چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


آرزومندی آدمی


آرزومندی آدمی
● غریزه ی زندگی و آرزومندی آدمی
دیشب باز از دوباره از خواب پریدم . مثل شب قبل و شاید هم مثل شبهای قبل ترش ... تازه گیها اینطوری شده ام ، نیمه شب که نه ، شاید همان اوایل خوابم یعنی ساعتهای دو و سه به یکباره از وحشت از خواب می پرم و بعد دیگر تا صبح بیدارم و نمی توانم بخوابم.
البته آن افکار و حشتناکی که گفتم از خواب می پراندم ، همیشه همان لحظه ای که از خواب می پرم به نظرم وحشتناک می نماید ، بعد که کمی می گذرد و رویش فکر می کنم می فهمم که خب نه چیز خیلی وحشتناکی نیست و می شود یکجوری باهاش کنار آمد.
مثلا دیشب یک لحظه این فکر به ذهنم خطور کرد که اگر خدای نکرده مادرم را همین الان از دست بدهم چکار کنم؟ وحشت زنده از خواب پریدم و احساس خیلی بدی همه ی وجودم را فرا گرفته بود ، احساس آسیب پذیری شدید ، احساس ِ تنها و بی پناه ماندن ... دقیقا شبیه بچه ی یکی دو ساله ای که در نبود چند دقیقه ای مادر بی تاب و بی قرار می شود و احساس عدم امنیت می کند.
اما بعد کمی که گذشت و فکرم به کار افتاد انگار کم کم بزرگ و بزرگتر شدم و رسیدم به سنی که الان دارم و متوجه شدم که اینکه آدمی مادرش را از دست بدهد هرچند خیلی غم انگیز است ولی خیلی هم چیز وحشتناکی نیست و این بهرحال واقعیت زندگی است که انسان بالاخره روزی عزیزترین کسانش را هم ممکن است از دست بدهد ، و باید این واقعیت را پذیرفت.
همیشه این عزیزترین کس ها در زندگی آدمی هستند که انگار وقتی به یکباره از دست شان می دهی آدم را باز می گردانند به همان وحشت ، بی قراری و بی تابی ای که شاید در همان یکی دو سالگی یکباره برای اولین بار تجربه اش کرده ای ... و باز وقتی که حضورش را در کنار خودت احساس می کنی ، باز می گردی به آن احساس امنیت و آرامشی که در دوران طفولیت در آغوش مادر داشته ای و با صدای گرم و مهربان او همراه می شدی ... ژاک لکان روانشناس فرانسوی از این حالت و حس که در وجود آدمی نهادینه شده است با عنوان « آرزومندی غیر » یاد می کند. از نظر او آرزومندی غیر اساسی ترین خواسته ای است که در وجود آدمی نهان گشته است و این غیر می تواند چهره های مختلفی به خود بگیرد ...
بهرحال دیشب تا صبح بیدار بودم ، درباره ی چیزهای زیادی فکر می کردم ، و بجایش امروز را شاید تا همین بعداز ظهر یکسره خواب بودم ، روزی مثل روزهای قبل ، شاید هم مثل روزهای قبل ترش ...
طوریکه حتی صدای هم اتاقی هایم هم در آمده است. اینکه می بینند هم اطاقی شان همش آن گوشه روی تخت افتاده و اکثر مواقع یا خواب است و یا در فکر فرو رفته ، و بعضی وقتها کتابی در دست دارد و چند صفحه ایش را از شاید از فرط اجبار تورقی می کند...
آنها می گویند: تو حال ما را هم گرفته ای ، ما هم حوصله ی درس خواندن نداریم!
البته این به گمانم بخاطر ضعف فردیت در جامعه ی ماست ، بهرحال آدم نباید در زندگی شخصی دیگری دخالت کند ، شاید طرف بخواهد همه ی روز را بخوابد ، این که دخالت کردن ندارد.
اما از طرفی خب آن طفلی ها هم راست می گویند. بهرحال من باید خودم را از این وضعیت اسفبار نجات دهم ، و یک کاری بکنم ... ولی حقیقتا این است که دوست دارم کاری بکنم ولی مشکل آن است که شدیدا دچار کمبود انرژی شده ام ، و از آن بدتر کمبود انگیزه ...
وای خدای من ، آیا این است آن چیزی که می خواستم؟ خیلی خوشحالم از این که بواسطه ی رشته ای که دارم براحتی می توانم کتابهای فلسفی ، جامعه شناسی و روانشناسی را به عنوان کتابهای درسی و ترمی ام مطالعه کنم ، که شاید چند سال پیش آن زمان که خدمت می رفتم ، بودن در چنین موقعیتی برایم یک یوتوپیا بود ...
آنزمانها یادم هست که شریعتی و نیچه می خواندم و اگر کسی می گفت که این شخصیتها روزی به حرفهای پیش پا افتاده ای در کتابهای درسی ات تبدیل خواهد شد ، باورم نمی شد و از احساس خوشبختی سرشار می شدم ، ولی الان در همان موقعیت هستم ولی احساس خوشبختی نمی کنم ...
خب خوشبختی امری نسبی است (نظریه محرومیت نسبی که یادتان هست) ، انسان حسرت داشتن چیزی را می خورد ، بعد که آنرا بدست آورد ، مدتی با ان خوش است ، ولی بعد باز حسرت چیزهای دیگری را می خورد ...
البته این بقول هایدگر بخاطر آن است که انسان یک « من ِ پیش رونده » (driving I) در وجود خویش دارد. انسان همیشه می خواهد بهتر از آن چیزی باشد که هست ، همیشه می خواهد افق های تازه تری را تجربه می کند ، احساسهای تازه تری را بفهمد و لمس کند و موقعیتهای تازه ای بیافریند. این بقول لکان « غریزه ی زندگی » در وجود آدمی است. اما آن چیزی که هایدگر آن فراموش کرده و لکان بخوبی بدان اشاره داشته است این است که انسان همزمان غریزه ی زندگی و « غریزه ی مرگ » را در درون خود بهمراه دارد. وقتی همه چیز بر وفق مراد پیش می رود غریزه ی زندگی در وجود آدمی به جریان می افتد و انسان به سمت رشد ، پیشرفت و تعالی هر چه بیشتر حرکت می کند ... اما انگار در درون انسان غریزه ی دیگری هم هست که مدام می خواهد او را به سمت آرامش و سکون اولیه برگرداند. چیزی شبیه به نیروهای اصطکاک که می خواهند این ماشین پیش رونده را از حرکت باز ایستاند و سرانجام به سکون کامل برساند یعنی مرگ .
انسان فکر می کند که از مرگ می ترسد یا از آن اجتناب می ورزد اما واقعیت این است که بسیاری از کارهایی که در زندگی روزمره انجام می دهیم برای آن است که پایان زندگی و مرگمان را جلو بیاندازیم و این اعمال ناآگاهانه اتفاق می افتند.
فیلم سنتوری را دیده اید؟ شخصیت مرد آن فیلم تا وقتی که همسرش در کنارش است ، غرایز زندگی در وجودش جریان دارد. او موفق ، شاد و فعال است و انرژی و انگیزه ی فراوانی بر مبارزه و تلاش برای پیشرفت دارد ... اما انگار همان غرایز مرگ در وجود اوست که باعث می شود نتواند آن همه موفقیت ، خوشبختی و محبوبیت را تحمل کند در نتیجه به سمت اعتیاد کشیده می شود ، همسرش را از دست می دهد و با آن وضعیت اسف بار در پایان فیلم مواجه می شود. از نظر لکان ویژگی آدمی در آن است که در هر لحظه میل به خوشبختی و بدبختی را توامان دارد ، ما در هر لحظه آگاهانه دوست داریم که به سوی شادی و خوشبختی بیشتر حرکت کنیم و در عین در همان لحظه اعمالی را ناآگاهانه انجام می دهیم که ما را به سوی مرگ و نابودی خودمان رهنمون می گردد.
حقیقت این است که انسان وقتی که چیزی را یا کسی را که عمیقا دوست دارد را ( همان چیز یا کسی که زمانی برایش معنای زندگی را در بر داشته است ) به یکباره از دست می دهد ، غرایز مرگ در درون او بیدار می شود و ناخودآگاه دست به تخریب خود یا دیگری می زند و اعمالی را انجام می دهد که آشکارا او را به سمت نابودی می کشانند.
در آن لحظه انگار تمامی نیروهای حیاتی در وجود آدمی خاموش می گردند و فرد متوقف شده و به سکون می رسد ...
http://social-me.blogfa.com/