جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

شاهزاده و ملکه خاتون (۳)


ملکه نيز که از اولين ديدار خود با جمال خاطرهٔ خوشى داشت به‌تدريج مهر جمال را بر دل گرفت. چنين شد که جمال و ملکه هر روز با هم ديدار مى‌کردند.
تا اينکه روزى جمال به ملکه گفت: 'قصد سفر دارم و تو را نيز همراه خود خواهم برد.'
ملکه پرسيد: 'چه‌طور. اين‌کار باعث خواهد شد که هر دو هلاک شويم.'
جمال گفت: 'کارها را به من بسپار و نگران نباش.'
ملکه نيز رضايت داد. جمال گفت: 'من خنجرى از طلا به زرگر هديه داده بودم، آن را نزد من بياور.'
جمال خنجر را برداشت و به نزد زرگر رفت. خنجر را به او نشان داد و گفت: 'اين متعلق به دوست من است و قصد فروش آن را دارم. ببين چه‌قدر مى‌ارزد.'
زرگر با ديدن خنجر آن را شناخت و براى اينکه از جريان باخبر شود فوراً روانهٔ خانه شد. جمال نيز از طريق نقب زودتر از زرگر نزد ملکه رفت و خنجر را به او داد تا آن را در جاى خود بگذارد.
زرگر از اره رسيد و از ملکه خواست تا خنجر طلائى را نزد وى ببرد. دختر نيز خنجر را به او نشان داد. زرگر شگفت‌زده راه بازگشت در پيش گرفت. جمال نيز خنجر را برداشت و با شتاب به مغازه رفت. زرگر وقتى به مغازه رسيد جمال و خنجر را در آنجا يافت. چند روز بعد، جمال به همين ترتيب شمعدان را از ملکه گرفت و به مغازهٔ زرگر رفت. زرگر با مشاهدهٔ شمعدان آن را شناخت و مجدداً روانهٔ خانه شد. جمال نيز زودتر از وى خود را به خانه رساند طورى‌که زرگر وقتى به خانه رسيد، شمعدان را در آنجا يافت. به مغازه بازگشت و جمال زودتر از وى در آنجا حاضر بود.
مدتى نيز از اين واقعه گذشت. به پيشنهاد جمال، ملکه همراه او به مغازهٔ زرگر رفت و به او گفت: 'استاد قصد ازدواج با اين دختر را دارم.'
زرگر گفت: 'مبارک باشد! جشن بزرگى براى شما برپا خواهيم کرد.'
ليکن با ديدن دختر، ملکه را شناخت و به‌شدت عصبانى شد. با عجله روانهٔ خانه شد. اما ملکه و جمال از راه نقب زودتر از وى به خانه رسيدند. طورى‌که وقتى زرگر به خانه رسيد ملکه را در آنجا يافت. ملکه خاتون که پدرش را مضطرب ديد، علت نگرانى او را جويا شد. پدر گفت: 'جمال قصد ازدواج با دخترى را دارد که عيناً شبيه توست. طورى‌که من يقين داشتم خود تو را در مغازه ديده‌ام. اين‌کار حتماً کار اجنه و شياطين است.'
دختر گفت: 'خوب، ممکن است آن دختر شبيه من باشد و اين نبايد باعث ناراحتى تو شود.'
زرگر باز به سمت مغازه روانه شد و ملکه نيز زودتر از وى خود را به مغازه رساند. زرگر براى برطرف ساختن شک خود باز به خانه برگشت و ملکه را در آنجا ديد. تا اينکه سرانجام مطمئن شد آن دختر ملکه خاتون نيست. براى مراسم نکاح تدارک ديدند و ملکه به عقد جمال درآمد. مدتى از اين واقعه گذشت تا اينکه جمال روزى به ملکه خاتون گفت: 'محبوب من! حالا زمان آن فرا رسيد که همراه هم به نزد پدرت برويم.'
ملکه گفت: 'چه مى‌گوئي، پدرم با فهميدن ماجرا هر دو ما را خواهد کشت.'
جمال گفت: 'نه! همهٔ کارها با وساطت خود او صورت گرفته است.'
جمال و ملکه پيش زرگر رفتند. جمال به زرگر گفت: 'من و همسرم قصد سفر داريم و براى خداحافظى از تو به اينجا آمده‌ايم.'
ززرگر با ديدن ملکه باز هم شک و ترديد بر دلش نشست و براى اطمينان بيشتر خواست به اتاق دخترش برود. جمال او را از اين‌کار بازداشت و تمام ماجرا را چنان که از زبان قصه‌گو شنيديد از اول تا آخر براى او بازگو کرد و سرانجام گفت: 'همهٔ کارها نيز با رايت تو صورت گرفته است.'
زرگر متوجه شد که کار از کار گذشته است و چاره‌اى ندارد. دعاى خير بدرقه راهشان کرد و رو به جمال کرد و گفت: 'ملکه خاتون نامزد شاهزادهٔ اين سرزمين است و من مجبورم ماجرا را براى او بازگو کنم. اما شما زود راه سفر در پيش گيريد. پس از چهل روز به نزد شاهزاده مى‌روم و ماجرا را براى او تعريف مى‌کنم پس از گذشت اين مدت شاهزاده نمى‌تواند شما را پيدا کند.'
به امر پادشاه لشکريانش همه نواحى اطراف را جستجو کردند اما آن دو را نيافتند. جمال و ملکه خاتون به خانهٔ تاجر رسيدند. تاجر با ديدن آنها بسيار خوشحال شد و گفت: 'عالى شد! ملکه خاتون به همسرى من درخواهد آمد.'
جمال که متوجه شد تاجر به زور هم که شده ملکه را از او خواهد گرفت پاسى از شب گذشته همراه ملکه از خانه تاجر گريخت. صبح روز بعد تاجر به جستجوى آنها رفت. تاجر و جمال و ملکه خاتون هر سه با هم به سرزمين زادگاه جمال رسيدند. تاجر با عجله به نزد پادشاه رفته و گفت: 'جوانى همسر مرا ربوده و اکنون در اين ديار است، دستور بده تا او را دستگير کنند و گردن بزنند تا اين‌کار موجب عبرت ديگران شود.'
به امر پادشاه جمال را دستگير کردند و به حضور او آوردند. به دستور پادشاه جمال را کنار چوبهٔ دار بردند تا او را حلق‌آويز کنند. در همين ضمن جمال شروع به خنديدن کرد. پادشاه پرسيد: 'سبب خندهٔ تو، آن هم پاى چوبه دار چيست؟'
با شنيدن قضايا پادشاه فهميد جمال فرزند خود اوست که چند سال پيش به توصيهٔ وزير هوشيار خود، از اعدام او صرف‌نظر کرده و دستور داده بود در جنگل رهايش کنند او را در آغوش فشرده و چشم و روى او را بوسيد. پادشاه دستور داد تاجر و همسر پادشاه گفت: 'از گناه همسرت چشم‌ بپوش او اشتباه خود را جبران خواهد کرد.'
پادشاه نيز رضايت داد. هفت شبانه‌روز جشن و شادى برپا شد و جمال و ملکه خاتون عمرى را به خوشى گذراندند.
ـ شاهزاده و ملکه خاتون
ـ افسانه‌هاى آذربايجان ص ۶۷
ـ ترجمه: تأليف و اقتباس: احمد آذر افشار
ـ نشر دى چاپ دوم ۱۳۶۸
ـ به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد هشتم
على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰.


همچنین مشاهده کنید