شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


«زندگی الهی»؛ تراژدی، درام و کمدی


● بازآفرینی و دگرآفرینی از «کانال» تا «کمدی الهی»
آنچه می‌خوانید، اثر در اثر و متن در متنی است که به بازآفرینی و دگرآفرینی متونی می‌پردازد که زمینه ارجاع آثاری همچون، کمدی الهی دانته، فاوست گوته، فیلم کانال آندره وایدا و... است. آفرینشی که از فیلم شروع شده، با غوطه در کتبی ادامه یافته و با نقد و دیالوگی که به معراج رفتگان را فرا می‌خواند، به عنوان اثری با نام «زندگی الهی» برگزیده شده است. آثاری که مستقیماً در شکل‌گیری این اثر دخیل بوده‌اند، به قرار ذیل‌اند: فیلم کانال از آندره وایدا، کمدی الهی (دوزخ، برزخ و بهشت) از دانته، ارداویراف نامه از ارداویراف، سیر العابد الی المعاد از سنایی غزنوی، فاوست از گوته و صحرای محشر از جمالزاده از جمله مهم‌ترین آن‌ها هستند.
برای آن که به دوربینی نزدیک و تجهیز شوید که در این اثر مدنظر است، به یکی از آثار موردنظر نگاهی تحلیلی می‌اندازیم، و آن کمدی الهی است. کمدی الهی اثری است که زمینه عطفی که منتهی به آفرینش آن شده است، یک متن نیست، بل که متون متکثری است. اما همان متون متعدد نیز به شکلی در آن اثر در هم تنیده شده‌اند که کاملاً متمایز از هم نیستند، از این روی ما در کمدی الهی با متن در متنی مواجه‌ایم که ما را از جهانی به جهانی دیگر پاس می‌دهد. متن مرجع نخست در کمدی الهی،یک معراج نامه است که ما را در دوزخ غوطه می‌دهد، به برزخ بیرون می‌ کشد و تا فراسوی بهشت عروج می‌دهد. متن مرجع دوم، یک کتاب مقدس است. کتاب مقدسی که زبان معنویت آن، نه به عهد عتیق یا عهد جدید، بل که به عهد میانه تعلق دارد. چرا که آن استعاراتی از کتب مقدس است که روح آن‌ها را در فرم‌هایی جدید متجلی می‌سازد. متن مرجع سوم به پردیسه ادبیات تعلق دارد و ما مشخصاً با اثری مواجه هستیم که هویت خویش را در دنیای شعر و ادبش کل می‌بخشد. از کیفیات کمدی الهی و سایر آثار مذکور، بیش‌تر سخن خواهد رفت. جایی که در دیالوگ‌های بینامتنی، آن‌ها را نازل شده خواهیم یافت.
اثر زندگی الهی که اکنون در اختیار شماست نیز تقلیدی از آثاری دیگر نیست، بلکه با بازآفرینی آنچه در آثاری همچون کمدی الهی، کانال، فاوست و... خلق شده است، به دگرآفرینی آن‌ها نیز می‌پردازد. چرا که زندگی الهی، از یک طرف دارای روح آن‌هاست که تعمداً در فرم‌های جدید آفریده می‌شود تا معانی آنها را مجدداً بازآفرینی کرده باشد و از دیگر سوی از آن‌ها فراتر می‌رود و معانی دیروز را با آفرینش معانی متفاوت امروز امتزاج داده و تکمیل می‌کند. به طوری که، مرزهای آفرینش‌های معانی امروز را با ابطال برخی از معانی با شأن نزول دیروز تعیین کرده و دگرآفرینی می‌‌کند. معراج نامه‌ای که پیام وحی هستی را انعکاس می‌دهد، و از دیگر سوی به گستره ادبیات و هنر تعلق دارد، علاوه بر این که با درنظر گرفتن آثار مشابه پیش می‌رود، ابعاد بازآفرینی زندگی الهی را شکل می‌بخشد. در حالی که عروج آن، نه در این جهان و نه در آن جهان، بلکه در جهان بینامتنی تحقق می‌یابد، فرم آن دوگانه یا سه‌گانه نیست، بلکه یگانه است، محتوای آن در بسیاری موارد متفاوت و حتا متناقض با بسیاری از باورهایی است که در معراج نامه ها آمده یا نزد عامه متداول است و نه فیلم است و نه شعر، بل که نقد و تحلیل است، و این همه تنها بخشی از دگرآفرینی آن را تحقق می‌بخشد.
رگبار گلوله‌ای مرا به خود می‌آورد! تیتراژ فیلمی است به نام کانال از آندره وایدا. پس با او همراه می‌شوم. تصاویری از شهری جنگ‌زده است که آوارها و آدم‌ها بر روی هم می‌غلتند. اشخاصی که اسلحه به دست گرفته‌اند، مبارزانی به نظر می‌رسند که در حال دفاع هستند، ولی اوضاع جنگ مدام برایشان وخیم‌تر می‌شود.
از وایدا پرسیدم آن‌ها کیستند؟
او به معرفی‌شان پرداخت: شخص نخست سرهنگ زاگر، فرمانده مبارزان است. شخص دوم سرگرد یاییچ که مبارزی است فاقد باورهای دینی و علایق هنری. شخص سوم خانم هانین کا، افسر ارتباطات و چهارمین نفر، سرگروهبان کولا هستند و آخرین نفری که به مبارزان پیوسته، موسیقیدان و آهنگ‌سازی با ذوق هنری است، به نام میکائیل. آن‌ها مجموعاً دو افسر وظیفه، دو افسر عادی و بیست داوطلب برای جنگیدن‌اند.
جلوی دیدگان دوربین، ویرانه‌ها فرو می‌ریزند و آتش می‌گیرند، مردم سراسیمه‌اند و هر کسی به سویی می‌دود و برخی از دیگران کمک می‌خواهند و بعضی به سایرین یاری می‌رسانند.
از وایدا می‌پرسم، چه خبر است، رستاخیز است!؟
او با فیلم اشاره می‌ کند که نه میدان جنگ است!!
اما ندایی از پشت سر ما، نجوا می‌ کند که دوزخ است.
هر دو پرسیدیم: کیستی؟
پاسخ می‌دهد، ارداویراف هستم، مراقب باشید.
با یکدیگر و با فیلم، در فیلم همراه می‌شویم.
مادری سراغ دخترش را می‌گیرد، او مضطربانه مشخصات دخترش را برای سایرین بازگو می‌‌کند. رفتار و گفتارش حکایت از آن دارد که او می‌خواهد بر ترس از دست دادن دخترش فائق آید و بیش از آن که دل به کمک دیگران بسته باشد، ناامیدانه می‌خواهد با تکرار گفتارش بر عدم باور نسبت به فاجعه‌ای که بر وی عارض شده است، تأکید ورزیده و از آن طریق خود را تسکین دهد.
مبارزانی که ایمانی راسخ دارند، به درون فاضلاب‌ها فرار کرده یا پناه می‌برند. با ورود به فاضلاب‌ها، بوی تعفن همه‌جا به مشام می‌رسد و با خیسی حاصل از تماس بدنمان با پساب‌های آن، حالم آنقدر خراب می‌شود که نزدیک است بالا بیاورم.
ولی وایدا به من می‌گوید که نگران نباش، چون فیلم است و تو در آن سوی دوربین، آسیبی نمی‌بینی.
اندکی به خودم می‌آیم و پس از کمی تأمل می‌توانم با آن‌ها بقیه راه را طی کنم.
کسانی که برای دستگیر کردن یا تسلیم ساختن مبارزان تلاش می‌‌کنند، به درون فاضلاب‌ها گاز می‌بندند. سراسیمگی مبارزان افزون‌تر می‌گردد. هرکسی به سوی راه فرار یا سوراخی می‌گردد تا بتواند از طریق آن نفس بکشد. آن فضا آنقدر دلگیر است که ما چندبار احساس کردیم، همین حالاست که نفسمان بند آمده و خفه شویم.
یکی از مبارزان با اضطراب به این سو آن سو می‌دود و سوراخی که یکی از خروجی‌های فاضلاب است، یافته و به محض این که بیرون می‌رود، با رگبار گلوله کشته می‌شود. رعب به گونه‌ای مستولی است که وایدا نیز با تجدید خاطرات گذشته‌اش، نوعی دلمردگی در چهره‌اش هویدا می‌شود، ولی صدایی در آن نزدیکی می‌گوید که راهی هست و تنها باید با رفتار منطقی و معقول به دنبال راه چاره گشت.
من، وایدا و ارداویراف به سوی صدا برمی‌گردیم و چهره‌ای را می‌بینیم که بسیار صبور به ما می‌نگرد. شخصی است که دانته در دوزخ، او را ویرژیل نامیده است. اما من هر چقدر فکر می‌کنم نمی‌توانم بفهمم که چطور شاعری چون ویرژیل را نماد عقل تأویل کنم. برای من عمده فلاسفه، به خصوص فلاسفه یونان باستان به عنوان نماد عقلانیت تأویل می‌شوند. کمی که بیش‌تر دقت می‌‌کنم، لحن سقراط برایم نزدیک‌تر است.
پس با هم به دنبال خروجی مناسب و مطمئنی می‌گردیم. سرهنگ و میکائیل جلو می‌روند. مدتی توقف می‌‌کنیم تا کمی از خستگی راه کاسته باشیم.
در ذهن هر کسی چیزی می‌گذرد و آنقدر افکار مشوش و لجام گسیخته است که پنداری در درون هر یک از ما نیز جنگی در جریان است. با خود می‌اندیشم، هنگامی که در شرایطی ناگوار به سر می‌بریم، آن را دوزخ تصور می‌کنیم. اما وقتی با شرایطی به مراتب بدتر روبرو می‌شویم، تازه می‌فهمیم همان اوضاع که آن را تنها ناخوشایند تصور می‌‌کردیم، از چه میزان شرایط خوشایند و مطلوب برخوردار بود که آن را نادیده گرفته بودیم. در کانال هنگامی که مبارزان با جنگ دست و پنجه نرم می‌کردند، اوضاع کنونی‌شان را دوزخ دیده و شرایط گذشته را زندگی‌ای مطلوب و چیزی شبیه برزخ ارزیابی می‌کردند. اما وقتی که به فاضلاب‌ها پناه می‌برند، در می‌یابند که اکنون دوزخ واقعی این‌جاست و نبردهای شهری را باید برزخ تأویل کرد، ولی وای، آن‌ها در دوران صلح، در چه بهشتی زندگی می‌‌کردند و خود از آن بی‌خبر بودند و آن را زندگی‌ای کسالت‌آور و تکراری می‌پنداشتند!!
شخصی می‌گوید که اگر تا کنون به مقصد نرسیده‌اید، به خاطر آن است که بر عقل تکیه کرده‌اید، نه ایمان. نگاه‌ها به سوی او برمی‌گردد، ایمان است که به ما لبخند می‌زند. دانته او را بئاتریس نامیده است، اما من هیچ نکته برجسته‌ای در او نمی‌بینم تا وی را نماد ایمان تعریف کنم، اگرچه برای علاقه دانته نسبت به بئاتریس احترام قائلم. او از منظر من بسیار به ابراهیم نزدیک می‌نماید، ولی ترجیح می‌دهم او را مورفیوس بشمارم. همان شخصیتی که من در «از آفرینش تا غسل تعمید» او را سمبل ایمان تأویل کردم.
سقراط با لحنی تأمل‌برانگیز به مورفیوس می‌گوید که، اگر از درایت خالق هر دو آن‌ها آگاه بودی، درمی‌یافتی که چرا تنها یکی از آن دو را نیافرید.
چهره مطمئن مورفیوس برمی‌گردد.
من پادرمیانی می‌کنم و می‌گویم که هر یک قابلیت‌های خود را دارید، چه در دوزخ، چه در برزخ و چه در بهشت و در هیچ یک از آن‌ها به روی شما بسته نخواهد بود، که ناگهان متوجه می‌شوم سقراط دهان می‌گزد و به سویی اشاره می‌کند. اسپینوزا بود که با تأمل به من می‌نگریست و این استدلالم برایش آنقدر اثبات شده بود که هیچ تغییر حالتی را در او برنمی‌انگیخت و کاملاً عادی در میان ما ایستاده بود تا اگر خطایی گفتیم، تصحیحش کند، اما چیزی نگفت و تنها سکوت کرد.
همگی تصمیم می‌گیریم به جستجوی خویش ادامه دهیم. اکنون تا کمر در گنداب فرو رفته‌ایم. هنوز مسافت زیادی طی نکرده‌ایم که ناگهان گه و کثافت از درون یکی از سوراخ‌ها با فشار زیاد به گونه‌ای به روی سر و صورتمان می‌ریزد که بخشی از آن وارد دهان و بینی‌مان شده و باقیمانده‌اش روی صورتمان می‌ماسد. همگی بیزار و کلافه به نظر می‌رسند. همه به غیر از وایدا عصبانی می‌شوند. او از آنچه که آنقدر طبیعی آفریده، راضی به نظر می‌رسد. من در دلم، وایدا را تحسین می‌کنم. چقدر طبیعی با زبان سینما، دوزخ را در این جهان ترسیم کرده و برایمان محسوس ساخته است. اما به بقیه چیزی نمی‌گویم، چون آن‌ها از سینما چیزی نمی‌دانند، چه رسد به میزانسن، طراحی صحنه، فیلم‌برداری، فرم، نقد و...
در همین هنگام یکی از ما سرودی می‌خواند: وحشت دوزخ در چهره ماست، وحشت از مرگ، وحشت از دوزخ، در حالی که برای خارج شدن از آن یکدیگر...
ابتدا به نظر می‌رسد که این میکائیل است که متأثر شده و آواز می‌خواند، ولی وقتی بیش‌تر دقت می‌‌کنیم، می‌بینیم که او دانته است که می‌خواند و میکائیل تنها با او هم‌آوایی می‌کند.
میکائیل می‌گوید، صدای باران است، می‌شنوید؟ همه چیز در اطراف ما آواز می‌خواند، می‌شنوید؟ صدای موسیقی است.
سرگرد که اصلاً ذوق هنری ندارد، صدای او را قطع می‌‌کند و با سرزنش می‌گوید، چه می‌گویی؟ صدای غرش آب است. آنقدر به گفته‌های خود اطمینان دارد که به چهره هیچ یک از ما نگاه نمی‌کند تا تأویلی دیگر نیز در ذهنش سایه روشن شود.
میکائیل که مسحور آن صداها شده، می‌گوید: «می‌شنوم چه زیباست، بالاخره شنیدم»، و در حالی که مات‌زده شده، سرگرد چند سیلی محکم به او می‌زند تا به خود آید، ولی فایده‌ای ندارد. میکائیل ادامه می‌دهد: «همه ما اینجا زنده به گور شده‌ایم، راهی برای نجات نیست.»، و سپس شروع به دمیدن سازی می‌کند.
مورفیوس می‌گوید، این صور اسرافیل است، از این پس ما مردگان دیروز و زندگان امروز خواهیم بود. اما میکائیل به گونه‌ای غریب به دنبال صداها می‌رود تا زندگی در دوزخ را برای خود تحمل‌پذیر سازد.
هومر که تا آن لحظه متوجه حضور او نشده بودیم، آهی می‌‌کشد. با وجود غمی که از حالات میکائیل و اوضاع موجود بر او نشسته است، رو به دانته کرده و می‌گوید، از این که اشعارش توانسته لااقل هنرمندان را تسکین دهد، باید خرسند باشد. ولی دانته پاسخ می‌دهد، هدف اصلی او تسکین نبوده، بل که می‌خواسته راه را به دیگران نشان دهد، اگر چه تسکین دردها و غم‌ها نیز بهتر از تحمل زجرآور آن‌هاست.
سنائی غزنوی می‌گوید، درست است و اشعاری را در تأیید آن می‌خواند:
«روز آخر به راه باریکی
دیدم اندر میان تاریکی
پیرمردی لطیف و نورانی
همچو در کافری مسلمانی
شرم‌روی و لطیف و آهسته
چست و نغز و شگرف بایسته
گفتم ‌ای شمع این چنین شب‌ها
وی مسیحای این چنین بت‌ها»
درحالی که سنائی اشعارش را می‌خواند، لبخندی بر لبان دانته نشست، اما هنوز اشعارش تمام نشده بود که پژواک مبهم و ترسناکی به گوش می‌رسد. همگی متوجه صدا شده و به سوی آن کشیده می‌شویم. زوزه‌های وحشتناکی است که غایت ترس را مستولی می‌سازند.
دانته می‌گوید، صدای عفریت‌ها و دیوهای انتهای دوزخ است و ارداویراف گفته‌های او را تصدیق می‌‌کند.
ارسطو می‌گوید باید نزدیک‌تر برویم تا متوجه شویم. جملگی به جستجوی خود ادامه می‌دهیم. آن‌طرف‌تر انسانی را می‌یابیم که ناله می‌کند.ارسطو می‌گوید، دیدید تنها صدای ناله‌ای بود که با انعکاس چنان به نظر می‌رسید. اما مورفیوس می‌گوید، توجه نداری که همین فریاد درون او، چند برابر پژواکی که به گوشمان رسید، طنین داشت و دوزخ واقعی در درون انسان‌هاست، نه بیرون.
ارسطو که به نظر می‌رسید تا کنون به این نکته توجه‌ای نکرده بود، کمی جا می‌خورد.
وایدا می‌گوید، به نظر می‌رسد که ما جملگی برای همین به اینجا آمده‌ایم و تنها از طرق مختلف به آن می‌رسیم.
سرهنگ از گروهبان می‌خواهد تا به مردم بگوید که راه می‌افتیم و به دنبالمان بیایند. گروهبان از مردم می‌خواهد تا حرکت کنند، ولی آن‌ها می‌گویند که خسته‌اند و فعلاً نای راه رفتن ندارند. اما گروهبان حقیقت را به سرهنگ مطرح نمی‌‌کند و می‌گوید که آنان به دنبالمان می‌آیند.
از آن سوی، تعدادی از مبارزان به خروجی می‌رسند که مسدود شده است. سرگرد نیز از خروجی‌ای بیرون می‌آید که نیروهای دشمن منتظر اویند. عده‌ای دیگر از مردم نیز از فاضلاب بیرون آمده و اسیر شده‌اند. جنازه برخی نیز گوشه دیوار افتاده و به نظر می‌رسد که تیرباران شده باشند. سرگرد را خلع سلاح می‌‌کنند و او گریه می‌کند و سوی جوخه‌ای می‌ایستد تا تیربارانش کنند.
دانته می‌گوید به خاطر ضعف ایمانشان است و مورفیوس تأیید می‌کند. ولی من می‌گویم که دشمنان مبارزان نیز ایمان دارند و آن هرگز برای حقانیت کافی نیست. دانته نگاه چپ‌چپی به من می‌کند و انگار می‌گوید که به توی تازه از راه رسیده چه، که بخواهی آراء مرا محک زده یا تصحیح کنی!! اما همان موقع ویرژیل نگاه پرمعنایی به دانته می‌‌کند و به او می‌فهماند که او خود نیز هنگامی که شاعری نورسیده بوده با ویرژیل در کمدی الهی چنین کرده است. آنگاه نگاه‌های همگی حضار به گونه‌ای در هم می‌آمیزد که انگار تصحیح و تکمیل کارهای گذشته را وظیفه مشروع خود دیده و تأکید می‌‌کنند.
مانی که به نظر می‌رسد، کمی صبر کرده بود تا پاسخ مرا در فرصتی مناسب بدهد با طمأنینه به من می‌گوید که ایمان مبارزان راه تاریکی به دوزخ منتهی می‌شود، ولی ایمان مبارزان نور به بهشت. ارداویراف با همان زبان عهد عتیق خود می‌افزاید: «بدکیشان گونه گونه روانشان پادافره برد.»
اما من می‌گویم که تاریخ گذشته ما پر است از جنایاتی که مبارزان نور با ایمانی کور و فاقد اندیشه مرتکب شدند و ایمان به تنهایی گاه می‌تواند انسان را تا ژرفای دوزخ به زنجیر کشد.
سقراط و ارسطو لبخند رضایتی می‌زنند.
پولس رسول با تأیید گفته‌هایم، می‌افزاید: مسیح در عروج خود به آسمان بسیاری از متدینان بنی اسرائیل را در اعماق دوزخ یافته بود.
به محض این که سخنان پولس بدینجا رسید، یک دسته شاعر پارسی با معراج‌نامه‌هایشان بر سرمان نازل شدند.
وحشی بافقی:
«محمد بشرو اسرا بعبده
زمان را نظم عقد روز و شب ده»
خاقانی شروانی:
«بر قمه قبه فلک رفت
تا قله قبله ملک رفت»
جامی:
«عشق رگ جانش کشیدن گرفت
دل پی جانانش تپیدن گرفت»
سلمان ساوجی:
«خیال فکر و عقل و روح را ماند
به صحرای فلک تنها برون راند»
امیر خسرو دهلوی:
«دید آنچه عبارتش نسنجد
در حوصله‌ی خرد نگنجد
دیدار خدای دید بی‌غیب
گفتار ز حق شنید بی‌ریب»
نظامی گنجوی:
«دیده پیمبر، نه به چشمی دگر
بلکه بدین چشم سر، این چشم سر
دیدن آن پرده مکانی نبود
رفتن آن را زمانی نبود»
شهریار:
«کتاب آفرینش پیش پای او ورق می‌‌خورد
مباحث در مباحث در شکفتن‌ها حکایت بود
نمایش‌نامه‌ها از سرنوشت نوری و ناری
که از سجین به علیین سماواتش سرایت بود»
ابوالعلاء المعری می‌گوید، نیازی نیست تا برای دیدن دوزخ به آسمان‌ها رفت، می‌توان آن را در دنیای خودمان نیز تجربه کنیم، همان‌گونه که من با چشمان خود به روی زمین، شکنجه بسیاری از نیکوکاران و حتا باایمانان را به دستان متدینان و باایمانانی دیگر دیدم، چراکه متهم به کفر و زندقه شده بودند.
جمالزاده افزود، همان گونه که من در این جهان، اهل دوزخ و بهشت را مشاهده کردم و آفتابه‌دزدی را که به خاطر روزی خانواده‌اش دزدی می‌‌کرد، بهشتی و بازاری‌ای که می‌خواست با هوچی‌گری و شارلاتان‌بازی، سر خدا را هم کلاه بگذارد، دوزخی یافتم و فاحشه‌ی بی‌پناهی را که ناچار به خودفروشی شده بود و کسانی را که چنان قباحتی را در حق‌اش مرتکب شده و او را بی‌آبرو نیز ساختند، بخشیده بود، شأن نزول «هله‌لویا» (کلمه‌ای که در عهد عتیق برای توصیف عظمت و کبریایی خداوند گفته می‌شود) و درود بانگ حق تأویل کرده و حاجی‌ای را که همان زن معصوم را فاحشه و بدنام ساخته و جانماز نیز آب می‌‌کشید، در دوزخ رهسپار دیدم.
وایدا وسط حرف می‌پرد و می‌گوید، چنین چیزهایی در فیلم نیست و ما باید موضوع‌های موجود در فیلم را دنبال کنیم.
اما من می‌گویم چنان ضرورتی وجود ندارد، به خصوص این که حیطه‌ای که از آن سخن می‌گوییم، آنقدر وسیع است که در دایره فیلم کانال یا هر اثر واحد دیگری نمی‌گنجد و می‌توان با همین مباحثمان، اثر دیگری خلق کرد که هم گستره‌ی مطالب مطرح شده در آثار گذشته را که پیرامون دوزخ، برزخ و بهشت است، شامل شده و هم مسائل جدیدی را طرح کرده و در صورت ممکن برخی را پاسخ گوید. همان‌طور که هر یک از شما با آثار پیش از خود کردید.
پس از کمی مکث، من می‌افزایم: اصلاً چرا راه دور برویم، مگر خودت در کانال چنین نکردی و بسیاری از چیزهایی را که دانته، «الهی» آفریده بود، تو در کانال «انسانی» تغییر داده و تأویل کردی. دوزخ او را به فاضلاب، شاعر و راهنمای وی را فرمانده و رهروان را به مبارزان بدل ساختی.
گوته می‌گوید: دقیقاً موافقم و این همان کاری است که من مشابه‌اش را در فاوست کردم. سه‌گانه کمدی الهی را به دوگانه در فاوست بدل ساختم. راهنمای دانته را که در دوزخ و برزخ، عقل بود، به شیطان بدل ساختم تا نشان دهم که این وسوسه‌های انسانی است که در بسیاری از موارد راهنمای اوست. ویرژیل، دانته را به دنیاهای دگر در دوزخ و برزخ می‌برد، ولی من فاوست را با راهنمایی شیطان، به درون جامعه انسانی و معناهای آفریده شده در غم‌ها و شادی‌ها و مهم‌تر از همه، تأویل‌های برخاسته از گزینش‌ها و تصمیمات انسان‌ها هدایت می‌‌کنم. در فاوست، شیطان با فاوست پیمانی می‌بندد مبنی بر این که او راه بهره‌مندی از لذات زمینی را به فاوست بیاموزد و فاوست دانشش را در خدمت شیطان قرار دهد، در ازای آن، هنگامی که فاوست به دنیای دیگر رفت، روح او از آن شیطان خواهد بود. اما هنگامی که فاوست می‌میرد، شیطان نمی‌تواند روحش را تسخیر کند، چرا که علم فاوست موجب نجات انسان‌ها شده است، نه گمراهی‌شان. گوته به من رو می‌کند و می‌گوید چرا حرف در دهنم می‌گذاری؟ من می‌گویم خوب تو هر چی دلت می‌خواد بگو. گوته می‌گوید، آها، داشتم می‌گفتم که شیطان با فاوست پیمانی می‌بندد که به او بیاموزد از لذات زمینی بهره ببرد و در ازای آن فاوست مردم را گمراه سازد. فاوست در ابتدا چنین می‌کند، ولی در انتها فاوست از فرامین شیطان سر باز می‌زند، از این روی وقتی می‌میرد، فرشتگان روحش را به آسمان‌ها می‌برند.
در همین هنگام میلتون خطاب به گوته می‌گوید، چیزی را از قلم نیانداخته‌ای؟
گوته متوجه منظورش می‌شود و می‌افزاید: البته در بهره‌گیری از شیطان در اثرم تحت تأثیر بهشت گمشده میلتون نیز بوده‌ام و به خصوص در فضای سرشار از استعارات فاوست، به نوعی به بازآفرینی بهشت گمشده متوسل شدم، اگر چه محتواهای بسیار متفاوتی با استنتاج‌های بهشت گمشده داشتم و از این نقطه نظر به دگرآفرینی روی آوردم.
میلتون می‌گوید و مهم‌تر از همه، دانته در کمدی الهی جهان را برحسب عدالت پاداش و جزا می‌دهد، ولی من با کمک گرفتن از اندیشه‌ی «آگوستینوس»، در بهشت گمشده مجسم می‌‌کنم که اگر ملاک تنها عدالت باشد، همگی موجودات به ورطه‌ی هلاک خواهند غلتید، و تنها به سبب بخشش خالق هستی است که مخلوقات به وادی نجات گام خواهند گذاشت.
مورفیوس که از حضور گوته ناراحت به نظر می‌رسد، از جمع می‌پرسد که، چه کسی او را دعوت کرده است؟
من می‌گویم نیازی به دعوت دیگری نبوده و هرکس که در این عرصه حرفی برای گفتن دارد می‌تواند در میان ما حاضر شود، همان طور که خودتان، یک به یک به جمع‌مان ملحق شدید.
«سن برنارد» وسط حرف می‌پرد و می‌گوید، هرکسی نمی‌تواند در این پردیسه قدم گذارد و باید عاشق باشد.
من می‌گویم تا عشق را چه تأویل کنی. اگر منظورت صرفاً تأیید و تمجید مکرر قدیسان است، چنان که تو کردی، من آن را عشق نمی‌دانم و بر این باورم که با آن تا به درگاه کمال دوستی نخواهی رسید، چه برسد به عرش اعلاء و وصال معشوق. گذشت در تمام زندگی به گونه‌ای که چیز پربهایی را نه برای خود و حتا پاداش خداوندی و بهشت، بلکه برای دیگری فدا کنی، عشق است و تو و هر شخص دیگری به هرمقدار که آن را در زندگی دیگران خلق کردید، محق خواهید بود.
موقعی که سر خود را بالا گرفتم، سن برنارد نبود، تنها چهره‌ی مادرم را دیدم که با مهر به من می‌نگریست و من از بیان آنچه که او در زندگی‌اش آفریده بود، و من تنها حرفش را می‌زدم، شرمنده شدم و سر خود را به زیر افکندم. فکر می‌کنم که اگر هریک از شما خوانندگان به جای من بودید، چهره مادر خود را در آن جایگاه اعلا می‌دیدید.
سرهنگ، گروهبان و یکی از مبارزان به یکی از خروجی‌ها می‌رسند. هیجان‌زده می‌شوند. گروهبان باز به دروغ می‌گوید که بقیه به دنبالمان می‌آیند. اما دشمنان، خروجی را بسته‌اند و سیم خاردار و نارنجک‌هایی که تعبیه شده‌اند، مانع از خروج مبارزان‌اند. مبارزی که با آن‌هاست، سعی می‌‌کند نارنجک‌ها را یک به یک خنثی کند. اما وقتی می‌خواهد آخرین نارنجک را خنثی سازد، پایش می‌لغزد و نارنجک منفجر می‌شود. سرهنگ و گروهبان متأثر می‌شوند، ولی می‌بینند که بر اثر انفجار، سیم‌های خاردار و موانع از بین رفته‌اند و راه نجات باز شده است. هنگام عبور از خروجی با جنازه مبارزی که جانش را فدای آزادی‌شان کرده است، مواجه می‌شوند تا یادآوری‌ای باشد که بدانند چه کسانی با نثار خون خود موجب نجات آنان از دوزخ شده‌اند. جنازه او همچون پرچمی بر فراز آن راه نجات برافراشته می‌ماند.
سرهنگ و گروهبان از خروجی بیرون می‌آیند، ولی از مردم خبری نمی‌شود. گروهبان به سرهنگ می‌گوید که به دروغ به وی گفته است مردم به دنبال آن‌ها می‌آیند. سرهنگ عصبانی شده و با شلیک گلوله‌ای، گروهبان را می‌کشد!؟ به نظر می‌رسد که وایدا با چنین روایتی درصدد است، این همانی‌ای را با شخصیت یهودا و جایگاهش در دوزخ دانته ایجاد کند.
من می‌گویم این شخصیت بسیار نامأنوس است. اما دانته می‌گوید، نه اشتباه می‌کنی، او همچون شخصیت یهودای خائن در انتهای کمدی الهی، درخور است که این‌بار به جای خیانت به خداوند، به انسان‌ها خیانت کرده است.
من پاسخ می‌دهم، برایم قابل درک نیست که چگونه شخصی که خائن است و از ریاکاران نیز پست‌تر است، به سادگی به خیانت خود لب به سخن می‌گشاید!؟ مگر این که نقش خائنانه تنها لعابی باشد برای رازی که در پشت آن مستتر است. از این روی وایدا در تجلی این کاراکترش به هیچ وجه موفق نیست، اگر چه تو هم جایگاه خائنین را کم و بیش مناسب درک کردی، ولی مصادیق آن را به درستی نمی‌شناختی. هرکسی که بر او مهر خیانت چسبیده است، خائن به شمار نمی‌رود و جایی در غایت عشق ناگزیر خواهی بود که حتی بدنام شوی و یوغ آن را بر دوش کشی و چنان جایگاهی اگر در جهان پست‌ترین ارزیابی شود، در عالم معنویت، والاترین جایگاهی است که یک انسان می‌تواند بدان دست یابد.
اسپینوزا اشک در چشمانش حلقه می‌زند، و آنگاه زندگی و لعنت‌نامه‌ی او برای‌مان تداعی می‌شود و همگی دیدگان به زیر می‌افکنیم.
سرهنگ به اطراف نگاه می‌کند، تشخیص می‌دهد که راه نجات است و از کمین و دشمن خبری نیست. اما مردم راه را نمی‌شناسند و باید کسی رفته و آن‌ها را راهنمایی کرده و از دوزخ نجات دهد. سرهنگ لحظه‌ای مردد است، با نگاهی که مطمئن نیست آیا دوباره سالم برگردد یا نه، تصمیم می‌گیرد پایین رود. تا نیمه به درون فاضلاب فرو رفته و مکثی می‌کند تا یک‌بار دیگر و این‌بار شاید برای آخرین بار، آزادی را تجربه کرده باشد.
این صحنه بی‌نظیر است و مو به تنمان راست می‌شود. اما همگی ما با وجود تحسین وایدا در خلق چنین سکانسی، نگاهی معنادار به او می‌‌کنیم تا متذکر شده باشیم که برای چنان نقشی، سرهنگ شخصیت مناسبی نیست و حتا یک رهبر نیز کفایت نمی‌‌کند و آن کار پیامبران و منجیان است.
نگاه‌های ما به هم گره می‌خورد و آنگاه اتفاق عجیبی می‌افتد. تقریباً همگی به من زل می‌زنند. نگاه‌های سنگین آنان را روی خود احساس می‌‌کنم.
متوجه منظورشان می‌شوم، فریاد می‌زنم: به اراده‌ام سوگند، یک قدم به سوی دوزخ برنخواهم داشت، آن کار من نیست، من تنها می‌توانم در همین برزخ بمانم و داستان «زندگی الهی» را برای شما و مردم روایت کنم.
اما آنان هم‌چنان به من نگاه می‌‌کردند...

کاوه احمدی علی آبادی
منبع : پایگاه ادبی، هنری خزه


همچنین مشاهده کنید