یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

سلحشوری از پراتا


سلحشوری از پراتا
شنل قرمزرنگش پیوسته با آهنگ باد بر پشتش می‌‌رقصید، ”نروناس“ هم‌چنان که سوار بر اسب خود به‌سوی هدفش می‌تازید، هر لحظه تصویر عزیزانش را به یاد می‌آورد که توسط سربازان ”گروه شیطان“ به اسارت در می‌آمدند، لحظه به لحظه بر سرعتش می‌افزود و دستش بر قبضهٔ شمشیر محکم‌تر می‌شد.
سال‌ها قبل ”گاندیل“ جوان همراه جنگجویانش که به گروه شیطان سیاه معروف بودند وارد قبیلهٔ ”پراتا“ شدند و هرکس که جلوی آنها ایستادگی می‌کرد را می‌کشتند، البته یکی از آنها پدر نروناس و رهبر آن زمان قبیلهٔ پراتا یعنی ”سنت آموس“ بود و چنین شد که نرو کینه‌ای همیشگی از گاندیل در دل گرفت. در آن سال گاندیل چیزی را از سنت آموس و البته کل قبیله دزدید که به همراهش قدرت را به کلی از آنان می‌گرفت و آن، شمشیر ”فرشتهٔ خون“ بود. شمشیری که ”میرانس“ یکی از اجداد نرو که اولین صاحب شمشیر بود، آن را از فردی جادوگر و افسانه‌ای به نام ”آرمور کین“ به خاطر کشتن شرورترین فرد آن زمان که ”پاراگورز“ نام داشت دریافت کرده بود. به دلیل این‌که روح فرشته خون نزد مردم قبیلهٔ پراتا بسیار مقدس بود شمشیر، فرشته خون نام گرفت. آن شمشیر به صاحبش که همیشه باید از رهبران قوم پراتا می‌بود تا پایان عمر قدرتی می‌داد که در هیچ مبارزه‌ای نابود نمی‌شد و به قولی شکست‌ناپذیر بود و تنها وسیلهٔ کشته شدنش نیز همان شمشیر بود و فقط فردی از نسل غیر پراتائی می‌توانست صاحب آن شود که صاحب اصلی آن را توسط همان شمشیر بکشد. اما این اتفاق از زمان میرانس تا ۱۰ نسل رهبری بعد از او اتفاق نیفتاد تا این‌که سال‌ها بعد در حملهٔ گروه شیطان سیاه به قبیله سنت آموس اگرچه شجاعانه جنگید اما گاندیل و تمامی سربازانش حلقهٔ محاصره‌ای به دورش گرد کردند و سرانجام آن شمشیر از دستش جدا شد و در لحظه‌ای که همیشه در ذهن نرو باقی ماند، گاندیل شمشیر فرشته خون را در شکم سنت آموس فرو کرد و بعد از آن به‌واسطهٔ قدرت آن سلاح، به قبیلهٔ پراتا و دیگر قبایل چیره گشت. چندین سال بعد از آن اتفاق موقعی که ”میکادس“ استاد رزمی نرو وظیفهٔ کشتن را به او محول و شنل قرمزرنگی را به او عطا کرد که مخصوص سلحشوران پراتا بود. ولی لحظاتی بعد سربازان گاندیل سر رسیدند و اگرچه نرو موفق به فرار شد اما استاد، مادر و خواهرش که در آن‌جا حاضر بودند اسیر آنها شدند. حالا نرو به کوه مارداک رسیده بود، به آرامی از اسبش پائین آمد و با شجاعت به قلهٔ کوه که در برابرش بود نگریست. تنها راهی که برای او وجود داشت کمک گرفتن از آرمور کین جادوگر بود که مطمئناً او با قدرت و تجربه‌ای که داشت، راهی برای نابود کردن گاندیل می‌دانست اما چون بیش از ششصد سال از عمرش می‌گذشت پیر و فرسوده شده بود و کاری با هیچ‌کس حتی گاندیل شرور نداشت و در کنار پرندگان عجیب و غریبش در قله کوه ماراک زندگی می‌کرد.
آماده رفتن به پیش آرمور شد، هنوز نصف راه را هم طی نکرده بود که دو عقاب عظیم‌الجثه از آسمان به سرعت پیش آمدند، او را به چنگ گرفتند و تا نوک قله و جلوی پای پیرمردی با قامتی بلند اما خمیده که بر عصای سفیدش تکیه کرده بود انداختند. نرو به سرعت بلند شد و به‌سوی او تعظیم کرد ”از رنگ شنلت معلوم است که از سلحشوران پراتا هستی“ ـ بله سرورم، اسم من نروناس است، فرزند سنت آموس و از نوادگان میزانس، کسی که شما شمشیر فرشته خون را به او هدیه کردید. چند سال پیش پدرم که به تازگی پس از مرگ پدربزرگم به رهبری رسیده و صاحب آن شمشیر شده بود، به‌دست گاندیل رهبر گروه شیطان سیاه و توسط همان شمشیر کشته شد و گاندیل که دیگر شکست‌ناپذیر شده بود، شروع کرد به قتل و غارت قوم ما و تمامی دیگر قبایل اطراف. حالا من آمده‌ام تا از شما برای کشتن گاندیل کمک بگیرم و استاد، مادر و خواهرم را از اسارتش آزاد کنم و در نهایت انتقام پدرم را از او بگیرم“.
آرمور کین که انگار مدت‌ها بود منتظر چنین کسی است، پاسخ داد: ”مدت‌ها بود که پرنده‌های قاصد من خبرهای شومی از پراتا برایم می‌آوردند، انتظار داشتم که بالاخره مجبور شوید از من کمک بخواهید. من به احترامی دوستی که با اجداد تو داشتم قبول می‌کنم تا تو را یاری کنم اما دو شرط برای قبول کردن دارم“. سپس ادامه داد: شمشیر فرشته خون عبرتی شد تا دیگر من چنین چیز باارزشی را همین‌طوری و بدون اطمینان به هرکسی هدیه ندهم. در حال حاضر من می‌توانم شمشیری پرقدر‌ت‌تر از آن هم درست کنم تا تو با نیروی جوانی‌ات و توسط آن شمشیر، گاندیل را بکشی، اما اولین شرط من این است که اگر او را شکست دادی هر دو شمشیر را برایم بیاوری و دومی را بعد از انجام آن به تو می‌گویم.“
نرو که از تصمیم نهائی او خبر نداشت با تمام وجود از او تشکر کرد و بعد قسم خورد که به دو شرط او عمل کند. پس، آرمور کین برای دومین‌بار شمشیری جادوئی ساخت و آن را به نماینده قوم پراتا هدیه داد. شمشیری به بلندی دو متر که آن را خشم ”نرو“ نامید، خطوطی به رنگ مقدس قوم او، یعنی قرمز روی شمشیر نقش زد. تنها کار باقی‌مانده این بود که آرمور کین از قدرت جادوئی‌اش در آن قرار دهد و این عمل، شب هنگام و در تاریکی مطلق انجام شد. نرو به دستور آرمور شمشیر را به خون خودش آغشته کرد و در برابر او گرفت. آرمور هم عصایش را بلند کرد و به نوک شمشیر چسباند. سپس نوری قرمز و خیره‌کننده گرد آنها به وجود آمد.
”حال تو نرو، شکست‌ناپذیر شده‌ای و شمشیری قدرتمند در دست داری که در عین حال وسیله کشتن تو نیز خواهد بود، پس یادت نرود که اگر به هدفت رسیدی باید به این‌جا بازگردی تا دومین و آخرین سخنم را به تو بگویم.“
نرو شمشیر را غلاف کرد و بر کمرش بست و سوار بر اسب خود عازم سفری شد که انتقام خون پدرش و آزادی عزیزانش در صورت موفقیت آن میسر می‌شد.
نروناس بعد از مدتی، ظهر هنگام به قلمرو گاندیل رسید. شهر در محاصره کامل دشمنان بود و آنان گاه در گوشه‌ای مشغول شکنجه پراتاها و گاه در گوشه‌ای مشغول غارت خانه‌هائی بودند که در اکثر آنها مردمی وجود نداشت، چون یا اسیر و یا کشته شده بودند. با تمام این اوصاف، نرو هم‌چنان به سمت قلعهٔ فرمانروائی پراتا که تا حالا متعلق به گروه شیطان سیاه بود می‌تاخت و موانع در دست سربازان دشمن را پشت سر می‌گذاشت تا این‌که به محوطه داخل قلعه رسید. سربازانی که به سمتش می‌دویدند را با ضربات مرگبارش به کام مرگ می‌کشانید، اما لحظه به لحظه بر تعداد سربازان افزوده می‌گشت تا جائی‌که حیاط قلعه مملو از سربازان گاندیل بود. موقعی که سربازان قصد حمله‌ای یک‌باره به سمت نرو را داشتند ناگهان سروکله گاندیل از بالای قلعه پیدا شد و نرو را به آن‌جا دعوت کرد، او به‌صورتی ماهرانه خود را از دیوار بالا کشید و به پشت بام قلعه رسید.
”پس تو همان نروناس هستی که توانستی از دست سربازانم فرار کنی، لابد حالا هم برگشته‌ای تا مرا شکست دهی اما مثل این‌که فراموش کرده‌ای که من شکست‌ناپذیرم“.
نرو که بدون هیچ ترس و هراسی مقابل او ایستاده بود گفت: و تو هم نمی‌دانی که من نیز مانند تو شکست‌ناپذیرم“ و بعد شمشیرش را بالا کشید.
گاندیل که از شدت تعجب ماتش برده بود به طرفش حمله‌ور شد و به قصد ضربه‌ زدن به او شمشیرش را حرکت داد، اما نرو با یک جاخالی و زدن ضربه‌ای به او، گاندیل را کمی عقب راند. همه مردم شهر و سربازان از پائین ناظر جنگ تن به تن بودند و هیچ‌کس به خودش جرأت نمی‌داد تا به بالا برود چون عاقبتش یا توسط فرشته خون و یا توسط خشم نرو رقم می‌خورد. جنگ ساعت‌ها طول کشید، هر دو از سر و صورتشان خون می‌چکید و دست و پاهایشان نیز قدرت حرکت نداشت و در عین حال حاضر به تسلیم شدن نبودند. شب پرده‌ای به بلندای هزاران شمشیر افسانه‌ای بر آسمان انداخته بود و تنها ماه بود که در آن پرده رخنه‌ای ایجاد کرده و نوری بر سر و هیکل آنان می‌تاباند. از ضربه هر دو شمشیر به‌هم جرقه‌هائی متصاعد می‌شد که هوش و حواس همگی را به خود جلب می‌کرد. گاندیل شمشیرزنی بی‌رحم و باتجربه و نرو جوانی چابک و قدرتمند بود. مبارزه ساعت‌ها طول کشید اما اتفاقی که همهٔ مردم قبیلهٔ پراتا آرزویش را داشتند به وقوع پیوست. گاندیل در حین ضربات مرگبار و پیوسته‌اش ناگهان شمشیر از دستش جدا شد و این برای نرو کافی بود تا آن را بردارد و به سمت او حمله‌ور شود.
حالا نرو بالای سر گاندیل ایستاده بود و فرشتهٔ خون را در دست داشت. تا آن‌جائی که می‌توانست و با تمام قدرت شمشیر را بالا کشید و برای کشتن او آماده شد اما قبل از هر عملی، مشاهدهٔ دسته‌ای از سربازان که استاد، خواهر و مادرش را در چنگال آنان اسیر بودند اجازهٔ تمام کردن کار گاندیل را به او نداد. گاندیل لبخندی نیش‌دار به نرو زد. هر دو شمشیر را گرفت و او را بر زمین انداخت. مادر و خواهر نرو از ناراحتی او شیون سر می‌دادند و میکادس هم به سختی در چنگال سربازان گرفتار بود. نرو دیگر کار خود را تمام شده می‌دانست و فقط ناراحت آن سه نفر بود اما این افکار با آمدن گروهی از عقاب‌ها از طرف کوه مارداک به سمت آنان محو شد و با رقه‌ٔ امیدی در دل نرو به وجود آورد. گاندیل که حول شده بود و از ترس عقاب‌ها نمی‌دانست چه‌کار کند شمشیر نرو را در دست گرفت و به قصد کشتنش به سمت او رفت ولی میکادس از غافلگیری سربازان استفاده کرد و با جهشی بلند خود را سپر شاگردش قرار داد.
خشم نرو در سینهٔ استاد فرو رفت و شعلهٔ انتقام را در وجود نرو دو چندان کرد. دسته عقاب‌ها سر رسید، چند عقاب به سمت سربازان هجوم آوردند و آنان را از پای درآورده و سه عقاب دیگر هم گاندیل را از روی زمین بلند و به نقطه‌ای از آسمان بردند که هیچ‌کس توان دیدن آنها را نداشت. نرو در کنار خواهر و مادرش بر سر جنازه استادش زانو زد و زار زار گریه کرد، خون به‌جای اشک جلوی چشمانش را گرفته بود، شمشیرش را که هم‌چنان در سینه میکادس قرار داشت بیرون کشید و به سراغ سربازانی که از حیاط به بام قلعه می‌آمدند رفت و با هر ضربه‌ٔ شمشیرش چندین نفر از دم تیغ می‌گذشتند و آن‌قدر از سربازان گروه شیطان سیاه کشت تا دیگر هیچ سرباز زنده‌ای بر سر بام وجود نداشت. در این هنگام بود که با شنیدن سر و صدای مردم توجهش به نقطه‌ای از آسمان جلب شد که هر لحظه‌ بزرگ‌تر می‌شد. ارتفاع کمی با زمین داشت که مردم فریادی از سر شوق و شگفتی کشیدند و همگی تنها یک نام را بر زبان آوردند: گاندیل.
گاندیل با تمام وزن خود و از آن ارتفاع ناگهان بر پشت بام قلعه سقوط کرد به‌طوری که تمام استخوان‌های بدنش به یک‌باره خرد شدند و صدای شکسته شدنشان همراه بود با فریادی وحشتناک که او از درد سر داد. نرو به سرعت شمشیر فرشته خون را از غلافش که گاندیل به کمر بسته بود بیرون کشید. اشک در چشمانش حلقه زده بود و از فرط خشم و انتقام دستانش می‌لرزید، دشمن ناتوانش زیر پای او قرار داشت و وسیلهٔ نابودی‌اش را هم در دست داشت. با دست چپ، گاندیل را از روی زمین بلند کرد و با دست دیگرش هم شمشیر فرشته خون را بالا کشید، در آن لحظه فقط صحنهٔ کشته شدن پدرش توسط خود گاندیل را به خاطر نمی‌آورد بلکه کشتن استادش میکادس هم توسط خود گاندیل اجازهٔ هیچ درنگی را به او نمی‌داد، پس شمشیر را با تمام توان خود در شکم رهبر گروه شیطان سیاه فرو برد و آن‌چنان از او کینه داشت که شمشیر را چندین بار در بدن او فرو کرد و در آخر جنازه‌اش را به پائین قلعه پرت کرد. درگیری شدیدی در میان مردم و سربازان در داخل و خارج از قلعه شکل گرفته بود، نرو با خواهر و مادرش وداع کرد و سوار بر اسبش شد و در حالی‌که درِ صبح آسمان گشوده می‌شد، از میان خیل جمعیت به همراه دو شمشیری که در اختیار داشت به سمت کوه مارداک حرکت کرد. پس از مدتی سرانجام به آن‌جا رسید. این‌بار دیگر هیچ پرنده‌ای به سراغش نیامد و مجبور شد تا قله کوه مارداک را با پای پیاده راه را طی کند و بالاخره به قرارگاه آرمور کین رسید. آرمور که همانند دفعه قبل منتظر رسیدن نرو بود به کنار او رفت و گفت: ”نروناس تو جوان شجاعی هستی و بالاخره مزد شجاعتت را هم گرفتی اما طبق صحبت‌های قبلمان تو باید دومین شرط مرا نیز اجرا کنی“.
”با کمال میل حاضرم به قولم وفا کنم و شرط تو را انجام دهم“.
”از موقعی که من فرشته خون را به میرانس بخشیدم تا حالا که قتل‌ها و خیانت‌های بسیاری برای تصاحب آن شمشیر صورت گرفته و آن را به یک شمشیر منحوس مبدل کرده و مطمئن هستم که اگر شمشیر خشم نرو نیز باقی بماند، سرنوشتی مشابه آن خواهد داشت. پس این وظیفهٔ توست تا هر دو شمشیر را از بین ببری و قوم خودت را از شرشان خلاص کنی“.
نرو که هم‌چنان از صحبت‌های او سر در نمی‌آورد سئوال کرد: ”اما چگونه می‌توانم این دو شمشیر جادوئی را نابود کنم؟“
آرمور کین هم با کمی مکث به چشمان نرو خیره شد و پاسخ داد: ”موقعی که من مشغول خواندن ورد جادوئی بر روی تو و شمشیرت بودم، وردی را هم خواندم و به موجب آن قدرتی در تو ایجاد کردم که اگر هر شمشیر جادوئی وارد سینه‌ات شود، هم تو و هم شمشیر نابود می‌شوید“. اما نروناس که حالا تمام قصد و هدف آرمورکین را فهمیده بود با ترس گفت: ”پس منظور تو این است که من باید خودم را فدای قبیله‌ام کرده و حال که گاندیل را هم کشته‌ام نمی‌توانم جانشین پدرم شوم و بر قوم پراتا فرمانروائی کنم؟
آرمور کین با تکان دادن سرش حرف‌های او را تأئید کرد.
نرو چند دقیقه‌ای مشغول افکار خود شد ولی سرانجام تصمیمش را گرفت و بدون هیچ حرف و خواهشی شمشیر خشم نرو را در دست راست و فرشته خون را در دست چپش گرفت و در حالی‌که خود را از قله به پائین پرت می‌کرد هر دو شمشیر را در سینه‌اش فرو برد و به عمر خود و آن دو پایان داد.
علی فیضی ـ همدان
منبع : مجله بازی‌های رایانه‌ای