دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

چهار روایت نو از فلسفه سیاسی


عصر جدید:
درك فیلسوفان مدرن از ماهیت جهان و طبیعت به گونه ای متفاوت بود. جوهر نظریه فیلسوفان مدرنی چون هابز، لاك، روسو و به طور كلی اصحاب قرارداد، این است كه برای سامان دادن به جامعه باید وضع طبیعی و پیشامدنی انسان را فرض كرد. به این صورت تفكیك بین وضع طبیعی و مدنی شكل می گیرد و تصور وضع طبیعی به كمك سامان دادن وضع مدنی می آید. در واقع یك وضع طبیعی [فرضی] وجود دارد كه وضع مدنی ناظر به آن است. به این صورت یك متافیزیك و حكم كلی پیشینی برای ترسیم ماهیت نظم و سامان سیاسی متصور است. این موضوع تا كانت و هگل استمرار یافت تا اینكه از اواخر قرن نوزدهم فصل جدیدی از فلسفه های سیاسی به وجود آمد كه به كلی از فلسفه های سیاسی متافیزیكال فاصله گرفتند. ریشه این فاصله گرفتن نیز در آرای كانت بود. كانت با رویكرد معرفت شناختی خود، بنیاد فهم متافیزیكی را برانداخت. با این رویكرد كانتی به متافیزیك، دست روایت های متافیزیكال از تمامی امور كوتاه شد و مجال ظهور آنها از بین رفت؛ تا جایی كه حتی فهم غیر متافیزیكال از دین نیز رواج یافت و الهیات متافیزیكی- دینی رنگ باخت.
چهار روایت غیرمتافیزیكال (پسامتافیزیكال) از فلسفه سیاسی كه به صورت عام از اواخر قرن نوزدهم و به صورت خاص پس از جنگ جهانی دوم پا به عرصه گذاشتند، عبارتند از: ۱) فلسفه های سیاسی مسبوق به ضرورت تاریخی. ۲) فلسفه های سیاسی صوری. ۳) فلسفه های سیاسی تاكتیكال. ۴) فلسفه های سیاسی متكی بر متافیزیك حداقلی.
۱- فلسفه های سیاسی مسبوق به ضرورت تاریخی:
این فلسفه سیاسی، قرائت نقاد از فلسفه هگلی است كه به صورت كلی در سنت فلسفه چپ تجلی كرده است. البته فلسفه های لیبرال نیز از آن بی بهره نمانده اند و می توان برخی از فلسفه های سیاسی لیبرال را نیز در چارچوب این نوع از فلسفه سیاسی مطرح كرد. بر اساس این جریان، فیلسوف برای پاسخ گفتن به سئوالات اصلی فلسفه سیاسی، به فلسفه ای بیرون از عرصه سیاست متوسل نمی شود و در حیطه سیاست می ماند تا به پرسش های سیاسی، پاسخ سیاسی دهد. این روایت از فلسفه سیاسی از این حیث كه در حوزه سیاست می ماند، غیرمتافیزیكال است؛ اما نكته این است كه فلسفه های سیاسی مبتنی بر ضرورت تاریخی در بطن هر امر سیاسی، از یك ضرورت كلیدی و عام تاریخی سخن می گوید كه همواره بر شرایط خاص زمانی و مكانی استیلا دارد. از این حیث است كه هنوز روح فلسفه های متافیزیكال در آن حضور دارد؛ زیرا در واقع، نقطه نظری كلی وجود دارد كه امور جزئی ناظر به آن است.
به زعم این گروه، سیاست عرصه یا فرایند پیشرفت یك ضرورت تاریخی است كه اساساً جنبه سیاسی دارد. تاریخ همواره عرصه تنازع نیروهای بالنده و نیروهای حافظ وضع موجود بوده است و بر حسب ضرورت تاریخی، این دو قطب همواره در تعارض و تنازع با یكدیگر بوده و هستند كه این نزاع به مثابه موتور محرك، تاریخ را به سمت خاصی می كشاند. ماركس به عنوان اندیشمندی كه در رأس این جریان قرار دارد«باید»ها را ضمیمه ای ساختاری برای «هست»ها می داند. در واقع خود «هست»ها برای ماركس حامل«باید»ها هستند و تاریخ چیزی جز نقطه اتصال عرصه هست ها با عرصه بایدها و فرایند گشوده شونده بایدها نیست.
این روایت، به خوبی در ماركسیسم كلاسیك دیده می شود. اگرچه بعدها نئوماركسیست ها سعی كردند آن را تا حدی تعدیل كنند، اما امروز نیز نئوماركسیست هایی چون هابرماس، همچنان به دنبال بحران ساختاری نظام سرمایه داری هستند. بحران ساختاری-كه جوهر اصلی این نوع خاص از فلسفه سیاسی است- به صورت تلویحی بر ضرورتی تاریخی دلالت دارد. در واقع این ضرورت تاریخی است كه به دلیل ماهیت سیاسی خاصی كه دارد، خود را در بحران های ساختاری نمایان می سازد.
۲- فلسفه های سیاسی صوری:
فلسفه های سیاسی صوری كه به صورت عمده به سنت انگلوساكسون از فلسفه یا فلسفه تحلیلی تعلق دارند، دو جریان اصلی را شامل می شود. جریان اول، مدعی است كه فلسفه سیاسی چیزی جز پرداختن روشن و صریح به مباحث حوزه سیاست نیست. ایده این جریان از فلسفه سیاسی صوری این است كه علم سیاست، درباره هرچه درخصوص سیاست وجود دارد، سخن گفته و می گوید؛ اما از آنجا كه كلام سیاسی مملو از ابهام، ایهام، پیچیدگی و تناقض است، وظیفه فلسفه سیاسی است كه سخن سیاسی را از این مسائل پیراسته نماید. به این معنا فلسفه سیاسی غیر از جنبه صوری موضوعیت دیگری ندارد. با این قید كه به زعم این دسته از فیلسوفان سیاسی، شفاف كردن سخن سیاسی خود، نوعی از كنش سیاسی محسوب می شود، زیرا آنان كه سخن و كلام سیاسی را پیچیده و مبهم می كنند، كنش خاصی را منظور دارند و فلسفه سیاسی با شفاف كردن سخن سیاسی-از آنجا كه در مقابل آن كنش می ایستد- خود كنش و عمل سیاسی به شمار می رود.
جریان دوم از فلسفه های سیاسی صوری، جریانی است كه با كارهای جان راولز شناخته می شود و راولز در رأس آن قرار دارد. این جریان به این معنا صوری است كه از بحث مفاهیم آغاز می كند و چندان به مختصات و ماهیت«هست»ها نمی پردازد. راولز بحث از ساخت قدرت و نظام سیاسی را به علم سیاست واگذار می كند. اگر چه این جریان متافیزیكی بنیادی را به امر سیاست ناظر نمی كند؛ اما به صورت خاص در آرای جان راولز دو قاعده كاملاً انتزاعی و صوری را بر امر سیاست مترتب می داند و به این معنا ارسطویی است. در واقع عرصه سیاست با نفع و خواست و سرنوشت افراد سروكار دارد و به این معنا احیای بحث حكمت عملی است. راولز مانند ارسطو كه سیاست را تابع اصل تنظیم كننده منافع عموم می دانست دو اصل تنظیم كننده برای سیاست پیشنهاد می كند كه یك اصل ناظر به آزادی[ تمام افراد جامعه باید از حق برابر و مشابه در قبال آزادی های اساسی برخوردار باشند]و دیگری ناظر به برابری[ نابرابری های اجتماعی و اقتصادی جامعه باید بیشترین منفعت را برای كم بهره ترین افراد به وجود آورد و مزیت حاصل از مناصب و مراتب، مبتنی بر نظام فرصت های برابر باشد] است. از این اصول نسخه ای واحد استخراج نمی شود و تنها می توان برای سامان دادن به نظم سیاسی از آنها بهره برد.
۳- فلسفه های سیاسی تاكتیكال:
فلسفه های سیاسی تاكتیكال یا فلسفه های عمل، به سنتی از فلسفه تعلق دارند كه در مقابل سنت تحلیلی قرار می گیرند. از این موضع، فلسفه پدیدارشناختی رقیب سرسخت فلسفه تحلیلی است.
بحث فلسفه های پدیدارشناختی، در حوزه سیاست، ناظر به این مسأله است كه تاكنون فلسفه های سیاسی، فلسفه های آگاهی محور بوده اند؛ یعنی همانطور كه در رویكرد دكارتی تصور می شد كه جوهر انسان، عقل است و عقل بر جسم و روح بشر حاكم است؛ جامعه نیز به مثابه بدنی است كه بر آن خرد حاكم است و آگاهی یا خرد، صورتی برتر برای نظارتی حیاتی از این بدن است. بدین صورت این امكان برای انسان و جامعه وجود دارد كه مستقل از شرایطی كه در آن به سر می برد، نظارت و داوری كند.
به عبارت دیگر منظرگاهی مستقل از ماهیت انسان وجود دارد و آگاهی به نحو صادق نگاه كردن به عالم ازیك منظرگاه است. اصل فلسفه های پدیدارشناختی معكوس كردن این رابطه است. اگر دكارت می گفت «من می اندیشم، پس هستم»،در فلسفه های پدیدارشناختی گفته می شود «من هستم،پس می اندیشم». بر این اساس، هستی بر اندیشه تقدم و اولویت دارد. انسان پیش از اندیشه، بودن در جهان، در یك ساختار زبانی و با دیگری را تجربه می كند. آگاهی نیز بر خلاف اینكه صورت منفصل ناظر به این امور باشد، خود یكی از صورت های منتج از این امور است و كنش و عمل مقدم بر آگاهی فرض می شود.
فلسفه های سیاسی تاكتیكال از این منظر كه سیاست را از جنس عمل می دانند ارسطویی هستند؛ البته با این تفاوت كه اگر ارسطو به عنوان یك اصل تنظیم كننده به دنبال منافع عموم بود یا اگر راولز از دو اصل تنظیم كننده دفاع می كرد، این فیلسوفان سیاسی به كلی اصول تنظیم كننده را نفی می كنند.
۴- فلسفه های سیاسی مبتنی بر متافیزیك حداقلی:
مدافعان فلسفه های سیاسی مبتنی بر متافیزیك حداقلی، جماعت گرایانی چون مكینتایر و تیلورهستند. پروژه این دسته اساساً احیای آموزه های ارسطویی است؛ تا جایی كه این گروه عرصه سیاست را نیز از منظر ارسطو بازخوانی می كنند. این فیلسوفان سیاسی به هیچ وجه سیاست را ناظر به فلسفه ای پیشین نمی دانند و بر آن هستند تا هم از نظر حكمت عملی و هم از نظر غایت ارسطویی، رویكردی غیرمتافیزیكال اتخاذ كنند. این جریان غایت خود را از فهم متافیزیكال از عالم نتیجه نمی گیرند؛ بلكه این غایت را در بطن و طبع كنش های جمعی افراد جست وجو می كنند.
در روایت جماعت گرایانه از فلسفه سیاسی، همان پیش فرض های پدیدارشناختی درباره بشر وجود دارد و فرض بر این است كه عمل فرد اساساً جنبه ای جمعی دارد و غایت این كنش های جمعی به صورت پسین در بطن كنش مستتر است. به این معنی منظومه ای از ایده آل ها وجود دارد كه می توان آنها را به عنوان غایت مطلوب كنش های بشری در نظر گرفت كه معنا و هویت بشر نیز در رابطه با این غایت پسین تعریف می شود. به طور كلی در هر صورتبندی اجتماعی- فرهنگی گونه ای از سلسله مراتب غایی مفروض است و هرگز نمی توان یك غایت استعلایی و یگانه واحد، برای تمام صورتبندی ها در نظر گرفت. سیاست به عنوان یك كنش انسانی می تواند مسبوق به غایتی باشد كه در هرصورتبندی فرهنگی بنا به مقتضات خاص آن تعریف شود. اینكه نظم خوب و جامعه مطلوب چیست، یك امر یگانه و جوهری نیست. پاسخ به این سئوالات می تواند نسبت به چارچوب فرهنگی یك جامعه با جامعه دیگر تفاوت داشته باشد؛ زیرا الگوی واحد و متافیزیكی خاصی در این خصوص وجود ندارد.
منبع : سایر منابع


همچنین مشاهده کنید