دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا


صدا


صدا
از گروه نجات - که اکنون نفرات آن از فعالیت دست کشیده و به بیل های فرو برده شده در سنگ وخاک حاصل از آوار تکیه داده بودند- پیامی رسید . افسر پلیس خطاب به جمعیت گفت : همگی پنج دقیقه ساکت باشید . خواهش میکنم کسی صحبت نکند . گروه تلاش می کند بفهمد که او کجاست. جمعیت ساکت، سرهایشان را در امتداد مسیری که چند رشته طناب را قطع می کرد ، بسوی کلیسائی که اینک به ویرانه تبدیل شده، چون دندانی پوسیده در عرض خیابان فرو ریخته بود، چر خاندند. بمب، دیوار جلو و سقف را خراب و بالکن را نیز واژگون کرده بود. تابلوی اعلان سرودهای مذهبی، بگونه ای باور نکردنی بر جای خود مانده بود و هنوز برنامه های سرود های یکشنبه گذشته را اعلام می کرد. بادی ملایم بوی پارچه های سوخته را از خیابانی دیگر در همان نزدیکی- که درآن نیز منظره ای مشابه خرابه های کلیسا بچشم می خورد - به مشام اجتماع کنندگان رساند. اتوبوسی از راه رسید . انبوه مردم با خشمی که از عبور بی موقع آن به ایشان دست داده بود با چر خاندن سر، حرکتش را تا محوشدن کامل صدای موتور دنبال کردند. مردم با چشمانی نیمه باز به تماشای کبوتری پر داختند که بر بالای ساختمان جنب کلیسا پروا ز می کرد و آن را به عنوان نشانه ای امید بخش از نجات مرد به حساب آوردند. پس از آن ، سکوتی مرگبار حکمفرما شد و اندکی بعد گروه نجات صدای زمزمه ای را شنید. مرد از زیر آوار ، بار دیگر آواز سر داده بود.
ابتدا شنیدن صدا مشکل می نمود؛ اما گروه بزودی توانست نوای مشخص را بشنود. دوتن از افراد گروه ، شروع کردند به فریاد کشیدن تا به مرد مدفون شده، قوت قلب ببخشند. کلمات، واضح و واضحتر شدند. سر پرست گروه ، سایر نفرات و همه آنهای را که تقلا می کردند چیزی بشنوند، کنار زد. کم کم کلمات بی هیچ اشکالی به گوش رسیدند :
« و تو ای خدایی که آبهای اقیانوس صدایت را شنید، و به فرمان تو، خشمش را، و خروشش را، فرو خورد.» مرد دفن شده زیر آوار ، سرودی مذهبی می خواند. پدری رو حانی که همراه با عالیجناب کشیش در وسط کلیسای ویران شده ایستاده بود، خطاب به کشیش گفت: این مطمئنأ آقای « مورگان» است. او در سرود خواندن ید طولایی دارد و بارها به خاطر صدای خویش مدال گرفته است.
جناب کشیش- « فرانک لویس» - ابروها را در هم کشید و به خشکی گفت: مدال طلا، از این بابت تعجب نمی کنم. کشیش حالا که فهمیده بود « مورگان» زنده است ادامه داد: « آنجا چه غلطی می کند؟ چطوری وارد کلیسا شده است؟ من خودم دیشب ساعت هشت درها را قفل کردم.» « لویس» مردی میانسال و پر طاقت بود؛ اما گرد و غبار سفید نشسته بر روی موها و ابروانش ، حرکت مداوم چانه و همزمان ، لیسیدن غبار روی لباسهایش ، حالتی مشکوک از قیافه پیرمردی مضحک و کج خلق را به وی می بخشید . او در تمام طول شب در جریان بمباران به امر کمک رسانی و نجات مجروحین یاری کرده بود و کاملا خسته به نظر می رسید .
در واپسین دقایق فعالیتش ، پی برد که کلیسا هم مورد اصابت بمب قرار گرفته ، شخصی به نام « مورگان» - که به عالیجناب « مورگان» معروف بود- زیر آوار مانده است.
افراد گروه نجات دوباره به کندن مشغول شده بودند. اکنون سوراخ عریضی ایجاد شده ، مردی از گودال پائین رفته بود تا با دست، سبدی را از سنگ و کلوخ پر کند. گرد و خاک حاصل از فعالیت او مانند دود از سوراخ به هوا می رفت.
صدا از خواندن باز نایستاده بود و از مصراعی به مصراع دیگر ، قویتر، مردانه تر و شیرینتر به خواندن سرود مذهبی ادامه می داد. بنظر می رسید صدا همچون جوانه هایی از لابلای آوار بیرون می زد پر قدرت ، انبوه و تماشایی به هر سو ساقه می گسترد ؛ و آنگاه بسان درختی پر شاخ و بر گ همه چیز را زیر سایه خود می گیرد. هر نوا، به سایه ای می ماند که چون بازوئی سیاه بسوی آدمی درحرکت است.
مرد روحانی گفت: « ولزی» ها همه آواز می خوانند. سپس بیاد آورد که « لویس» هم یک« ولزی» است ، افزود: نه اینکه با « ولزی» ها خصومتی داشته باشم. « لویس» پیش خود اینطور اندیشید: « ننگ بر این مرد ، آیا مجبو ر است صدایش را اینقدر بلند کند؟ آیا مجبور است که اینگونه به تبلیغ خود بپردازید؟ من خودم دیشب همه درها را بستم . لعنتی، چطور توانسته است وارد کلیسا بشود؟»
این سئوال یک بار دیگر نیز از مغزش خطور کرد: « چطور توانسته است داخل بشود؟ لعنت بر او .» در نظر « لویس» ، « مورگان» از هر انسانی به شیطان نزدیکتر بود. هرگز قادر نبود به هنگام گذشتن از کنار وی - که ردای بلند ارغوانی می پوشید ، فینه به سر می گذاشت و مانند کاردینالها در سمت آفتابگیر خیابان پرسه میزد- از احساس تنفر و تمسخر بر خود نلرزد. روحانی خلع لباس شده ای که پیش از « لویس» ، کشیش کلیسا بود و اگر یک دادگاه قاطع به جرایم و تخلفاتش رسیدگی می کرد، اکنون می بایست در زندان باشد؛ اما اغماض و عفو اسقف موجب آزادیش شده بود. ولی این مسئله مانع از آن نبود که پیرمرد- با آن موهای سپید مقدس مآبانه و چشمانی که به خاطر تأثیر سوء عصاره حاصل از خوردن اغذیه این جهان مادی و نوشیدن مشروبات الکلی نیم بسته شده بود- لباس رسمی به تن کند و مانند هنر پیشه ای که در آفتاب کم نور زندگی بی ثمرش گام بر می دارد ، همه جا با بطالت به وقت گذرانی و پرسه زدن مشغول شود. او مردی بود شهوت پرست با دماغی عقابی، بوالهوس که فقط در نظر زنان خدمتکار و فروشنده، مهم جلوه می کرد، یار باو فای میخانه؛ پیگیر دلالان شرطبندی ، و سیگار دود کنی قهار. اینک حادثه تلخ ، اما ساده و روشن روی داده بود ؛ بمب او را زیر آوار مدفون کرده بود و فقط، فکر بد اندیش آدمی شیطان صفت و شریر ممکن بود عقوبتی را که مرد گناهکار و عاصی بدان دچار شده بود ، بعنوان انتقامی از سوی کلیسا بحساب آورد. اکنون صدای مرد نابکار را زیر خرابه ها- با آهنگی که در نهایت استادی ساخته و پرداخته شده بود و هم هنر ، هم شرارت از آن می بارید- با غرور و تفاخر زیاد به هر سو بلند بود .
ناگهان صدای ناله مانندی از الوارهایی که لحظه به لحظه به طرف گودال سرلازیر می شد، بگوش رسید؛ بلوکهای سنگی فرو ریخته از سقف از محل خود پائین تر لغزیدند. کشیش فریاد بر آورد: بیا بیرون، آوار در حال فرونشستن است.
مردی که در حال حفر زمین بود با زحمت زیاد خود را از میان گودال که دوباره از لغزش آوار پر شده بود، بالا کشید. صدای خفیف خرد شدن ، در هم شکستن، از میان شکافتن چوب و آنگاه متلاشی شدن و ریزش آجر و خاک به داخل آب بگوش رسید. گرد و خاک غلیظی به هوا بلند شد و همه را بتنگی نفس انداخت . آواز همچون ژله به لرزش و نوسان در آمد . مردم به عقب هجوم بردند و در همان حال نیز به پشت سر- به تل خرابه ها، که بنظرشان هنوز استوار و سرپا آمد نگریستند. آواز از نوسان باز ایستاد . جمعیت ، ترسیده و ناامید ، بر جای خود ماند . بلافاصله یکی از اعضای گروه نجات بحرف آمد و گفت: صدای یارو قطع شد.
همگی با حالتی حماقت وار به آوار خیره ماندند. حرف وی صحت داشت . مرد از خواندن دست کشیده بود . کشیش اولین کسی بود که به تکاپو افتاد. او محتاطانه بسوی دهانه نیمه بسته سوراخ براه افتاد، بر لبه آن زانو زد و با صدای خفیفی گفت: « مورگان» ! سپس صدایش را بلند تر کرد و بانگ زد: « مورگان» !
وقتی جوابی نشنید، شروع به پس زدن سنگ و کلوخ از لبه گودال کرد. « مورگان»! صدای مرا می شنوی؟ فریاد کشیش همه جا پیچید. بیلی را از دست یکی از اعضای گروه قاب زد و شروع به کندن و پس زدن خاشاک کرد. اکنون از لب جویدن و غرولند، باز ایستاده، نظر و عقیده اش به کلی فرق کرده بود. صدا زد: « مورگان»!
بیش از نیم متر کند و کسی مانع کارش نشد. همگی با بهت و حیرت به شوریدگی و هیجان آنی مرد کوچک اندام- که مانند میمونی به کندن و جستجو مشغول شده بود، آب دهان را بیرون می انداخت و زیر پایش را گود می کرد- چشم دوخته بودند. ناگهان دیدند بیلش در عمق سوراخی که کنده بود ، ناپدید شد. او از گودال پایین رفت و در حالیکه سعی می کرد بدنش را از لابلای آوار پایین بکشد ، به گشاد کردن دهانه گودال پرداخت. سپس زیر سقف طاقچه ای که توسط چند قطعه الوار فرو افتاده ایجاد شده بود، پنهان شد. از گروه نجات در بالای خرابه ها کاری ساخته نبود. آنان فقط صدای کشیش را می شنیدند که فریاد می زد: « مورگان»!« من « لویس » هستم ، ما سعی می کنیم به تو کمک کنیم. صدای مرا میشنوی؟»
کشیش آنگاه تبر خواست، همین که تبر را به دستش دادند همگی صدای ضربه های آن را بر الوار و متعاقبأ ، صدای خرد شدن الوار را شنیدند. او مانند سگی که تلاش می کند خرگوشی رااز سوراخش بیرون بکشد، با چنگ و دندان زمین را می خراشید. « لویس» نزد خود اندیشید: « حیف است که صدایی به آن گیرایی و مهارت از خواندن باز ایستد و محو و نابود شود. بدون صدای « مورگان» سکوت این دخمه چقدر تحمل ناپذیر است. صدایی به آن زیبایی ، صدای یک مرد ، صدایی چون درختی تنومند ، صدایی به سر کشی روح انسان که همانند سروی سهی در فضا شاخ و برگ می گسترد! قبلا فقط یک صدا به این گیرایی شنیده بودم؛ صدای یک بانکدار در شهر« نیو تاون» البته پیش از جنگ». بانگ زد: » مورگان» ! بخوان! خداوند همه گناهان ترا خواهد بخشید، فقط آواز بخوان!
یکی از نفرات گروه نجات که به دنبال کشیش وارد تونل شده بود، خطاب به هم قطارانش فریاد زد: از من کاری ساخته نیست . این مرد از جان گذشته، راه عبور را سد کرده است. « لویس» به مدت نیم ساعت در تونل کار کرد. سپس اتفاقی شگفت آور روی داد. فضای تونل رطوبی و نمناک شد و کف آن به زیر دست کشیش همچون بستری از خاک بیخته نرم آمد. ناگهان زانوانش در شکافی فرو رفت. تکه پارچه ای از شکاف آویزان بود که احتمالا پرده اتاق رخت کن ، با فرش آویخته از نرده های اتاقک مخصوص آئین عشای ربانی بود که سالم به نظر می رسید. « لویس» به تاریکی داخل سر داب دقیق شد.
پس روی کف تونل دراز کشید ، سر و شانه های خود را از سوراخ به داخل فضای تاریک دخمه فرو برد و دور و بر خود را بدنبال یافتن تکیه گاهی وارسی کرد تا سر انجام دستش به شیئی جامد بر خورد. تیرهای سقف سرداب به طرف داخل خمیده شده بودند. صدازد: « مورگان» ! تو آنجایی مرد؟ به پژواک صدای خود گوش فرا داد . انعکاس صدا، او را به یاد ایام کودکی انداخت که یکبار درون آب انباری صحبت کرده ، طنین صوت خود را از دیواهره های آن شنیده بود. ناگهان قلبش از جای کنده شد. صدایی از زیر سقف فرو ریخته سرداب جواب او را داد. صدایی که گویی صاحب آن در جایی راحت و آرام دراز کشیده، تازه از خوابی کوتاه بیدار شده است. کیه؟ آهان،« مورگان»! من هستم « لویس» صدمه دیده ای؟
قطرات اشک گرد و غبار دور چشمان « لویس را شسته، باعث سوزش آنها شده بود ، گلویش به هنگام ادای کلمات از زیادی هیجان بدرد آمد. سراسر وجودش از احساس گذشت و علاقه به همنوع آکنده بود . صدای سنگین و با نفوذ« مورگان» از عمق زیر پایش دوباره بلند شد. کدام جهنمی بودی ؛ آنقدر دیر رسیدی که من ویسکی ام را تمام کردم. ( جهنم) کلمه ای بود که ضمیر آقای« لویس» را دگرگون کرد . جهنم یک چیز به جا و مکانی مناسب برای « مورگان» بود.« لویس» جدأ به دوزخ عقیده داشت. هر وقت کلمه« دوزخ» را از کتاب مقدس می خواند، شعله های بلند و سوزان آتش را می دید که گویی از جهنم واقعی زبانه می کشند. در نظر « لویس» ( دوزخ) نزد مومنین کلمه ای پر معنا و بسیار شاعرانه و عارفانه بود و معتقد بود کسی که از کلیسا رانده شده است ، حق ندارد آنرا بر زبان بیاورد. زبان گستاخ و مشروب قوی ، آقای « لویس» از هر دوی آنها متنفر بود.
فکر بودن مشروب الکلی در کلیسایی که وی کشیش آن بود ، روحش را چون حوصله ای به تنگ آمده بر می آشفت. « مورگان» آنجا بود، جسور و مغرور و آنگونه که خودش می گفت، زیر میز قدیمی محراب - که اکنون چون ستونی سقف فرو ریخته سرداب را تحمل می کرد- دراز کشیده بود و از بطری ویسکی اش می نوشید. « لویس» از میان سوراخ کف تونل به تندی گفت: « چطور وارد کلیسا شدی؟ دیشب وقتی درها را بستم تو داخل بودی؟» این بار صدای « مورگان» پیر به آن گستاخی و تهور پیشین نبود و وقتی به حرف امد صدایش می لرزید. باکلید خودم وارد شدم. تنها کلید کلیسا در دست من است، تو از کجا کلید تهیه کردی؟
همان کلید قدیمی خودم ، من همیشه یکی داشته ام. مردی که به دنبال کشیش داخل تونل شده بود ، سینه خیز خود را از سوراخ بالا کشید، به روشنایی روز باز گشت و گفت: خوب، کشیش مرد دفن شده را پیدا کرد . با هم گل می گویند و گل می شنوند! افسر پلیس گفت: کار کشیش مرا به یاد شکار خرگوش به کمک موش خرما می اندازد. وقتی بچه بودم با پدرم زیاد به شکار خرگوش می رفتم.
آقای« لویس» گفت: می بایست کلید را تحویل می دادی. قبلا هم به اینجا می آمدی؟ پیرمرد گفت: بله ، ولی پس از این دیگر نخواهم آمد. ذرات خس و خاشاک مانند ذرات ریگ یک ساعت شنی اندک اندک پائین می ریخت؛ صدای تیک تیک تیرهای چوبی زیر فشار آوار ، همچون صدای تیک تاک بلند ساعت شماطه ای از همه سو بلند بود . آقای « لویس» احساس کرد که سر انجام پس از سالها رو در روی شیطان قرار گرفته است؛ اهریمن نابکار اینک گرفتار شده، بدام افتاده بود. صدای تیک تاک خرد شدن چوب همچنان بگوش می رسید.
« لویس» پیش خود گفت: این همه آدم به خاطر این موجود ، ساعتها تلاش کرده اند و زندگیشان را به خطر افکنده اند. خود من، یک دست لباس کامل... در وسط صحبتش بود که صدای تیک تاک خرد شدن تیرهای چوبی بلند تر شد و ناگهان صدای تکان خوردن توده آوار و متعاقب آن نیز صدای مهیب جابجا شدن کوهی از سنگ و آجر و خاک . از میان شکافتن الوارها بگوش رسید. « مورگان» با لحنی که گویا هیچ اتفاقی نیفتاده است ، از آن پایین گفت: پایه میز دارد میشکند. لحظه ای بعد کف تونل - یا بعبارتی، سقف سرداب- فرو ریخت. دهانه شکاف بازشد و « لویس» دستش را در تاریکی به همه سو چرخاند تا سر انجام توانست دو لبه تخته آویزانی را محکم بگیرد. تخته به نوسان افتاد، وی را از سوراخ به زیر کشید و لحظه ای بعد در حالیکه با هر دو دست تخته را گرفته بود ، خود را در فضای تاریک گودال آویزان یافت.
« لویس» با وحشت فریاد زد: الان می افتم، کمک، کمک!... اما جوابی نشنید. در حالیکه به دنبال یافتن جای پائی، هر دو پایش را در هوا تکان می داد دوباره فریاد زد: خدای من! « مورگان» تو آنجایی؟ مرا بگیر که نیفتم. سپس صدای ناله ای همچون خرناس-از « لویس» بلند شد. او که از نگاه داشتن وزن خود خسته شده بود، از بلندی ای به فا صله نیم متر به پائین سقوط کرد. از پاهایش عرق سرازیر شد؛ روی صورتش پر از دانه های عرق بود. تمام بدنش همچون موشی آب کشیده ، از عرق خیس شده بود . چهار دست و پا روی زمین افتاده بود و نفس نفس می زد. وقتی تنفسش عادی شد ، می ترسید صدایش رابلند کند.
نفس زنان و بآرامی صدا زد: «مورگان» ! پیرمرد آهسته و با لحنی اطمینان بخش جواب داد: فقط یکی از پایه های میز شکسته است؛ سه تای بقیه سالمند. « لویس » که بتندی نفس می کشید ، روی کف سرداب پهن شد . سکوتی طولانی همه جا را فرا گرفت. « مورگان» گفت : « لویس» ! آیا قبلا هرگز ترسیده ای؟ « لویس» رمق جواب دادن نداشت. پیرمرد با متانت ادامه داد: آیا هرگز ترس و وحشت ، همچون موریانه مانند درخت پیری که از هجوم حشرات و کرمها پوک شده است، و یا میوه گندیده ای که در شرف لهیدن است- وجودت را خورده، زانوانت را بلرزه انداخته است؟...
تو خیلی احمق بودی که برای نجات من تا اینجا آمدی . اگر من بودم چنین فداکاری ای در حق تو نمی کردم. « لویس» فقط توانست بگوید: چرا می کردی. نه فکر نمی کنم . من پیر هستم« لویس» و توانایی چنین کاری را ندارم. از موقعی که حملات هوایی شدت گرفت، هر شب را در همین دخمه به صبح رسانده ام. « لویس» به صحبتهای پیرمرد گوش داد. تن صدایش از خجالت پایین و از زمختی، به زبری خاک بود- خاک رسی پایکوب، لگد مال- شده و حلق پر کن. آقای « لویس» - ونه عالیجناب « لویس» - برای نخستین بار به سخنان « مورگان» - و نه «مورگان» خبیث- گوش فرا داد.
صدای « مورگان» دیگر آن صدای آهنگین و ترانه خوان نبود، بلکه بر عکس، تن آن پست، ملایم و مقطع بود. « مورگان» ادامه داد: هر وقت احساس کردی که دیگر نمی لرزی، بهتر است آواز بخوانی. من با مشروب از خودم پذرایی می کنم ، هر چند پذیرایی مفصلی نخواهد بود. حتی اگر صدایت را هم کسی نشنود، به تو قوت قلب خواهد بخشید. زود باش« لویس» صدایت رابلند کن. آن بالا در روشنایی روز، حالت اضطراب و نگرانی از چهره افراد گروه نجان پرید؛ پوزخندی بر لبان غبار آلود مرد روحانی نشست و گفت: می شنوید؟ ... آن دو با هم آواز می خوانند، یک ترانه شاد « ولزی» !
نویسنده: وی . اس. پریشت
منبع : آی کتاب


همچنین مشاهده کنید