جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت


خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت    به قصد جان من زار ناتوان انداخت
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود    زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت
به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد    فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت
شراب خورده و خوی کرده می‌روی به چمن    که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت
به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم    چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت
بنفشه طره مفتول خود گره می‌زد    صبا حکایت زلف تو در میان انداخت
ز شرم آن که به روی تو نسبتش کردم    سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت
من از ورع می و مطرب ندیدمی زین پیش    هوای مغبچگانم در این و آن انداخت
کنون به آب می لعل خرقه می‌شویم    نصیبه ازل از خود نمی‌توان انداخت
مگر گشایش حافظ در این خرابی بود    که بخشش ازلش در می مغان انداخت
جهان به کام من اکنون شود که دور زمان    مرا به بندگی خواجه جهان انداخت


همچنین مشاهده کنید