پنجشنبه, ۲۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 9 May, 2024
مجله ویستا


پرسه در دالان‌های تاریک


پرسه در دالان‌های تاریک
داور علت خواه، مردی چهل وهفت ساله است که دچار توهمات ذهنی می باشد. او می پندارد کارمند اداره کل ضایعات است و بخاطر سوء تفاهمی از خدمت منفصل شده است.
به دکتر روان نژند روانپزشک مراجعه می کند. دکتر از او می خواهد مرخصی بگیرد و به جای دنجی برود و ذهنش را از اینکه کسانی تعقیبش می کنند، دور کند و به خودش بگوید اینها همه اش دروغند.
او تصور می کند برای انجام مأموریت کشتن «او» چهار روز مرخصی گرفته است. راوی داستان در این پندار است که با گروهی از اراذل و الواط مانند حسن کوری، سلیم جابلیق، جواد سلاخ و... در کارهای خلاف، مثل آدم فروشی و قاچاق دست دارد و پسر شاهین خان شکارچی است و برادری ناتنی به نام یحیی دارد. شمس زنش با او ناسازگار است و روزی را به یاد می آورد که او قهر می کند و به خانه پدرش می رود و او هم نومید از ادامه زندگی به قصد خودکشی به مسافرخانه ای رفته. آن روز یکی از روزهای انقلاب و در شهر حکومت نظامی است و صدای تیراندازی می شنود. در غذاخوری مسافرخانه به طور اتفاقی با احمد پایدار از همکاران اداری اش برخورد می کند و از زبان او می شنود که وی از سران تظاهرکنندگان می باشد. راوی از فرصت استفاده می کند و برای رفع سوءتفاهم اداری، طی گزارشی به رئیس اداره امنیت اداره کل ضایعات، فعالیت های احمد پایدار را لو می دهد.
داور علت خواه از تضادهای اجتماعی در رنج است و در واگویه هایش مدام فلسفه بافی می کند و روابطش را با گروه الواط و دوستان خلافکارش در ذهن مرور می کند. او از رفتار شمسی و دامادش رامپوت، که هرگز موقعیت او را درنظر نمی گیرند، به ستوه می آید و شبی آنها را از خانه بیرون می اندازد و پس از آتش زدن بعضی وسایل مورد علاقه آن دو، با پا گذاشتن روی آتش بر جای مانده به آشپزخانه می رود و به منظور خودکشی شیر گاز را باز می گذارد و در انتظار مرگ، یک بار دیگر به مرور گذشته ها در ذهنش می پردازد.
گفتنی هایی در دنیا وجود دارند که فهمشان برای همه کس میسر نیست، و بازگو کردنشان هم مخصوصاً نزد آدم های عامی و آن اکثریت «کرگوش» که زنگ «باید» شان را نمی شنوند، نهایت بلاهت است. آدم های عاقل و هوشمند خوب می دانند که باید در مقابل این اکثریت «کرگوش» سکوت کنند، فقط سکوت و سکوت. مثل خود جهان که پر از حرف و گفتنی است. ولی سکوت کرده است و فقط با عده ای قلیل و با زبان سکوت حرف می زند. هم جهان، و هم آن آدم های عاقل و هوشمند می دانند که نباید با «کرگوش»شان گفتگو کنند. و نمی کنند. و گفتنی هایی وجود دارد که آدم می تواند، آن ها را فقط برای عده ای خاص بازگو کند.
صفحه۱۹ پاراگراف دوم.
در روزگاری که زندگی ماشینی، آرامش را از انسان ها ربوده است و مردم و افکارشان هر لحظه زیر بمباران اطلاعاتی وسیع قرار دارد. مطالعه رمان حجیمی در ۸۳۱ صفحه، آنهم داستانی بیشتر ذهنی با فضایی سرتاسر در لفافه، به نظر معقول نمی باشد. اما نویسنده ای که در چنان شرایطی، از پس چنین کاری حجیم و سنگین برآمده است، بی گمان، حرف حسابی برای گفتن داشته است.
راوی قاعده بازی، داور علت خواه، در دالان های تاریک گناهانی موهوم پرسه می زند و خودش از پژواک فریادهای خودش وحشت می کند. در این رمان، نقش داور علت خواه که نامی نمادین هم به حساب می آید، به واقع نقشی متضاد از آدمیانی است که به گناه آلوده اند و همانقدر که خود را گناهکار و مقصر، حالا چه اختیاری و یا جبری می دانند، در اجتماعی که همواره قاعده بازی خود را دارد، اندیشه و وجدان خود را با نقبی به گذشته های دور به داوری می نشیند و رخدادها را علت خواهی می کند.
الواط ها، خان ها، مقام ها و همه آنهایی که در اجتماع بی قاعده یا شکارچی هستند و یا شکار، و در هیچ ماجرایی هم خود را مقصر نمی دانند و به نظرشان هیچ گناهی را مرتکب نشده اند و یا گناهشان را جزئی می پندارند.
راوی داستان در تلاطم اوهام ذهنی، هر آن به گوشه ای از گذشته های زجرآورش سرک می کشد. گذشته هایی تاریک و مه آلود را می کاود و خسته از گرفتاری های روزمره، با فلسفه بافی های متضادی، اطرافیانش را به چالش می کشاند. دورویی ها را نفی می کند و در جاده پر دست انداز اجتماع بی قاعده، از پی آرامشی است که هرگز بدان دست نمی یابد. به همان گونه ای که همواره از پی سایه خود روان است و تاکنون نتوانسته حتی میلیمتری از فاصله اش با او کم کند.
رمان قاعده بازی با وجود حجم زیاد، تنها حدود پنجاه شخصیت اصلی و فرعی دارد. شخصیت های اصلی، هر کدام به نوعی دارای اسامی نمادینی هستند که همین نمادپردازی در پیشبرد کار تأثیرگذار است. البته تنها در کنار توصیفات مبهمی که تا حدی از آنها ارائه می شود، بخشی از خصوصیات هر یک در جریان داستان وضوح می یابد.
شخصیت پردازی رمان، در کل داستان کمک شایانی در ماجراها داشته است. جز چند مورد که نشانه هایی از چهره و اندام آنها داده شده، بقیه شخصیت ها بیشتر تیپ هستند. افرادی مانند رئیس امنیت اداره کل ضایعات و یا حسن کوری. مشخصات دیگر اشخاص قاعده بازی در هاله ای از ابهام قرار دارند. از این رو متناسب با پردازش داستان و برخی کنش ها و واکنشهاست که خواننده می تواند چهره ای مشخص از هر یک را در ذهن مجسم بنماید. آنچه مشهود است علیرغم آنکه شخصیت های داستان از لحاظ خلق و خوی و تیپ و موقعیت و شان اجتماعی و ظاهر متفاوتشان، نهایتاً در قاعده بازی فرجامی مشابه دارند. زیرا این شخصیت های پرمدعا، قربانی ناآشنایی با قاعده بازی خود هستند!
(آدم هایی که زیر سنگینی «باید»شان کمرشکن می شوند و جامی زنند از قاعده بازی بی خبرند. این ها که «هدف معین و حساب شده ای برای «آن کارشان» در زندگی ندارند، - گرچه هیچ کدام به واقع این ادعا را قبول ندارند و فکر می کنند، با سرسختی تمام دنبال آن کارشان هستند. صفحه ۱۰ سطر ۱۷ تا ۲۱)
رمان دارای ظاهری مغشوش است. قاعده بازی در همخوانی با محتوایش در سبک و سیاق و قواره بخصوص خودش، نمود بیشتری پیدا می کند. زیرا برخی از علایم و مشخصات نگارشی داستانها و رمانهای معمولی در آن رعایت نشده است. جملات بهم پیوسته است. پایان هر جمله بلافاصله ابتدای جمله بعدی است. در نگاه اول بهم ریختگی های ظاهری برای مخاطب کم حوصله تر، قدری آزاردهنده است. اما به مرور این بهم ریختگی عمدی نگارشی مترادف با پریشان احوالی راوی، کمک می کند تا ادامه داستان برایش خواندنی تر هم بشود. و همین سبک و سیاق او را وامی دارد تا در برخی صحنه ها، و مطالب روزمره اجتماعی، رد پای «او» را با علاقه بیشتری دنبال کند و تحت تاثیر فضای موهوم و سنگین و سرتاسر مه آلوده داستان، تصاویری مشابهی از واقعیات درونی خود و جامعه اش را در ذهن ترسیم بنماید. حسن بکارگیری ذهن در این کار، همین به تفکر واداشتن های مداوم مخاطب است. چرا که او را وامی دارد برخلاف سم شیرینی که در برخی رمانهای دیگر می چشد، در قاعده بازی داروی تلخ و واقعیت عریانی از خود و اجتماع بی قاعده اش را در کام خود مزمزه کند!
اگرچه رمان قاعده بازی ظاهری سنگین وسیال و آشفته دارد، ولی برخلاف دیگر کارهای ذهنی، در این رمان حجیم، زنوزی جلالی با آگاهی اطلاعاتش را جرعه جرعه و متناسب با فضاها و مکانها و ذهنیاتی که خلق کرده است، به مخاطبش ارائه می دهد. ضمن آنکه روال پیچیده کار را گاهی باگویشی فلسفی پیش می برد. زمانی با گفتگو. در مقطعی با واگویه. در جاهایی با کمک توصیفات در کنار پرداختی صبورانه، ترکیب از واقعیت و ذهنیت ارائه می دهد و بطور کلی هماهنگ و حساب شده، وقایع و ماجراهایش را چینش می نماید و پیش می برد.
نویسنده هر جا لازم دیده است، با نگاهی تکراری به ماجرایی و از زاویه ای دیگر، سعی اش بر این بوده است تا ابهام های به وجود آمده را در ذهن مخاطب بزداید. مگر آنچه اقتضای ورود شخص خواننده به مدخل داستان و کمک و همراهی نویسنده دارد. از این روست که از ابتدا تا انتها، مواردی به تفصیل و در دل ماجرایی بیان می شود. سپس همان واقعه در مناسبتی دیگر، در ذهن راوی مرور می شود. بواقع نویسنده رمان با این روش، ضمن تاکید بر اصل مطلب یا واقعه ای، سعی دارد به تدریج ابهامات ذهنی مخاطبش را نیز بزداید.
از جمله این موارد که البته کاربردی متضاد و مترادف با ذهن راوی دارد، می توان به ماجرای نبات در صفحه ۴۱۷ اشاره نمود که با نگاهی متفاوت، همان مطلب در صفحه ۷۹۰ روایت می شود.
هر چند در کارهای ذهنی، توصیفات مشخص، جایگاه خاصی ندارد، اما در قاعده بازی، برخی توصیفات از منظری دیگر ارایه شده است که در نوع خود نکته قابل توجهی است و به نوعی، هر یک با توجه به محتوا و ماجرای پیش رو، آمیخته به مطلبی جنبی است که همین آمیختگی، در نمایش بهتر هدف نویسنده، تاثیر پذیری بیشتری دارد. این دیدگاه راوی پریش احوال و غرقه در توهمات، در کنار کلی گویی ها برای نشان دادن عشق یا تنفر، با جزئی نگری و ظرافت کم سابقه ای بکار برده شده است.
(حقیقتش این است که من «چشم سومی» دارم که دیگران ندارند، و با همین چشم سوم است که در اشیاء و موجودات و پاره ای از قضایا که حساسیت من را برمی انگیزند، چیزهایی را می بینم که دیگران نمی بینند. من حتی قادرم با این چشم سوم حرکت عادی و یومیه زندگی را کند ببینم. می توانم شتاب معمول و عادی آدم ها را ازشان بگیرم وبه اصطلاح با «دور کند» نگاهشان کنم. گاه شده از گرد و خاکی که یک مورچه پشت سرش راه انداخته بینی ام را گرفته ام! و گاه شده که از ورقلمبیدگی چشمان برجسته و نامتعارف قورباغه وحشت کرده ام! وای بر وقتی که با این چشم سوم به حفره خالی چشم پلقیده و متلاشی حسن کوری نگاه می کنم و یا به تورم چندش آور غبغب های شمسی و یا به صورت رعشه آور و دراز رامپوت، آن عنکبوت! وای که چه لحظات هراس انگیز و نفرت باری!... صفحه ۵۹ پاراگراف سوم)
این گونه توصیفات به لحاظ همراه کردن ذهن مخاطب باروند خاص داستان هر یک در جای خود قابل توجه و تامل برانگیز است.
زنوزی جلالی، با بهره بردن از توصیفات دیگرگونه، برای بیشتر نمایاندن تنفر راوی داستانش، برخلاف روال عادی داستانها، در این کار حتی از لطافت طبیعت و باران هم برای منظور خود که همان تنفرش از زندگی تحمیلی و نامانوس خانوادگی است، به درستی و بجای خود استفاده مورد نظرش را می برد.
(روز پردرد و نفرتی را آغاز کرده ام. رامپوت تو خانه است. منیجه هم هست و شمسی هم و مثلث همین ها کافی است تا دیگر برایم مسلم شود امروز، روز نفرت باری است...
... تمام آرامش شبانه ام را در آن باغ خیس، جستجوی در گذشته های حقارت آمیز تلف کرده بودم. از باغ که بیرون آمدم، نزدیک سحر بود و خروسی در دورها، در پشت شبح کوه و باغ می خواند. باران تا پشت در خانه به دنبالم آمد و بارید...
در تمام طول عصر و غروب، و تمام شب، در باغ و وقت رفتن و برگشتن یک بند باریده بود، و دیگر وقتی تو خانه رسیدم، انگار کوهی از ماهوت باران خورده را به دوش می کشیدم. صفحه ۲۶۱ سطر ۵ به بعد.)
فضاسازی رمان حجیم قاعده بازی جدای از سایر عناصر داستان ویژه اش نیست. رمان متناسب با نثر سنگینش از فضاسازی ای، هماهنگ با محتوا و سبک ترکیبی اش، برخوردار است. بدین ترتیب که در تمام ماجراهای رخ داده در داستان، شاید هیچ تصویر شفافی بدست نمی آید. با در نظر گرفتن ذهنیت مغشوش و بیمارگونه راوی و شخصیت های آفریده شده او، از هر صنف و موقعیتی که در عمل همگی پشت و روی یک سکه اند.
فضای کلی ماجراها نیز همواره فضایی کدر، تاریک، بارانی و در مکانهای متروک می گذرد که از در و دیوارهایش نفرت می بارد. در چنین فضایی، وقایع رخ داده، هماهنگی مطلوبی با ذهنیت توهم زای راوی دارد و صحنه ها، کلا در فضایی مه آلوده، تیره، تاریک و سایه وار پیش روی مخاطب نمودار می گردد. حتی اگر در جایی فضا و محیط در روشنایی و زیر نور خورشید باشد. باز هم فضایی وهم آلود حاکم است! نویسنده، در چنان فضایی با نشان دادن هول و هراس و تهدید و قتل و غارت و آدم ربایی و گریز توام با احساس مرگ در بالای سر و در میان رمل و دشت و گرمای سوزان و تشنگی و آب تلخ و قلعه ای متروک، فضایی را به تصویر می کشاند مخاطب با تمام وجود آن را حس می کند و از سویی همخوانی شگفتی هم با سایر فضاسازی های مات رمان دارد.
(دشت وسیع بود و زیر زل آفتاب برشته می شد. پا از پا نمی توانستم بردارم. گفتم وا... جه. فریاد زد: برو! و راه افتادم، تند. و صدای فریاد جگرسوز جواد سلاخ آمد گفت: نرو داور! نرونامرد! و بعد صدای گرپ گرپ پاها را شنیدم. صدای کوبش کفش هام را صدای زنجره ها را، خش خش رمل ها را. صدای پچپچه بلوچ ها آمد از پشت سر و صدای گلنگدن دیگر. خشک و تیز. عین تیغ دلم را برید و شرحه شرحه کرد. می گفتم آهای، همین الان است که بزنند! دو قدم دیگر که بردارم. کارم تمام است، می کشندم! حتم روبه من قراول رفته اند، تیر به پشتم می نشیند و خونم را می ریزند. همین الان است، آها! آها! آها! دو قدم دیگر. یک قدم دیگر... صفحه ۴۴۷)
قاعده بازی در کنار نثر فخیم و سایر عناصر داستانی بکار گرفته شده، از پرداختی متناسب با محتوی نیز برخوردار است. پرداخت پر و پیمانش کمک می کند تا مخاطب، با روند کار در اثر بهتر و بیشتر هماهنگی پیدا کند و در ذهن، آشفتگی و سنگینی نگاه اولیه کار را متعادل بنماید. پرداخت کار در پرش های زمانی و مکانی، در طول داستان و یا تغییر زاویه و یا ماجراها، عصای دست نویسنده بوده است. بدین معنا در عین حالی که راوی با شخصی در گفتگوست، ناگهان داستان ذهنی می گردد. یا با واگویه و با فلسفه بافی ادامه می یابد. به لحاظ همان پرداخت موفق و مناسب کار است که خواننده با کمی دقت و حوصله، همراه ذهن راوی، وارد فضا و ماجرا، یا مکان جدیدی که در گذشته اتفاق افتاده، می شود. بی شک این علت را باید در پرداخت کار دید که به پل ارتباطی مناسبی تبدیل شده است میان واقعیت و ذهنیت!
قاعده بازی در عین وقار و سنگینی و با همه نکته های ظریفی که دارد، در چند مورد سوال برانگیز می شود. در این کار عنصر تصادف یا اتفاق، در همه ماجراها، وجود دارد ولی در جاهایی، آزاردهنده شده است. از جمله در صفحه ۳۳۴ که راوی ناگهان از جبهه سر در می آورد. همین تغییر مکان اتفاقی، هر چند در پاراگرافی جدید آغاز شده است، اما در کل با روند کار تا انتها امکان همخوانی لازم را پیدا نمی کند. و توجیه راوی مبنی بر اینکه از طرف اداره مامور به جبهه شده است. که البته این کار خودش به نوعی رساندن منظور راوی در تضادهای اجتماع، حتی در مقدس ترین کارها هم هست.
گریز نویسنده، به مقولاتی از قبیل روزهای انقلاب و موضوع احمد پایدار انقلابی و موضوع جنگ و حسین بسیجی شهید، و برش هایی از مقاطع زندگی اجتماعی راوی، در عین حالی که می تواند نشان دهنده پریشانی افکار و شدت توهمات او باشد، اما گاهی مانند تکه پارچه ناهمرنگی است که به لباسی وصله شده باشد. در عین اینکه سایر ماجراهای متعدد داستان در اصل با ظرافت در لباس کارداستانی، رفو شده است. زیرا در روال خوانش داستان، چنان اتفاقاتی، به نظر زاید و آن نوع ماجراهای وصله ای، در حواشی قرار می گیرد. به طور مثال، خواننده، در فرازی از داستان چگونگی کور شدن یک چشم حسن کوری را در یک فلاش بک، در می یابد و علاوه بر علت یابی معقول، خواننده متوجه می شود راوی (داور علت خواه) و حسن چراغ از بچه های تخس مدرسه هم بوده اند. ولی حلقه مفقود کار دراین است که در ادامه اینکه نقطه شروع آشنایی آن دو سایر اعضای گروه الوات از قبیل اصغر سیاه، جواد سلاخ، ابراهیم مرده خور و سلیم جابلیق، کجا و چگونه بوده است بیان نمی شود. دراینجاست که خواننده می باید درحین خوانش داستان، داستانکی هم از آن چگونگی ناگفته در ذهن خود بیافریند!
نمونه دیگر اموالی است که مایه اختلاف و کشمکش گروه است و مشخص نمی باشد و باز هم در اینجا حدس و گمان خواننده است که با توجه به جغرافیای سیستان و بلوچستان و شخصیت بلوچ و تفنگ چی هایش، آن جنس ها، مواد مخدر به نظر می رسد.
همچنین به وضوح بیان نمی شود چه ارتباطی بین مسأله اتهام سوء استفاده مالی داور علت خواه در اداره ضایعات وجود دارد که با علت و یا بدون علت منجر به انفصال او از شغلش می شود. آیا داور برای انتقام از خود یا اداره و یا جامعه اش به همکاری با آن گروه خلافکار روی می آورد؟
مهمترین نکته ای که در کل رمان جلب توجه می کند و همان نکته هم هست که مخاطب را همچون سایه از پی می کشد واژه «او» است.
{و «او» هر که و هر چه که باشد، به هرحال یک انسان و کشتن یک انسان، چیز کم اهمیتی نیست.
صفحه ۱۴سطر۷}
آن «او» بی که همه کس همه چیز هست و هیچ کس هیچ چیز نیست و زاییده توهمات ذهنی خودش است. دکتر روان نژند هم به یاد آور می شود.»
{از اینکه یک کس، یا کسانی دارند تعقیبتان می کنند! و یا، این کلاغ ها و درخت ها و قارقار، دیگر چه صیغه ای است؟ مضحک است! و یا آیا اصلا برازنده شماست که الوات هایی مانند: حسن کوری، و اصغر سیاه، وجواد سلاخ و نمی دانم کی و کی، حتی نام ببرید؟ و یا احیاناً باهاشان حشر و نشر و بده بستان داشته باشید؟ واقعاً که از آدم محترمی مثل شما بعید است. می دانم همه اش تو هم است! و یا، مثلاً حرف های نامربوطی مثل، نبات، شتر، شیر شتر واجه! این لاطائلات چیست؟! صص ۳۰و ۳۱}
چنین است که «او» ملکه ذهن راوی و مخاطبش می شود. «او» یی که داورعلت خواه قصد دارد و در ماموریت است تا به چنگ آوردش و بکشدش. تو هم افکار پریش راوی از ابتدا تا انتهاست و بگونه ای پیش برده می شود که خواننده را هم وسوسه می کند تا «او» را بشناسد. درحالی که واگویه ها و ذهنیات راوی، یکی پس از دیگری، از شخصیت های اصلی و فرعی، یک به یک همان «او»ی راوی می شوند و با رنگ باختن هر کدام، راوی و ذهن خواننده، درپی «او»یی دیگر، جستجوی بی سرانجامی درآن همه افکار و اعمال متضاد سر راهش یکی پس از دیگری محو می شود.
و نهایتا «او» را در شخص راوی و سایه اش و همان نفسش می یابد.
از منظری دیگر «او» می تواند فرد سومی هم باشد. همان سوم شخص مفرد. یعنی و من تو آدم خویی هستیم. اما «او» فردی مجهول، آدمی بد و خلافکار است وتمام بدی ها در وجود او خلاصه می شود!
{ من اسیر قاعده بازی و میل هولناک و کور تو و آن «او» هست شده ام. صفحه ۳۲۶ سطر ۸}
از پیام های داستان آنکه از توهمات و تضادهای ذهنی راوی، هر مخاطبی می تواند نکته ای برداشت کند. تضادهایی که در زندگی اش و اجتماعش موج می زند و اگر حرف حسابی هم باشد، گوینده اش را دیوانه می انگارند.
{ همه شان فکرمی کنند که این ریز انگاری های دقیق وحسابگرانه، اراجیف اند و لابد گوینده اش دیوانه است. صفحه ۱۰۲ سطر۳}
آیا به راستی نویسنده گفتنی هایش را به گوش عالم رسانده است یا فقط برای عده ای خاص و غیر «کرگوش» گفته است؟! و آیا مخاطب نیز پس از خوانش این کار حجیم سرانجام «او» ی زندگی اش را می تواند بکشد. تا به دور از تضاد ها و خفتها و... به آرامشی دست یابد که داور علت خواه نتوانست؟!
کتاب قاعده بازی نوشته فیروز زنوزی جلالی توسط نشر علم، چاپ اول ۱۳۸۶ در صفحه ۸۳۱ می باشد.
محمد علی گودینی
منبع : روزنامه کیهان