دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا
راز سرزمین آسیابهای بادی
دو شمع در شمعدان نقره با شعلهای لرزان،رومیزی اطلسی با دستمالهای گلدوزی و ظروفو كارد و چنگال نقره، نوای موسیقی ملایم اصیلهلندی با آن دكور رنگین و روح افزای (رستورانشبهای تهران) و آبی آرام دو نگین فیروزهایدر نهانخانه چشمهای او كه قلبم را به تسخیر خوددر آورده است، سوز سرد شبهای روتردام را بهفراموشی میسپارم.
(رومینا) از مادری قبرسی و پدری ترك در(ازمیر) تركیه به دنیا آمده بود و زیبایی فریبنده وصدای خوش او، باعث شد، در گروه موزیكمحلی (سیزلر) كه بعدها به (پری دریایی) تغییرنام داد راهی اروپا شود، (پری دریایی) گروهیمتشكل از پنج نوازنده و شش هم آوا و (رومینا) بهعنوان خواننده بود، مدتی بعد آنها برای شركتدر كنسرتی به هلند رفتند و همان جا بود كه یكپیانیست خواننده به جمع آنان پیوست، (هانس)كه جوانی هلندی تبار و بسیار برازنده بود.
باورود او به این جمع هنری، همه جا حرف ازآنها بود، خوب یادم هست به محض آن كه پوسترتبلیغات برنامه آنها را در (آمستردام) بررویبیلبورد دیدم، دست كم چیزی حدود ۱۵ دقیقهمات و مبهوت به چهره جذاب رومینا كه با پیراهنآبی به رنگ چشم هایش گیتار به دست با نگاهیمخصوص به رو به رو مینگریست، خیره ماندم. واین سردرگمی نتیجه جذبه نگاه عمیق او بود،چیزی كه بعد از آن بارها و بارها تجربهاشكردهام.
خیال میكنم، پس از آرزوی فرار از جنگ وجان سالم به در بردن از سربازی و رسیدن بههلند، دومین آرزوی بزرگم كه آن موقع بسیاردست نیافتنی و خیالانگیز به نظر میرسید، گفتگوبرای دقایقی چند با رومینا آن هم از نزدیك بود.اما شهرت او مانع بزرگی، برای دستیابی من به اینآرزو بشمار میرفت. تا این كه خبر ازدواج او با(هانس بورگز) در رسانهها پیچید.
همه جا صحبت از مجلس نامزدی آن دو درگراند هتل و خرید حلقه الماس پانصد هزاردلاری و برگزاری یك جشن عروسی مجلل بود.آنها حدود سه ماه با هم نامزد بودند، همهمطبوعات اروپا یا خبر اول و یا بالاخره صفحهایاز نشریه خود را به چاپ عكس و یا خبری از ماهعسل پیش از ازدواج آن دو در (ایتالیا) و(سوییس) و اجرای كنسرت مشتركشان اختصاصمیدادند.
اما ناگهان واقعهای، تعجب همگان رابرانگیخت، رومینا در مراسم جشن گل سوییس، دركنار هنرپیشه ۴۵ ساله تئاتر سوییس ظاهر شد وبعد، فردای آن روز تیتر نخست بسیاری از نشریاتجدایی رومینا و هانس بود و یك علامت سوالبزرگ برای همه، بعد از جشن گل، رومینا برایمدتی ناپدید شد، من اغلب صفحات نشریات راورق میزدم اما خبری از او نبود. حتی پوسترها وعكس هایش نیز دیگر كمیاب شده بود. انگار دیگركسی رومینا را نمیشناخت. تا این كه خبریكوچك از او در یكی از مجلات خواندم كه مرامیخكوب كرد رومینا طی تصادفی سخت، به شدتمجروح شده و پزشكان به ناچار سه عمل جراحیپلاستیك روی صورت او انجام دادند، تاسوختگی قسمتهایی از چهرهاش را برطرفكنند.
یكروز به طور اتفاقی وقتی برای ارسال هدیهتولد مادرم به اداره پست روتردام مراجعه كردهبودم ناگهان در كنار باجه پست سفارشی چهره زنجوانی مرا میخكوب كرد، او كسی نبود جز رومینا.
مات و مبهوت به او خیره مانده بودم. او لبخندزد. من نیز به خود آمدم و خندیدم، ناگهان جراتپیدا كردم و به خود گفتم، (این همان رومینا استكه آرزوی دیدن و صحبت كردن با او را داشتی!)جلو رفتم و گفتم:
- خوشحال میشم اگه وقت دارین امشب شامرو با هم بخوریم... البته اگه جایی برنامهایندارین؟
بهنظرم این سوال كمی موذیانه بود چون اومدت هاست كه دیگر برنامهای اجرا نمیكند، امارومینا لبخند زد و گفت:
- امشب شام... خوشحال میشم با شما باشم...كجا باید بیام.
(شبهای تهران) یكی از گرانترینرستورانهای روتردام كه متعلق به یك ایرانیمیلیونر است، خودم نمیدانم چرا چنین جایی راانتخاب كردم آن هم در شرایطی ناچار بودمبرای صرف یك عصرانه ساده در تریای آنجانزدیك به یك هفته در انبار آهن، خارج از شهرجان بكنم، من هرچه داشتم برای فرار از كشور وسربازی آن هم در شرایط جنگ به قاچاقچیهاپرداخت كردم.
پدر و مادرم هر دو فرهنگیبودند و با زندگی بخور و نمیر معلمی سرمیكردندو سه خواهر كوچكتر از من نیز بودند كه یكی ازآنها در آستانه ازدواج و خرید جهیزیه بود و دو نفردیگر مدرسه میرفتند. با آن كه خانواده طاقتفراغ مرا نداشتند، و خودم نیز، جرات فكر كردندرباره رفتن و دوری نداشتم، از آنها جدا شدم تابالاخره یاد بگیرم چطور میتوان روی پای خودایستاد و زندگی كرد.
همه چیز سخت و طاقت فرسا بود، بخصوصزندگی در كمپ مهاجران، آن هم به شكلیتوهینآمیز، هلندیها مردم شاد و فعالی هستند،از توریست خوششان میآید ولی چندان میانهایبا مهاجرین، بخصوص مهاجرین غیر قانونیندارند.
این طور آدمها كاری بجز مشاغل پستنمیتوانند انجام دهند. مگر آن كه اهل فنمتخصص ماهری باشند كه در آن صورت هم بایدبا تلاششان خود را ثابت كنند.
منظرف یك سال گذشته در جاهای مختلفیكار كردهام و چون فوق دیپلم برق بودم، بیشتر درقسمت تاسیسات و فنی رستورانها، هتلها و یاانبارهای صنعتی كار میكردم. ماههای اولدستمزد كمی میگرفتم، تا این كه اوضاع كمی بهترشد و با هفتهای یكصد (گیلدن) میشد زندگیمتوسط و راضی كنندهای را گذراند. اگرچه درمجتمعی كثیف و با ظاهری جنگ زده در جنوبآمستردام زندگی میكردم تا این كه به پیشنهادیكی از دوستان ایرانی به روتردام رفته و زندگیدر آنجا را تجربه كردم. روتردام در مقایسه باپایتخت هلند برای كار موقعیت بهتری داشتعلاوه بر آن كه توانستم با اجاره دو اتاق از زندگیدر آن كمپها و مجتمعهای شلوغ و كثیف نجاتپیدا كنم. آنجا فرصت مناسبی بود برای آن كهیكبار دیگر زندگی را آن گونه كه دوست دارم از نوآغاز كنم.
شما ایرانی هستین؟
- بله... من یكسالی میشه كه به اینجا اومدم...
- مهاجرت، درسته...؟
- بله...
- بخاطر جنگ...؟
- بله شما خوب در جریانین...
- من ایرونیها رو دوست دارم... وقتی بچهبودم یه بار با پدر و مادرم اومدیم ایران... خیلیبه من خوش گذشت عكسش رو توی كیفم دارم...
كیف چرمیاش را باز كرد و لحظهای بعد یكعكسش را در آورد و مقابل چشمهایم روی میزگذاشت و گفت:
- اینجا من ۱۵ ساله بودم.
به عكس نگاه كردم منظره پشت سرشان راشناختم، سی سه پل اصفهان بود.
خندیدم.
- چرا میخندی؟
- اینجا اصفهانه. مادر من! اهل همین شهره...رومینا.
این نختسین بار بود كه با او صمیمانه صحبتمیكردم. لبخند زد انگار برقی از صمیمیت وآشنایی در چشمانش جهید...
- اسم تو چیه؟
- سیاوش...
بعد تلفظ كرد، اما تلفظ او مرا به خندهانداخت... او هم خندید...بلندتر خندید.
به طوری كه دختر و پسر جوان میز كنار دستیما ناگهان حرفشان را قطع كرده و به او خیره شدندبعد صورتها را به یكدیگر نزدیك كرده و چیزیزمزمه كردند و به نظرم رومینا را شناختند.
- مثل این كه شما رو شناختن... حالا میخوانبیان پشت عكس تون رو واسشون امضا كنین.
ناگهان خندهاش رفته رفته جمع شد وچهرهاش مثل یخ منقبض شد... حس كردم چیزیگفتهامكه او رنجیده شده است.
- ببخشین... چیزی شد؟
- دیگه كسی منو نمیشناسه... دیگه هیشكی منونمیشناسه... مردم خیلی ظالم هستن... اونا دیگهرومینا رو كه اونار و سرگرم میكرد از یاد بردن...
- اینطور نیست من شما رو هیچوقت ازیادنمیبرم، همیشه آرزو داشتم با شما اینطور نزدیكسر یه میز غذا بخورم و از هنرتان حرف بزنیم.
لبخند تلخی زد و گفت:- شاید فقط تو، ولی حافظه مردم ضعیفه...دیگه كمتر كسی منو یادش مییاد، وقتی شهرت بهسراغت مییاد، اونوقت همه واست سینه چامیكنند، اما بعد اگه ورق برگرده همه چیز تموممیشه.
به من نگاه كرد، چشمانش در چشمانم خیره شدحس میكردم جرقه این نگاه ناگهان آتش بروجودم كشید. نگاهش را دنبال كردم و ناگهاندرحالیكه به چشمانش خیره شده بودم، چیزی رابه زبان آوردم كه بعدها هر چه فكر كردم چطورشد كه چنین عبارتی به زبانم جاری شده، یادمنیامد.
- رومینا حاضری با من ازدواج كنی...؟
او آرام نگاهش را از من برگرداند بعد درحالیكه ابروانش را بالا گرفته بود با حالتی خونسردتا اندازهای رسمی به نظرم بیرحمانه گفت:
- نكنه بخاطر گرفتن اقامته هلند این پیشنهاد روبه من میدی... تو مگه نمیدونی من مدتی نامزدداشتم...
- چرا... میدونم من همه خبرهای متعلق بهتو را از طریق رسانه هاپیگیری میكردم. حتیبودنت توی اون جشن گل لعنتی با اون هنرپیشهپیرتر از خودت.
- اینش به خودم مربوطه...
- من میخوام بگم من همه چی رو میدونماگه فقط به خاطر اقامت باشه با هر كس میتونمازدواج كنم... من تو رو میخوام رومینا اگه تو هممنو بخوای؟
- من راجع به تو چیزی نمیدونم...
- مگه راجع به (هانس) چیزی میدونستی...جز این كه...
- اون یه هنرمند بالفطره بود...
- اگه دوستش داشتی چرا ولش كردی...؟
- اون منو بازی داد... او تخم كینه و انتقام تویدلم كاشت... من از مردای غربی میترسم...همشون وقتی عاشق هستن مهربونن اما وقتی بهكام دلشون رسیدن دیگه حتی اگه غل و زنجیرم بهپاشون انداخته باشی، پارش میكنند و میرن.
-تا حالا مواد مصرف كردی؟
سوال ناگهانی او مرا متعجب كرد.
- چطور؟ راستش من حتی سیگارم نمیكشم.
- چقدر بد!
و بعد خندید به نظر میرسید عصبی و مضطرباست.
- باهات ازدواج میكنم، به شرطی كه وقتی ازهم خسته شدیم، دست از سر هم برداریم،فهمیدی...؟!
و باز خندید...
مرددبه او و پیشنهاد قریبالوقوع خود فكرمیكردم.
مراسم ازدواج ماخیلی ساده برگزار شد، ازطرف (رومینا) فقط یك دوست در این مراسمشركت كرد و از طرف من شش نفر از دوستانم.مهمانی در (شبهای تهران) برگزار شد. رومینا درپیراهن سفید، ساتن وكلاه پر زیبایش درست مثل(پری دریایی) شده بود.
این همان لقبی بود كه مطبوعات محلی به اوداده بودند و هشت ماه زندگی مشترك ما ساده وصمیمی و گاهی سرد و ساكت گذشت، او چهار ماهنخست فقط خانهداری میكرد، و بعد رفته رفتهتصمیم گرفت برای سرگرمی كار كند. من چندانتمایلی به این كار نداشتم. اما میدانستم زنان دراروپا، مثل زنان ایرانی حرف شوهر را به نیم جونمیخرند. حتی در بسیاری از كشورهای اروپاییبلند صحبت كردن مرد با زن نوعی خشونتخانگی محسوب میشود و مجازات دارد. بالاخرهاو برای خودش كاری دست و پا كرد... صحبت ازفروشندگی بود و من دلم میخواست بدانم او چهچیز را در كجا خواهد فروخت. اما رومینا خوششنمیآمد شوهر فضولی داشته باشد. در نتیجهاولین برخورد جدی ما چهار ماه بعد از زندگیمشترك بوجود آمد كه نتیجهاش دو روز قهر وسكوت بود، اما بعد تصمیم گرفتم كوتاه بیایم.اقامت من در هلند به واسطه ازدواج با رومینا كهمدتها پیش تبعه این كشور شده بود، فراهم شددر نتیجه توانستیم خانه مستقل اما كوچكی رااجاره كنیم. سه چهار ماه دیگر از زندگیمشتركمان گذشته بود كه ناگهان پی بردیم رومیناباردار است. علی رغم فشارهای مالی منخوشحال بودم. حس خاصی داشتم، به یاد پدرمافتادم كه همیشه میگفت وقتی پدر شدی،میفهمی من چه احساسی دارم، اما رومینابرعكس من به هم ریخت!... باور كردنی نبود.
- این بچه نباید به دنیا بیاد...!
- آخه چرا؟! تو چطور به خودت اجازهمیدی چنین حرفی بزنی؟ این بچه معصوم...
- این طور حرف نزن سیاوش اون هنوز بچهنشده... این حق منه كه بخوامش یا بندازمش.
عصبانی بودم، آن قدر كه دلم میخواست اورا خفه كنم...
- چی میگی رومینا اون بچه منم هست فقطمال تو نیست.
- سیاوش گفتم به تو ربطی نداره فقط منتصمیم میگیرم.
- آخه چرا میخوای بندازیش.
- من نمیتونم بچه رو نگه دارم به كارم لطمهمیخوره، من بچه نمیخوام نمیخوام به اینزودی پیر و چاق بشم... بچه وضعیت فعلیم روخراب میكنه. باورم نمیشد چیزهایی كهمیشنوم صحت دارد یا همه آن اراجیفی است كهرومینا در اثر یك بحران عصبی آن را به زبانمیآورد.
- رومینا؟!
- من مانكن هستم سیاوش، چرا متوجه نیستیاگه باردار بشم چطور میتونم كارم رو حفظ كنماونا به یك زن چاق باردار پول نمیدهند.
- دلم میخواست سرش را به دیوار بكوبم.تازه فهمیدم چه بلایی به سرم آمده او از اینطریق پول درمیآورد و حالا این بهانهای بود كهغرور مرا بشكند.
از خانه بیرون زدم، شب را بیرون از خانه و درپارك گذراندم. وقتی برگشتم او آرامتر شده بوداما نمیتوانست موقع راه رفتن تعادلش را حفظكند و اغلب به میز و صندلی و مبل برخورد میكردمعلوم بود مست كرده است... تا چشمهایش بهمافتاد، ناگهان به طرفم دوید در آغوشم جایگرفت و بلند بلند گریه كرد. آن قدر از او و ازخودم عصبانی بودم كه دلم نمیخواست او را درآغوش خود نگه دارم. اما پشیمان شدم او درستمثل عصایی شكسته و خرد شده بود. او را از زمینبلند كرده روی دو دست گرفته و به رختخواببردم و مسكنی به او خوراندم تا بخوابد. وقتیشب از خواب بیدار شد... در حالی كه سرمیزنشسته بودم و با دو دست سرم را كه از زور دردمیتركید در میان گرفته بودم از پشت سرم،دستهایم را گرفت و صورتش را به موهایمنزدیك كرد، لحظهای بعد گفت:
- میدونم بچه رو میخوای، به خاطر تونگهش میدارم منو ببخش سیاوش... من حالماصلا خوب نیست من به تو احتیاج دارم و بعداحساس كردم اشكهایش روی پیشانیم فروچكید. خیلی سعی كردم به روی خودم نیاورم. امادلم طاقت نیاورد. تلاش كردم به او بفهمانم كه اورا بخشیدهام. دو روز بعد ما برای آن كه هواییعوض كرده باشیم به طرف (دلفت) حركتكردیم. (دلفت) شهر زیباییستكه پایینتر ازسطح دریا قرار گرفته و در یكی از خیابانهایشمیتوان دریا را به وضوح بالای سر خود دید. مادر یكی از رستورانهای گران قیمت
Goreng Bawiتهچین كه به جای برنج با رشتهفرنگی پخته میشود و Rijsttafel چلو هلندیخوردیم. (سیلویا) هفت ماهه به دنیا آمد، آن همدر وضعیتی كه رومینا بدترین بحران روحی رامیگذراند و تحت نظر روانپزشكان سرانجامفارغ شد، من تازه پنج ماه از بارداری رومیناگذشته بود كه فهمیدم پرسش عجیب او دربارهمصرف مواد چه معنی و مفهومی داشت چون اوخود، آلوده به مواد بود.
یك ماه پس از زایمان، رومینا ناگهانی غیبش زداما این بار با بچه، زندگی برایم تیره و تار شده بود.او دخترم را با خود برد و شكایت من به پلیس ودادگاه با توجه به در دست داشتن مداركپزشكی او، و همكاری پلیس به هیچ جا نرسید.چون معلوم نبود رومینا به كجا پناه برده است،بالاخره چهار ماه پس از ناپدید شدنش، یك روزپلیس با من تماس گرفت و گفت كه (سیلویا) راپیدا كردهاند. آن قدر عجله كردم كه از یاد بردمبپرسم چطور بچه بدون مادر پیدا شده تا این كهفهمیدم (رومینا) در (آمستردام) خودكشی كردهو سبد بچه را پلیس روی نیمكت یكی از پاركهاپیدا كرده است.
حال نزدیك به هفده سال است كه از آن زمانمیگذرد، من هنوز به این (راز) پینبردم، واقعا اوكجا رفت و چرا خود را كشت... راز سرزمینآسیاب بادی و لالههای نارنجی در چه بود...
منبع : مجله خانواده سبز
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
خلیج فارس ایران آمریکا مجلس شورای اسلامی مجلس دولت حجاب شورای نگهبان دولت سیزدهم جمهوری اسلامی ایران بودجه رئیسی
شهرداری تهران هواشناسی تهران شورای شهر شورای شهر تهران سلامت دستگیری پلیس فضای مجازی سیل قتل وزارت بهداشت
قیمت دلار ایران خودرو قیمت خودرو خودرو دلار مالیات بازار خودرو بانک مرکزی قیمت طلا مسکن تورم سایپا
تئاتر سریال دفاع مقدس تلویزیون موسیقی فیلم سینمای ایران بازیگر سریال پایتخت کتاب سینما قرآن کریم
شورای عالی انقلاب فرهنگی سازمان سنجش انتخاب رشته باتری
اسرائیل رژیم صهیونیستی فلسطین غزه جنگ غزه حماس روسیه اوکراین نوار غزه ترکیه طوفان الاقصی ایالات متحده آمریکا
استقلال فوتبال سپاهان تیم ملی فوتسال ایران فوتسال وحید شمسایی بازی باشگاه پرسپولیس تراکتور پرسپولیس جام حذفی آلومینیوم اراک
اپل ایلان ماسک آیفون تبلیغات گوگل مریخ فناوری سامسونگ ناسا
مواد غذایی خواب روانشناسی دندانپزشکی آلزایمر هندوانه بارداری مالاریا ویروس