شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

حماسه محبت


حماسه محبت
مرد خراسانی، بعد از مدت‎ها راهپیمایی در شهر مدینه گام ‏می‏گذارد. عطش زیارت امام صادق علیه السلام بی‏تابش کرده است. می‏خواهد قبل ‏از زدودن غبار راه به حضور حضرت برسد. کوچه‏های شهر را یکی بعد از دیگری پشت‏سر می‏گذارد. در بین راه، هزاران فکر و خیال به ‏سرش هجوم می‏آورند: دو مرتبه به خراسان برگردم یا ...، شاید امام قبول نکند!
به سرعت گام‎هایش می‏افزاید. چند دقیقه بعد به مجلس امام صادق علیه السلام وارد می‏شود. حضرت را به آغوش می‏کشد و سجدگاهش را بوسه‏باران ‏می‏کند. آنگاه در مقابلش زانو زده محو تماشایش می‏گردد. هماندم ‏از ذهنش عبور می‏کند:
تمام زندگی‏ام فدایش، چه جمال نورانی و چه سیمای درخشانی!
چشمش به غلامی می‏افتد که مودبانه، کمر به خدمت امام بسته است. با خود می‏گوید:
چه سعادتی نصیبش شده، خوش به حالش، حتما سال‎هاست که این وظیفه ‏مقدس را بر عهده دارد!
از مجلس امام بیرون می‏رود. جسمش در کوچه‏های شهر سرگردان است، اما فکر و ذهنش در گرو جمال امام و اسیر محبت او.
لحظات قبل، در ذهنش تداعی می‏شود که: همچنان به سیمای امام زل‏ زده است. به مفهوم جملات امام می‏اندیشد. به علم، فضل، جود و کرمش فکر می‏کند. کرامت و شفاعت ‏حضرت مدهوشش ساخته است. همین‏طور به سعادت ابدی غلام غبطه می‏خورد و با خودش می‏گوید: آخرتش‏ آباد، خوش به حالش.
جرقه‏ای که در ذهنش می‏تابد، افکارش را به هم می‏ریزد:
شاید خسته شده باشد. وقتی تمام اموالم را برایش ببخشم؛ حتما قبول می‏کند.
برمی‏گردد. یک راست ‏خودش را به غلام می‏رساند. خطاب به او می‏گوید:
در خراسان اموال بسیاری دارم. وظیفه‏ات را بده به من، همه ‏اموالم مال تو.
سر تا پای غلام را حیرت فرا می‏گیرد. خودش را پا به پا می‏کند. آب ‏دهانش را جمع کرده قورت می‏دهد. بدون این که شگفتی‏اش را آشکار کند، می‏پرسد:
همه ثروتت را به من می‏دهی؟!
بله، به تو می‏دهم. اکنون نزد امام برو، خواهش کن تا غلامی ‏من را بپذیرد، آنگاه به خراسان برو و تمام اموال مرا ضبط کن.
غلام گیج می‏شود. نمی‏داند چه اتفاقی افتاده است. هم قبول کردن‏ خواسته مرد خراسانی مشکل است و هم رد کردنش. از مرد خراسانی جدا می‏شود، اما سخنان او لحظه‏ای تنهایش نمی‏گذارند. از خودش می‏پرسد:
آیا همه اموالش را به من خواهد داد؟!
سپس به خودش نهیب می‏زند:
نه، نه، خدمت‏ به امام صادق علیه السلام بیش از اموال او ارزش دارد.
بار دیگر ذهنش به میدان تاخت و تاز افکار ضد و نقیض تبدیل‏ می‏شود. از جدال سختی که در درونش ایجاد شده رنج می‏برد. از خودش ‏می‏پرسد: قبول کنم یا نه؟! اول قبول می‏کند و بعد پشیمان می‏شود و همین طور پشیمان می‏شود و بعد قبول می‏کند. ذهنش از شک و تردید آشفته شده است. ناخودآگاه بر زبانش جاری می‏شود:
هرگز! هرگز از در این خانه دور نمی‏شوم.
اما هنوز خیالات پرجاذبه راحتش نمی‏گذارند و بیش از گذشته به سرش ‏هجوم می‏آورند:
سالهاست که پشت این در خدمت می‏کنی، اگر خدا قبول کند هفتادپشتت را کافی است. فرصت ‏خوبی است. قبل از این که از چنگت ‏خارج ‏شود... تو که نباید تا آخر عمر غلام باشی! یک سال، دو سال، سه‏سال و بالاخره غلامی تا کی؟
و پاسخ می‏دهد:
آخر چگونه این در را رها کنم؟ چرا خودم را از شفاعت این‏ خانواده محروم سازم؟
باز همان خیالات پرجاذبه در ذهنش جولان می‏دهند و آن تفکرات مخالف، آسایشش را سلب می‏کنند:
مواظب باش، از دستت نرود. قابل تکرار نیست.
به خود می‏آید. لحظه‏ای به فکر فرو می‏رود. آنگاه به تصورات جنجال‏آفرین ذهنش سر و سامان داده می‏گوید:
اگر امام راضی شود، چه عیب دارد؟ سالهاست که خدمتش می‏کنم. این همه شیعه مخلص، منهم یکی از آنها، مگر همه باید غلام امام ‏باشند؟! امروز غلامی، فردا فرمانروایی، آفرین بر این شانس!
خنده‏اش را می‏خورد و راه می‏افتد. خودش را به امام صادق علیه السلام می‏رساند. با نوعی حیاء و اضطراب، قضیه را با حضرت در میان ‏می‏گذارد:
فدایت ‏شوم، ... می‏دانی که خدمتکار مخلص شمایم. سالهاست که ... حال اگر خداوند خیری به من برساند، آیا ... شما از آن، جلوگیری‏می‏کنید؟
سکوت می‏کند. چشمانش به زمین دوخته شده است. قلبش تندتند می‏زند. منتظر می‏ماند تا امام پاسخش را بدهد. بعد از چند لحظه، امام‏ سکوت را می‏شکند:
نه، اگر آن خیر، نزد من باشد، به تو می‏دهم. اگر دیگری به تو برساند، هرگز از آن جلوگیری نمی‏کنم.
غلام با خوشحالی همه چیز را به امام می‏گوید. حضرت حرف‎های غلامش‏ را گوش می‏کند. چشم از او برنمی‏دارد. در نگاهش یک عالم معنا نهفته است. لبانش از تبسم همیشگی‏اش باز نمی‏ایستد. می‏فرماید:
مانعی ندارد. اگر تو بی‏میل شده‏ای، او خدمت مرا پذیرفته است. او را به جای تو می‏پذیرم و تو را آزاد می‏کنم.
شادی و سرور از چهره غلام خوانده می‏شود. از امام کم کم فاصله ‏می‏گیرد و خودش را به مرد خراسانی می‏رساند. وقتی جریان را با او در میان می‏گذارد، او نیز از خوشحالی بال در می‏آورد. شادمانی‏اش ‏را پایانی نیست. غلام هم خوشحال است ولی نه به اندازه او. خوشحالی غلام بیشتر به این جهت است که دارد به یک ثروت بادآورده ‏نزدیک می‏شود. ثروتی که فکرش را هم نمی‏کرد. از خودش می‏پرسد:
با آن همه ثروت چه کنم؟!
و بعد پاسخ می‏دهد: هر کاری که دلم خواست انجام می‏دهم. خرید، فروش، خانه، زندگی، ازدواج و...
و اضافه می‏کند: پول که باشه، راه خرجش زیاده.
قبل از آن که به سمت‏ خراسان راه بیفتد، خودش را به امام ‏می‏رساند تا با حضرت خداحافظی کند. مقابل حضرت زانو می‏زند. برای آخرین بار به سیمای نورانی امام خیره می‏شود. چهره دلربای ‏حضرت به دلش چنگ می‏زند. انوار معنوی سیمای امام بی‏تابش می‏کند، ولی تمام سعی او این است که مهر امام را از قلبش بیرون کند و با افکار ناخوشایندش مبارزه نماید.
از جایش بر می‏خیزد. دست امام را لای دستانش قرار می‏دهد. گرمای‏ دست امام برایش احساس برانگیز است. لب‎هایش را به دست‏ حضرت‏ نزدیک می‏کند. می‏بوسد و راه می‏افتد. هنوز چند قدم بیشتر برنداشته است که صدای «مهربانی‏» در جا میخ‏کوبش می‏سازد. بار دیگر افکار رنگارنگ، صفحه ذهنش را به بازی می‏گیرند. از خودش ‏می‏پرسد:
چه می‏خواهد بگوید؟ آیا پشیمان شده است؟
و خودش پاسخ می‏دهد:
نه، نه، سالهاست که می‏شناسمش. چیزی که به راه خدا داد، پس‏ نمی‏گیرد.
به پشت ‏سرش نگاه می‏کند. امام با چهره متبسم و نورانی به او چشم ‏دوخته است. صورتش چون ماه می‏درخشد. ناخودآگاه چند قدم سوی‏ امام برمی‏دارد. لبخندی توام با اضطراب، در لب‎هایش گل‏ می‏کند. امام نیز گامی به سوی او پیش می‏آید و با لحن‏ محبت‏آمیزی می‏فرماید:
«به خاطر خدمتی که نزدم کرده‏ای می‏خواهم نصیحتت کنم؛ آنگاه ‏مختاری که بروی یا بمانی. نصیحتم این است که وقتی روز قیامت ‏برپا شود، رسول خدا به نور خدا چسبیده است و علی علیه السلام به رسول ‏خدا و ما امامان به علی علیه السلام چسبیده‏ایم و شیعیان ما هم به ما چسبیده‏اند. آنگاه ما هرجا وارد شویم، شیعیانمان نیز وارد می‏شوند.»
پاهای غلام سست می‏شود. قلبش به طپش می‏افتد. آب دهانش گم می‏شود و لب‎هایش به خشکی می‏گراید. بار دیگر خیالات گذشته به ذهنش هجوم‏ می‏آورند:
فرصت طلایی است. ثروت را از دست نده. شانس زندگی فقط یکبار گل ‏می‏کند... غلام در آخرین لحظات این نبرد، از لابلای فرمان‎های هوی و هوس، تصمیمش را می‏گیرد. در می‏یابد که رابطه‏اش با امام جدا نشدنی ‏است. احساس می‏کند که محبت دل‏انگیز امام، بر دلش افزونی ‏یافته است. محبتی که به اندازه یک دریا شور و هیجان دارد. و شاید هم فراتر از دریاها.
از خودش می‏پرسد:
چرا مرد خراسانی در مقابل به عهده گرفتن خدمت امام، از سرمایه و زندگی‏اش دست می‏کشد؟
آنگاه پاسخ می‏دهد:
عشق، عشق، عشق به امام .
و بعد به خودش نهیب می‏زند:
او به عشق امام، از دنیایش می‏گذرد ولی من برای رسیدن به‏ دنیا، آخرتم را می فروشم؛ وای بر من، وای بر من!!
سپس خودش را به پاهای امام می‏اندازد. بعد از چند لحظه اشک و سکوت و نجوای درونی، چشمانش را به چهره تابناک امام گره ‏می‏زند و می‏گوید:
آقایم! دل از تو برکندن، هرگز و چشم از تو بستن، خیر؛ در خدمتت ‏باقی می‏مانم و آخرتم را به دنیایم نمی‏فروشم.
... چگونه از لطف و حمایتت ‏برگردم، با این که علاقه‏ام به شما مایه افتخارم است؟
بی روی تو خورشید جهان سوز مباد هم ‏بی تو چراغ عالم افروز مباد
بی‏وصل تو کس چو من بد آموز مباد آن روز که تو را نبینم آن روز مباد
مولایم! جانم اسیر کمند عشق و محبت توست. زندگی‏ام بر خاک باد، اگر به در خانه دیگری امید بندم و چشم به آستان کرامت و شفاعت‏ غیر شما دوزم که می‏دانم دیگران را شفاعت و کرامتی نیست.
ماخذ:
داستان دوستان، ج ۴، ص‏۱۶۶، به نقل از منازل الاخره، ص‏۱۶۴.
منبع : تبیان