یکشنبه, ۲۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 12 May, 2024
مجله ویستا

خلجانات


خلجانات
● حکایت نقاشی که وامانده بودی
نقاشی منورالفکر بدیدندی بومی سپید، برابر کوهی سترگ نهاده، قلم بر دهان، خیره به کوه وامانده بودی.
پرسیدندش: از چه وامانده ای؟
گفتا: از این که چگونه کوه سترگ را در قالب بوم خود بگنجانمی!
● مردکی که زود به منزل ابوالزوجه می شدی!
به خیوه مردکی شهره بودی. چون باعیال به مجادله و مخاصمه برخاستی و عیال، وی را به قهر روی برتافتی، رحل اقامت زود به منزل ابوالزوجه افکندی.روزی طعنه زنی او را پرسیدی: این حکایت تو را چراست؟
خیوه ای بگفتی: تا عیال به سبب اقامتم به منزل ابوالزوجه نشدی وبدین نمط امور منزل نقصان نیابدی همی!
● اوستادی که در شگفت شدی
اوستادی شاگردی بداشتی که بعدها سوی قصر ابیض شدی و بس عجیب الخلقه که وی را سؤالی نیامدی.
روزی اوستاد شاگرد کاهل را پرسیدی: چگونه باشدی که تو را سؤالاتی نیایدی؟!
و شاگرد پاسخ بدادی: مرا عظیم سؤالی است که چون این سؤال باشدی دگر سؤالاتی نباشدی.
اوستاد پرسیدش: آن عظیم سؤال چیستی؟
گفتا: همانا که مکتب آمدنم بهر چیستی؟
● حکایت دزدکی که سرانجام گرفتار گزمکان شدی
دزدکی، سرانجام گرفتار گزمکان شدی. قاضی وی را بانگ برآوردی که اعتراف کن اموال چند بیت را به یغما بردی؟!
دزدک بگفتی: یک بیت را.
قاضی پرسیدی: چگونه یک بیت که ده مرد شاکی تواند؟!
وی بگفتی: چه کنم که صاحب آن یک بیت، به کژخلقی، مستأجران زود می راندی!
● شویی که در پی نردبان بودی
زنی شوی اش بدیدی نردبانی بلند همراه کردی. وی را پرسیدی: به کجا می شوی؟
شوی بگفتی: به جانب جالیزی تا خیاری برچینمی.
زن به شگفت آمدی، فریاد برآوردی: خیار بر بوته درآیدی نی درخت تا نردبانی بایدی!
شوی بگفتا: اما اگر جالیز بدان سوی دیوار به قلمرو همسایه باشدی چه؟

پژمان کریمی
منبع : روزنامه کیهان