چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

چه کسی می داند ؟


چه کسی می داند ؟
گاه گاهیست در این تنهایی
قفس مرغ دلم میشکند
دل رنجیده و آزرده من از غم جور زمین پر درد است
با نوایی آرام از خودش می پرسد :
« که چرا ، سهم من از این همه دنیا این است.....! ؟ »
قفسی تار و سیاه ،بغض و طوفان صدایی در راه
و سکوتی مبهم.......!
همه جا سرد و کبود،همه جا رنگ و ریا ،همه درگیر خودند ، آدمک ها بیمار.
رخوتی جانفرسا میدود در جانم
کوره راهی تاریک در پس این شام است .
چه دراز است امشب ، خسته ام از همه کس
خسته ام از همۀ عالم و آدم امشب .
چقدر فاصله مانده به سحر ؟ چه کسی می داند ؟
می رو م از پس هیچ ، می روم در پی باد ، چون نهالی بی جان ،
در مسیری خاموش ، در شبی خوابیده .....
کاش می دانستم من به دنبال چه ام....؟
&#۶۱۶۰۷; باز دل میگوید : «من به دنبال سحر میگردم ،
تا که شاید ببرد از دوشم ،بار سنگین غم شب ها را . »
- جانم از عشق تهی ،دلم از تاول و درد لبریز است .
عده ای می گویند : « با ورود عشق است که سحر می روید . »
چه کسی می داند ؟
در شب قیراندود ،که زمان خوابیده ، من ودل بیداریم ، من و دل تنهاییم .
مردمان غرق خوشی ، پای کوبان و رها ،از غم جور زمین ، و نقابی در رو........
- که نمایان نشود چهره منفور وجود .
و بگویند با خود که همه خوبیم ، خوب .
چه کسی می داند ؟
پشت آن نقش ونگار ، چه کسی خوابیده .
طرحهایی زیبا ، چهره هایی خندان
صورتک ها همه دوست ، مهربان و آرام
تو به خود پاسخ ده : چقدر فاصله است از تو تا آن طرحی که سحر گاهان می زنی بر صورت ...؟
........
دل من می خواهد سحری را بیند که همه خود هستند ، نه نقابی زیبا .
سحر من این است .....!
دل رنجیده من باز هم می پرسد :
« می رسد این سحر از پشت شب تار و کبود ؟
می رسد آن روز ؟ »
تو در این باره چه می گویی...! ؟
چه کسی می داند ؟
چه دراز است امشب .
خسته ام از همه کس ، خسته ام از همۀ عالم و آدم امشب .
همه در خواب شبند ، همه فارغ ز خیال
من و دل بیداریم ، من و دل تنهاییم ،
و « ستاره » که ندارد سویی در شب تار دلم .
چه کسی می داند ؟
....
....
نوشته : سمیه جوهر
منبع : مطالب ارسال شده