۱۰ را گرفت . بعد از چند بوق اپراتور خانم از آن طرف خط گوشی را برداشت .
-" سلام . روزتان بخیر و خسته نباشید . من درخیابان ....اتومبیلم را پارک ...."
- "خب ما چکار کنیم . برو از مغازه ها و خانه های اطراف پرس و جو کن ببین مالکان اتومبیلها چه کسانی هستند ".
- "خانم این کار را کرده ام . هیچ کس نمی داند . یک ساعت بیشتر است من دارم می گردم و نتیجه ای نگرفته ام . می گویند این جور وقت ها که کسی مزاحم آدم است باید به پلیس تلفن کرد و... ".
-"ولی الان که کسی مزاحم شما نیست ".
- "پس مزاحمت چیه و چه جوری ست ؟ وقتی جلوی اتومبیل مرا سد کرده اند و نمی توانم جلو یا عقب بروم ،این مزاحمت نیست ؟ مگر پلیس این طور وقت ها نباید به مردم کمک کند ؟"
- "خب من الان اطلاع می دهم "
و بدون اینکه تماس را قطع کند شماره ای را گرفت و یا کلیدی را زد و انگار دارد پشت میکروفن برای عده ای حرف می زند، با صدای بلند و شمرده آدرس محل سد معبر را اعلام کرد . بعد دوباره روی خط پیرمرد آمد و به او گفت که کنار اتومبیلش بایستد و منتظر بماند ، تماس قطع شد.
پیرمرد خوشحال از اینکه بالاخره مشکلش حل شد کنار خیابان به اتومبیلش تکیه زد و هراز گاهی به ساعت نگاه می کرد . ده دقیقه ،یک ربع گذشت و خبری نشد. به فکرش رسید برود وبه پلیس سر چهار راه هم بگوید شاید سفارش او از طریق بی سیم زودتر مساله را حل کند و عصبانی از اینکه چرا تا این لحظه این همه وقت تلف کرده ولی این راه حلهای ساده به عقلش نرسیده است .
-"سر کار ببخشید . خسته هم نباشید . ۲۰۰ متر جلو تر اتومبیل من ....."
- "خب من برای شما چه کارمی توانم بکنم ؟ دست بالا می توانم بیایم و اگر در محل منوعه باشد برای آنها قبض جریمه بنویسم . ولی این کار که مشکل شما را حل نمی کند . می کند ؟".
- پس آخر من چه کار کنم ؟ شما لطفا به پلیس ۱۱۰ و یا جرثقیل سد معبر اطلاع دهید و ....".
- "این کار وظیفه من نیست ".
پیرمرد ناامید به طرف اتومبیل برگشت . بیشتر از نیم ساعت گذشت و از پلیس ۱۱۰ و جرثقیل خبری نشد ، دوباره شماره ۱۱۰ را گرفت . این بار یک اپراتور آقا گوشی را برداشت ،ابتدا از پذیرفتن موضوع و قبول مسئولیت طفره می رفت. بالاخره در مقابل اصرار پیرمردکه بیش از یک ساعت است که در محل سرگردان است و کسی هم مالک اتومبیلها را نمی شناسد قبول کرد و گفت :" من موضوع را اعلام میکنم . ولی الان جرثقیل نداریم . باید صبر کنید جرثقیل از ماموریت برگردد". و دوباره مثل آن اپراتور خانم در یک سیستم بخصوص موضوع سد معبر را اعلام کرد و به پیرمرد گفت نزدیک اتومبیل منتظر بماند .
پیر مرد دوباره کلافه و عصبانی کنار اتومبیلش ایستاد . ساعت از ۱۲ گذشته بود . چند نفر از کاسب ها و اهالی محل به نوعی با او ابراز همدردی و دلسوزی می کردند . ولی ازاین همدردی و دلسوزی نتیجه ای حاصل نمی شد . پیرمرد دیگر به کلی دندان درد و سرما و قسط بانک را از یاد برده بود . منتظر معجزه بود و ظهور جرثقیل پلیس ، و مبهوت از این همه احساس مسئولیت ! بیشتر از دو ساعت را در این وضعیت گذرانده بود . واقعا دیگر نمی دانست چه کار باید بکند و چه قدر باید منتظر بماند تا صاحب یکی از این دو اتومبیل پیدایش بشود، و اگر شد با او چه برخوردی بکند ؟
یک نفر که لباس کار به تن داشت و بنظر می رسید که کارگر لوله فروشی روبرویی باشد جلو آمد و گفت :
-"این طور فایده نداره . من هستم خود تو هم هستی . بیا چند نفر دیگه رو هم صدا کنیم و یکی از ماشین ها رو هل بدیم ".
-" بی فایدس . ماشین ها هر دو توی دنده هستند و نمی شود هل شان داد".
-"چرا، اگر خوب زور بدهیم می شود" و رفت وسط پیاده رو ایستاد و منتظر عبور دوسه نفر مرد جوان شد . بالاخره سه جوان را که حاضربودند در این مورد کمک کنند پیدا کرد و پنج نفری شروع کردند به هل دادن .
- "اصلا تکان نمی خوره. انگار که به زمین چسبیده ".
-"می خوره . باید خوب زور بزنیم وحسابی هل بدیم . هیچ چاره دیگه ای نیست".
یک نفر آمد و با حالتی خیر خواهانه گفت : این ماشین توی دنده است ،خراب می شود . کار درستی نیست ماشین مردم را این طوری هل می دهید ...."
یکی از کسانی که داشت هل می داد گفت "این طور پارک کردن و راه دیگران را بستن کار درستیه ؟"
و دوباره :"یک . دو. سه . علی... " . " یک .دو. سه . علی... "
چند دقیقه بعد وانت نیسان با آن بزرگی و سنگینی اش یک متری جلوتر رفته مورب کنار جدول ایستاده بود . سر اتومبیل هم کمی داخل تقاطع رفته بود .
پیر مرد که هرگز به فکرش هم نمی رسید مشکلش این گونه حل شود نمی دانست چگونه باید سپاسگزاری کند . خوشحال و دست پاچه کلمه و واژه هایی از دهانش بیرون می ریخت .
کمکش کردند ، توی اتومبیلش نشست و حرکت کرد .
کاظم فرج الهی
منبع : سایت اختصاصی هواداران